زن، زندگی، آزادی

 

نگارمن

در این سه ماهی که دست به قلم نشدم نه به دلیل اعتراض به عادی‌سازی فجایع کشورم بوده که ذهنم انباشته از خشم و اندوه و دلم به عزای مردمانی نشسته که غریبه‌های آشنای زندگی‌ام شده‌اند.

شاید هیچ نگارنده‌ای قادر به تصویرِ سکانس‌هایی این چنین باورپذیر در جامعه‌ای دوپاره نیست! پدر و مادرانی که بر سر مزارِ فرزندشان می‌رقصند و از خود بی‌خود شده و برای پاره‌ی جان‌شان تولدی دوباره می‌گیرند و با قامتی استوار و عزمی راسخ فریادِ دادخواهی سر می‌دهند و در سوگواری خویشتنِ خویش خون به جگرشان می‌ریزند. شبانه جنازه‌ی دزدیده‌شده‌ی فرزندشان را از خاک بیرون می‌کشند و با بوئیدن‌اش هزاربار می‌میرند. مردمانی که از باخت‌ها و تحریم‌ها و اخراج‌های نماینده‌های کشوری که سهم‌شان از این خاک، جنگیدن برای هویت ایرانی‌ به تاراج رفته‌شان است، شاد می‌شوند و هم‌زمان، این شادی، طعمِ تلخِ گسیختگی و طعمِ شیرینِ امید دارد.

ما در گذاری قدم گذاشته‌ایم که خودی‌ها و ناخودی‌ها بیش از هر زمان دیگر سایه بر رفتارمان دارند. مایی که کاستی‌ها و تبعیض‌ها را در هر مقطعی از زمان با نافرمانی‌های مدنی معترض شدیم و مسیر دمکراسی را در صندوق‌های نصفه‌ونیمه‌ی رای دیدیم که همان را هم برنتابیدند و غم و اندوه را سال‌های سال در پستوخانه‌های دل‌‌های‌مان نهان کردیم تا یادمان نرود که در این آبادی باید زنده بمانیم.

و ما هرگز انسان‌های نود روز پیش نخواهیم شد، انسان‌های قبل از «مهسا»، قبل از «نیکا» و قبل از فهمِ رنگین‌کمانِ «کیان».

دست‌های «خدانور» را به تیرک پرچم زنجیر کردند و انقلاب در درون ما اتفاق افتاد.