افسانه سالها به مناسبت های مختلف برای همسرش رامین لباس میخرید . تا چند سال پیش مشکلی نبود اما با کاهش ارزش پول؛ افزایش تورم و بالا رفتن قیمت ها دیگر نمی توانست پیراهن نو آکبند بخرد. امروز برای اولین بار در عمرش وارد خیابان آذربایجان در غرب تهران شد که به بورس لباس های دست دوم و یا به اصطلاح تاناکورائی تبدیل شده و همه روزه به ویژه روزهای پایان هفته از همه جای تهران برای خرید انواع پوشاک ؛ کیف و کفش ؛ کوله پشتی و حتی پرده... به این خیابان هجوم می آورند.
در مغازه های بزرگ و کوچک بوی تند مواد ضد عفونی کننده البسه سرگیجه آوره . افرادی از اقشار مختلف جامعه لا به لای رگال های لباس و سکوهایی که البسه مختلف به شکلی درهم ریخته شده بود دنبال ایده آل خود میگردند. هیچ اطاق پروبی در دسترس نیست . طبق معمول مردان راحت ترند . پیراهن و حتی شلوار را جلوی دید مشتریان امتحان میکنند. زنان مشکل دارند و با فروشنده بحث میکنند که اگر اندازه نشد تا چند ساعت آینده برمیگردونند. اونا هم توضیح میدهند که تعویض داریم اما مرجوعی و یا پس گرفتن نداریم. در کنار تاناکورا ؛برخی مغازه ها هنوز طبق رسوم قبلی ماهی و رشته خوشکار و فطیر بستان آباد و زیتون تولیدات استان های شمال و شمال غرب را می فروشند. چند بنگاه معاملات ملکی هم انگار نه انگار که کارکرد مغازه های خیابان عوض شده همچنان با مشتریان در تمام ساعات روز مشغول جرو بحث بر سر قیمت و حق کمیسیون خود هستند.بعضی وقتها هم بنگاهی شیاد مشتری را از مغازه بیرون آورده و درگوشش نجوا میکند که : بخر. خوبه. بهتر از این گیرت نمیاد.
دو ایستگاه متروی شادمان و نواب امکان دسترسی به این خیابان را برای مراجعان مشتاق فراهم میکند. اغلب فروشندگان اقلام خریداری شده را در پلاستیک های مشگی قرار میدهند تا همسایگان و آشنایان متوجه خریدهای تاناکورائی کسی نشوند. در میان کالاهای عرضه شده لباس های شنای دست دوم هم دیده میشوند که با وجود مشکلات بهداشتی فراوان خریداران مشتاقی هم دارند.
نگاه تکیده افسانه بر روی رگال پیراهن های مردانه میخکوب شد که بیرون مغازه ائی گذاشته شده بود. باورش نمیشد. قیمت اش کمتر از یک سوم قیمت پیراهن های معمولی مردانه بود. هیچ توضیح دیگری روش ننوشته بودند. با پول اندکی که داشت میتونست برای تولد همسرش پیراهن توسی مورد علاقه اشو بخره. همین چند سال پیش براش یک ماشین اصلاح صورت برند معروفی را خرید. تورم وحشتناک قدرت خرید را خیلی کم کرده.
گربه ائی با بیحالی اما چشمانی سبز و درخشان و پوستی روشن با لکه حنائی بر سینه حرکات افسانه را دنبال میکرد. انگار می خواست او را متوجه نکته ائی کرده و یا در انتخاب کمک اش کند. افسانه نگاه ملایمی به صورت گربه انداخت و لبخند ملایمی زد که فعلا کمک نمیخواهم.
با خودش فکر کرد حتما این پیراهن ها ایرادی دارند که با این قیمت عرضه میشود اما هر قدر پیراهن مورد نظرشو ورانداز کرد چیزی ندید. آن قدر ذوق زده شده بود که فقط رنگ توسی و نواری سرمه ائی که دور یقه با سلیقه تمام دوخته شده بود نظرشو جلب میکرد. مارک پشت یقه را که خوند متوجه لیبل آبی رنگش شد. انگار در نروژ دوخته شده بود. با متر پارچه ائی که همیشه در کیف داشت عرض شانه پیراهنو به دقت اندازه گرفت. درست 46 سانتیمتر بود. شوهرش فرید اندازه دقیق پیراهنش کوچکتر از اکس لارج و بزرگتر از لارج بود. اما این اندازه اندازه اش بود. خنده بر لبانش نشست.
پیراهنو با چوب رختی همراهش برداشت و برای پرداخت وارد مغازه شد. در نوبت صندوق متوجه نگاه معنادار خانمی شد که نوبتش جلوتر از وی بود؛ چندین بار به یقه پیراهنی که افسانه میخواست بخرد؛ زل زد و بعد نگاه معناداری کرد و سرشو برگرداند. یک آن افسانه در خریدش تردید کرد و دوباره به وارسی پیراهنی که میخواست بخره پرداخت. این بار لکه سیاهی را که حاصل تماس آتش سیگار در فاصله بین یقه و سرشانه بود کشف کرد. پس داستان اینه. انگار کسی در کشور مبداء پیراهنو آکبند خریده بوده اما آتش سیگار خودی و یا غیر خودی و مخاطبش اونو سوزانده بود و خلاصه صاحب اصلی دیگه اونو قابل پوشیدن تشخیص نداده و بیرون انداخته بود. فروشنده رند هم با قیمتی پائین و فریب دهنده عرضه اش کرده بوده تا خریدار مشتاقی در دام قیمت پائین اش بیفتد.
برگشت به سر رگال پیراهن ها در پیاده رو. روز هنوز شروع نشده هوا خیلی داغ شده بود. امسال گرونی و گرما بیداد میکنند. نگاهش دوباره با نگاه گربه چشم سبز گره خورد. گربه سرشو پائین انداخت. انگار تو دلش از اینکه افسانه پیراهن معیوب نخریده ؛ خوشحال بود.
اندکی پائین تر تیتر روزنامه ها را مرور کرد. همه در باره تشدید مبارزه با بیحجابی بود و اینکه زنی چهارقلو زاییده و از مردم برای نگهداری فرزندانش تقاضای کمک کرده . آگهی رنگی بزرگی هم در باره کنسرت و استند آپ کمدی هنرپیشه معروف چاپ شده بود... آهسته به موازات جوی خشک خیابان به راه افتاد. حالا دیگه گرمای خورشید همه چی را می سوزاند. عرق ریزان دور شد. بوی تند تاناکورا تو سرش می پیچید.
باید شانس اشو تو بازار حضرتی خیابان مولوی امتحان میکرد. اونجا بازار قدیمی تاناکورا که از سالهای اولیه بعد از انقلاب فعاله به باغچه معروفه. شاید بتونه لباسی با قیمت مناسب پیدا کنه. این بار باید خوب وارسی بکند تا جای آتش سیگار و یا پارگی از چشم اش دور نماند. از همین الان داشت فکر میکرد چطوری بوی تندش را برطرف کند. شاید لازم باشد تو گوگل سرچ کرده و یا از همون خود فروشنده بپرسد..... حوصله هیچ کاری را نداشت. مستقیم راه افتاد سمت خونه.
Cyrous Moradi سیروس مرادی
https://iroon.com/irtn/album/1310/%D8%AA%D8%A7%D9%86%D8%A7%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%A7/
من نمیدونستم آقای مرادی در تهران مرکز فروش رسمی دارن، فکر میکردم مدتهاست که ممنوع شده، چه بلایی بر سرمون اومده:(
خوابِ شب توی اتوبوس، یه تکه نان از زباله، لباس دست دوم
یک مرکز دیگه همون طور که بالا گفتم تو بازار حضرتی چهار راه مولوی است .خود مجموعه به باغچه معروفه.عکاسی از اونجا خیلی خطرناکه.فروشندگان اصلا دوست ندارند از بساطشون عکس گرفته بشه.
جناب مرادی سلام و درود بر شما
حسن خادم هستم . داستان رو خوندم . نام اثر، داستان رو کمی شبیه به گزارش روزنامه های پایتخت کرده و ای کاش نام دیگری انتخاب کرده بودید. ضمنا تصویری که انتخاب کرده اید نیز اثرتان را بشدت تنزل داده و مطلب شبیه صفحه گزارش اجتماعی روزنامه هاست. البته اگرقصدتان نوشتن داستان نبوده می توانید حرفهای مرا ندید بگیرید!
فقر و نداری و گرانی را خوب توصیف کرده اید . و اگر داستان نوشته اید، اون پاراگراف دو ایستگاه شادمان و.... اگر نبود اصالت داستان و اثر بیشتر جلوه می کرد و کار یک دست تر میشد . با عرض پوزش . چون دوستتان دارم گفتم.
برایتان آرزوی موفقیت می کنم.
خادم جان خیلی ممنون که خوندید. همه گفته ها و صحبت هاتونو دربست قبول دارم.
راست میگید داستان و گزارش قاطی شده اند.
این مراکز به اصطلاح تاناکورا در ایران محل رفتو آمد کسانی است که هنوز فکر میکنند با بقیه متفاوت هستند. حالا که پول کافی ندارند تا از فروشگاه های برند های معروف خرید کنند اینطوری با پوشیدن لباس های تاناکورا حفظ ظاهر میکنند.
همین آدم های غیر عادی بعلاوه فروشندگان سوژه های مناسبی برای داستان هستند. در مورد بازار حضرتی اغلب سارقان کفش های مردم هم بساط دارند. اونا هم برای خودشون دنیائی دارند. صحبت با همه اینا خیلی لذت بخشه
چند هفته پیش آتش سیگاری را در یقه پیراهنی که میخواستم از تاناکورا بخرم کشف کردم که خمیر مایه این داستان گزارش شد. حالا در چند روز آینده اگر خوش شانس باشم و اون پیراهن فروش نرفته باشه میرم سراغش و از همون آتش سیگار عکس گرفته اینجا پست میکنم
بازهم ممنون از نظرات انتقادی ات.
داستان از همین آتش سیگار بر پیراهن شروع شد. نام اولیه هم " آتش سیگار " بود. بعدا عوض اش کردم