با این آدمها شاه میخواست انقلاب سفید راه بندازه

میم نون

 

شنبه صبح صدای زنگ ساعت دیواری بلند شد، دینگ دانگشو هفت بار شنیدم، یجورایی بهم تیکه مینداخت که پاشو بابا دیر کردی. بیچاره ساعت راست می‌گفت اما جمعه کوه رفته بودم و شب هم مهمون داشتیم. وقتی تو تهرون که از سرزمین عجایبی که آليس اونجا گیر کرده بود هفت مرتبه عجیبتره زندگی کنی، برای رفتن سر کار و بموقع رسیدن و برگشتن خونه باید نذری بدی.

از خونه زدم بیرون و با گامهای بلند خودمو رسوندم سر خیابون و منتظر تاکسی یا سواری شدم. پراید قراضه ای بوق زد و وایساد. جلو، یک دختر بچه نشسته بود و عقب هم دو تا خانم جوان. قدیما اگه دو نفر بودی و یکیمون زن بود میشد به نفر جلویی بگی میبخشی میشه شما بری عقب و ما جلو بشینیم؟ یعنی هیچکدام پهلو نامحرم نباشیم. معمولا طرف هم قبول میکرد، و یکی مینشست تو چاله کنسول که بعضی وقتها از بد شانسی ترمز دستی هم اون زیر بود و نفر دوم هم وروی نصف صندلی جا میگرفت. اما حالا مگه میشه به مردم حرف زد؟ تازه بچه محصل هم باشه که بدتر. دو تا متلک هم میاندازه.

خلاصه در عقب رو باز کردم سوار شم، خانمه کیفشو گذاشت بغلش رو صندلی که مثلا حائل بین ما بشه. همه افکارشون منفی و نگرانه و البته میشه هم حق داد. زن تو ایران خیلی بدبخته و از همه جا در معرض آسیب. وقتیکه نشستم در بسته نمیشد. همه بدبختی ها یکطرف، مسافر صندلی عقب پرآید هم بشوی. هر جوری بود ده دقیقه را تحمل کردم تا رسید به ایستگاه مترو و رفتم پایین.

تو اون ساعت اول صبح پیک مسافر و ترافیک، جا واسه سوزن انداختن هم نیست. رفتم پایین رو سکو، دو سه دقیقه یکبار قطار میومد ولی پر از مسافر ایستگاه های قبلی و جایی نبود. به هر حال چند نفری خودشونو میچپونن تو. هر روز همینه.

یاد ایستگاه ایکییبکورو در توکیو میافتم که مامورها بزور مسافران را هل میدن داخل واگن تا درب بسته شه. اینجا از هل دادن مامور خبری نیست. خود مردها جور مامور مترو را میکشند و حمله میکنند تو. معمولا یه ناراحتی پیش میاد چند تا فحش خارو مادر ردوبدل میشه، ولی عادی شده. مثل بقیه با هل و فشار و برو تو، برو تو سوار میشم و به هر بدبختی میرسم سر کار.

از ایستگاه که میزنم بیرون تازه هواسم میاد سر جاش و میرم بسمت کارگاه. جیبام و کیف پولم چک میکنم و با شکر از خدا راه میافتم. عصر برگشتنی، دیگه دیرتر میرم. غروب خلوت تره. رفتم ایستگاه که برگردم، روی سکو ایستادم. متاسفانه چون خط مترو برگشت بسمت غرب هست و مسافرهای کرج هم از اون خط رفت و آمد میکنند، بازم قطار شلوغه.

یک مرد از شهرستانهای مرکزی ایران بهمراه سه تا زن و دو تا بچه کوچولو اومدند کنار من ایستادند. زبان ولهجه بومی صحبت میکردند و چیزی متوجه نمیشدم. قطار اومد در باز شد ولی تا خرخره پر بود. دریسته شد و رفت، دو تا قطار بعدی هم همینجور. وایسادم و اوناهم وایساده بودند.

قطار بعدی رسید در واگن باز شد به اندازه دو نفر جا بود من و مرد شهرستانی چپیدیم تو، اما زنها و بچه ها مونده بودند، خواستم کمک کنم، به یکی از زنان گفتم خانمها شماها برید جلو و واگن اولی مخصوص شما و خانمهاست، راحت سوارشید، ایستگاه آخر پیاده میشید دوباره همه با همید. هاج و واج منو نگاه کردند.

یهو مردشون، یا همون مرد شهرستانی، بمن گفت: به زن من چی میگی ها؟ چی زر میزنی؟

تعجبم کردم و همین موقع صدای آلارم و سوت بسته شدن درب واگن اومد که مرد مجبور شد رفت بیرون و یک مشت پرت کرد تو صورت من ولی جا خالی دادم، و درب بسته شد. از پشت درب با صدای بلند شروع کرد فحش دادن و بزبان خودش. فکنم یادی از خانواده ام کرد و چند تا مشت کوبید به درب و قطار راه افتاد. هنوز تو شوک بودم که صدای خنده مسافرها بلند شد.

یکیشون بهم گفت «شانس آوردی درب بسته شد وگرنه صد تومن باید واسه دندونات پیاده میشدی.» دوباره مردم خندیدند. ولی خودم خندم نگرفت.

بغل دستیم گفت «رفتی بیرون صدقه بده اگر در بسته نمیشد اتفاق بدی میافتاد.»

گفتم «درسته و با این آدمها شاه میخواست انقلاب سفید راه بندازه و با غرب شاخ به شاخ بشه که سرنگون شد. این حکومت هم به پیشرفت فرهنگی کاری نداره و به این آدمها احتیاج داره و ایران ما حالا حالاها بخاطر بیسوادی و وجود مسولان دزد و نالایق درجا خواهد زد. نابودی زندگی ما کاملا هویداست.»