دختر ژاپنی و من‎‎

میم نون

 

عادت کرده بودم صبحها زود بلند بشم. در نوجوانی برای خریدن نون بربری و در جوانی بخاطر درس و مدرسه و در خدمت سربازی با مارش صبحگاهی و بعد از اونم بخاطر رفتن سرکار و روزی که، سرنوشت منو برد ژاپن، همین داستان ادامه داشت. البته اونجا چون مردم همه مقرراتی هستند و کار برای آنها از ارزش‌های اولیه و اصلی زندگی هست، اکثریت مردم سحر خیز هستند.

منزلی که در آن با همکاران که همه ایرانی بودیم و زندگی می‌کردیم، تا محل کار با دوچرخه، پنج دقیقه فاصله داشت و گاهی اوقات هم پیاده میرفتم. بچه ها تا ساعت هفت و نیم می‌خوابیدند. تنها من بودم که کله سحر و خروسخون ساعت شش نشده، خواب از سرم میرفت و بیدار میشدم. گرمکن میپوشیدم و یکساعتی بیرون از خونه ورزش میکردم. مسافتی را نرمش میکردم و میدویدم و برمیگشتم خونه و با دوچرخه میرفتم فروشگاه ( سون /،الون، یا 7/11) و نان تازه و شیر و لوازم‌ صبحانه میگرفتم و میومدم و چایی درست میکردم تا بچه ها بیدار بشن. یجورایی مثل مامانم شده بودم.

این برنامه همیشه ادامه داشت و در زندگی گروهی مجردی اتفاقات جالبی را تجربه کردم که برام خاطرات جالبی شد.

جوانان ژاپنی، مخصوصا دخترها، همیشه از خارجی‌های غریبه فاصله می‌گرفتند، چه برسه اگه خارجی ایرانی و کارگر هم باشند. البته، کلا، بيشتر کارگرهای مرد خارجی در ژاپن تو کف دوستی با دخترهای ژاپنی بودند.

صبحها که ورزش میکردم و میدویدم، دانش آموزان ژاپنی هم همون ساعت خودشون را به ایستگاه مترو می‌رسانند و تعدادی از آنها را می‌دیدم. یکیشون دختر زیبارویی بود که از یونیفرم و چهره او معلوم بود دبیرستانیه و با دوچرخه تا ایستگاه میرفت. همیشه لبخندی در چهره داشت. به تقاطع که می‌رسید پشت خط عابر از دوچرخه پیاده میشد و صبر میکرد تا چراغ سبز شده و رد بشه. بندرت اتفاق می‌افتاد که وقتی به چهارراه میرسه چراغ هم سبز بشه.

یک روز که سر چهارراه ایستاده بودم، دیدم از دور داره میاد. شیطنتم گل کرد. نزدیکتر که رسید دکمه چراغ اضطراری عابر پیاده را زدم و بلافاصله چراغ اتومبیل ها قرمز شد و چراغ عابر سبز شد و او هم به تقاطع رسید. بهش گفتم: «دوزو،گوداسای» یعنی بفرمایید لطفا. و با لبخند و سر تکان دادن و ز من تشکر کرد و رفت. بعد از اون روز، هر بار که او را می‌دیدم میگفت «گود مورنینگ» و منم میگفتم «اوهایو گزایماس» یعنی صبح شما هم بخیر.

وقتی این موضوع را به بچه ها گفتم، مثل همیشه دو تا سرخر پیدا شد که ما هم می‌خواهیم ورزش کنیم. بخاطر همین وقتی آنها صبح بلند شدند و با من آمدند، دخترک وقتی به تقاطع رسید و «اوهایو، اوهایو» دوستام را دید، هیچ جوابی نداد و رفت و منم از خجالتم دیگه از اون مسیر نرفتم. میدونستم که او این حق را داره که بترسه و من هم هرگز جز صبح بخیر چیزی نگفته بودم. حداقل شش هفت سال کوچکتر از من بود و جایز ندانستم دیگه از اون مسیر بدوم.

یکبار دیگه هم صبح دیدم یک ماشین با گربه تصادف کرده و مرده بود. رفتم از دمش گرفتم و از وسط جاده خارج کردم. یکی ازهمکاران ژاپنی مرا دیده بود و در کارخانه به بقیه کارکنان گفته بود. وقتی بریک تایم،شد، همکاران زن ژاپنی به من «یاساشی» می‌گفتند که یعنی مثلا تو چقدر مهربونی. بعد از اون هم دوستام دنبال گربه مرده می‌گشتند :)

اتفاق عجیبتری که برام افتاد اینبود که یکروز صبح بعد از ورزش رفتم ملزومات صبحانه را بخرم. با دوچرخه یکی از بچه ها رفتم که سبد داشت. مال من برای کوهستان بودو سبد نداشت. خرید با سبد دار راحت بود (این دوچرخه ها که اکثرا کارگران خارجی استفاده میکردند، دزدی بود که خارجی ها از جلوی استیشن ها برمیداشتند).

جلوی فروشگاه 7/11 که سر سه راهی خیابان قرار داشت، جک دوچرخه را زدم و موقع ورود به فروشگاه دختر سفید روی ژاپنی، که کمی ژولیده بود، را دیدم که ایستاده جلوی درب و وقتی من رفتم داخل، پشت سر من اومد تو. من طبق معمول نان وشیر خریدم و او هم یک نودل با یک چیز دیگه برداشته بود و جلوی من حرکت کرد.

به صندوق که رسیدیم، صندوقدار پول خرید او را اعلام کرد که مبلغ زیادی هم نبود، ولی دخترک گفت پول ندارم. مرد صندوقدار سبد او را کنار گذاشت و با لحن بدی گفت که از فروشگاه خارج بشه و او هم رفت. من حساب خرید خودمو دادم و گفتم «اون سبد را هم بده و پولش را بگیر.» نگاهی کرد و نودل و بقیه را داخل کیسه جدا گذاشت داد بمن و پولش را پرداخت کردم. فروشنده طبق مقررات، از خرید من تشکر کرد و آمدم بیرون.

دخترک جلوی فروشگاه بود. گفتم «سومی ماسن، دوزو اونگای شیماس» یعنی ببخشید بفرمایید خواهش میکنم، قابل شمارو نداره. دخترک کیسه را از من گرفت و اشک از چشمان بادومی و قشنگش سرازیر شد. خودم هم پکر شدم گفتم «دایجوبو، دایجوبو» یعنی ایرادی نداره من درک میکنم. ولی او اشک می‌ریخت.

دوباره معذرت خواستم و نایلکس خودمو گذاشتم تو سبد دوچرخه. تا سوار شدم و راه افتادم، ناگهان دخترک با گریه شدید پشت دوچرخه را گرفت و با التماس گفت منو با خودت ببر. بطوری گریه میکرد که ماشینهای پشت چراغ قرمز ما را می‌دیدند و تعجب کرده بودند.

از دوچرخه پایین اومدم و گفتم آرام باش لطفا، من نمیتونم تو را با خودم ببرم ولی او با گریه اصرار میکرد. کمی ترسیده بودم. ویزا که نداشتم، دوچرخه که مال رفیقم و دزدی بود، و گریه دخترک، که صحنه بدی ساخته بود. ترسیدم الان پلیس بیاد و دردسر بشه.

به دخترک گفتم گریه نکن. کمی که آروم شد یکهو پریدم رو دوچرخه و با تمام قوا پا زدم و او هم دنبالم میدوید و گریه کنان التماس میکرد. در حقیقت کمک میخواست و من ایرانی بدون ویزا قادر به کمک او نبودم و وجدانا ناراحت شدم.

از انجا دورشدم و به خانه که رسیدم بچه ها بیدار شده بودند. ماجرا را که تعریف کردم، زر زدن‌ها شروع شد: «چرا ولش کردی»، «حالا میاوردیش»، «بیچاره گناه داشت»، «شاید کسی را نداره»، و از این مزخرفات، که معلومه بخاطر چی می‌گفتند.

بعد از صبحانه رفتیم سر کار و غروب که برگشتیم، یکی از بچه ها گفت «فردا من میرم صبحانه میخرم.» من خنده ام گرفت. بهش گفتم «برو چه اشکالی داره؟ ممنونم و دمت گرم» ولی تو دلم گفتم امیدوارم پلیس اونجا باشه و حالت جا بیاد آشغال!

فرداش رفت و وقتی برگشت گفتم «چی شد؟ دختره اونجا بود؟» با چهره درهمی گفت «نه بابا! ما مثل تو شانس نداریم!ً» بهش گفتم «تا وقتی میوه و خیار و بادمجان را از مزارع ژاپنی ها بدزدی، بیشتر از همونا نصیبت نمیشه! زور بیخود نزن!»

خودش فهمید چی میگم و تا چند روز با من حرف نزد.