درگذشت فضلالله روحانی شاعر در لسآنجلس
مجید نفیسی
امروز پانزدهم فوریه دوهزاروبیستودو دکتر فضلالله روحانی شاعر و نویسنده در لسآنجلس در هشتادوسهسالگی درگذشت. از همسر اولش دو دختر بنامهای بهار و نیما داشت و با همسر دومش هلن نوشی سی سال پایانی زندگیش را گذراند. عضو جرگهی ادبی "دفترهای شنبه" در لسآنجلس و "کانون نویسندگان ایران در تبعید" بود. به ادبیات قدیم فارسی احاطهی کامل داشت و می توانست شعرهای زیادی را از حفظ بخواند. هلن به من گفت که در بستر بیمارستان در حال از بر خواندن شعر از دنیا رفت.زاده ی کازرون بود و تخصصش در رشته ی بهداشت. انسانی متعهد بود. آخرین باری که به من زنگ زد پس از از میان رفتن بکتاش آبتین در زندان بود. می خواست اعلامیهای بدهیم و جهان را از این ظلمی که بر آبتین رفته آگاه کنیم.
کتابهای زیادی چاپ کرده که از آن جمله میتوان از دفترهای شعر: تلخ, سوگوارانه، آن لالههای کوچک تابستانی، بانوی شعر روزگار, با شما ساده سخن میگویم، با لحظههای گریزان، سرودههای سالهای سیاه، و داستان بلند: کتاب اکبر، نقد کارهای بیژن اسدیپور: یک حرف و دوحرف، تکنگاری ایل قشقایی: چادرهای سیاه، تحلیل: مصدق و ایران معاصر و سرانجام ترجمهی شعر گارسیا لورکا: شبهای ژرف کوردوبا و شعر پابلو نرودا: از عشق گفتن نام برد. دوستش داشتم. یادش گرامی باد.
پانزدهم فوریه دوهزاروبیستودو
در زیر سه شعری را که از فضلالله روحانی در شماره یازدهم مجلهی "آوای تبعید" آوردم میخوانید. این شماره به "شعر فارسی در لسآنجلس" اختصاص داشت.
در میدان شهر
میوزد، سرخوش و مستانه و آرام، نسیم.
هیبت آکروپولیس
کوس همسنگی، با بام فلک میکوبد.
آن همه سنگ و ستونها که در آن منظر، میبینم
داستانها ز خدایان فراوان کهن میگویند
که در آن برههی رنگین خیالین اساطیری
در میان همهی مردم شهر
زندگی میکردند...
ازدحامی است به هرگوشهی میدان بزرگ
عطر گلهای قرنفل از دور
بوی (حکمت) میآرد بر شامهی من.
آنطرف، دخترکی زیبا از آنطالیا
پیش رو دارد
کوزهی شیر و سبوی عسلی،
مشتری میجوید.
آنطرفتر، زن پیری که به تن جامهی گلدار (فنیقی) دارد
بر هم انباشته در سینی سبز کاشی،
دانههای هوسانگیز درشت زیتون.
***
شاعری شعر بلندی میخواند، غرا
بر سکوئی به بلندای شعور
مردم اما همه سرگرم خریدند و فروش...
مردی انداخته بر دوش، یکی شال سپید،
متفکر، آرام،
گام برداران، در صحن شلوغ میدان
با دهانی بسته، چشمی باز
***
نوجوانانی چند،
در دگر گوشهی میدان، به تماشا مشغول
پهلوانی را،
که فراز سر خود میچرخاند، آرام
وزنهای سنگین، پولادین
***
اندکی دوترک، بازاری است،
مملو از اسبان، استرها.
شیههی اسبان، موسیقی مواجی است.
مادیانی مغرور،
به سپیدی همچون تندیسی از عاج
به زمین سم میکوبد.
گوسفندان، خوکان، ورزاها، ماغ کشان، در نشخوار.
***
دورترها، دو سه سوداگر شلاق بدست،
بردگان را به تماشا استاده عبوس
گفتگو بر سر قیمتها، گویا دارند!
***
چشمها را میبندم
غرق در رؤیا، بیخویشتنی، خواب اساطیری!
***
ناگهان بانگی، آرام و رسا میشکند همهمهی میدان را
آشنا آوائی با گوشم
آشنا آوائی با جانم:
ـ خویشتن را بشناس
ـ خویشتن را بشناس
***
و من از هیبت پژواک صدا،
باز میگردم از آن رخوت رؤیای اساطیری...
زیر لب با خود تکرار کنان:
ـ خویشتن را بشناس!
ـ خویشتن را بشناس!
ـ خویشتن را بشناس...
۲۰ نوامبر ۲۰۰۳
فضلاله روحانی
در جستجوی اپیکور
شب، ایستاده سنگین، بر ساحل
سوهان اَبر
رخسارِ ماه لاابالی را میساید.
دندان ریز دریا
لبهای نَرم شن را
موذیانه میگزد
مجید و خسرو و منصور و من
با چار کودک همنام
که دستهاشان در دست.
نشان پای اپیکور را میجویند
بر ریگزار بُن بست.
۲۲ ژانویه ۱۹۸۹
فضلاله روحانی
برای هلن
چشمان تو اختران تابان منند
دور از من و خیره در دو چشمان منند
همچون دو فرشته رام و آرام و ملوس
شب تا به سپیده، مهربانانِ منند.
فضلاله روحانی
ممنون
استفاده کردم.
انتخاب زیبایی است سپاس از شما