مسابقه انشای ایرون

خاطرات روزهای کرونایی

 

از اطاق گرامافون و چمدان سبز سوراخ تا صفحه فروشی بتهوون و بقیه قضایا...

فیروزه خطیبی
 

در خانه زمان کودکی من در خیابان بیست متری باغشاه، ما یک اطاق گرامافون داشتیم.  اطاقی با پنجره ای کوچک روبه کوچه، با یک تختخواب فنری که ما بچه ها روی آن ورجه وورجه  می کردیم و وقتی موقع آمدن "بابا" به خانه می شد، آمدن او را  که بارانی قهوه ای رنگی به تن و کلاه "فدورایی" به سر داشت  آرام از همانجا، از توی پنجره کوچه  تماشا می کردیم. هروقت که پاکت قهوه ای کوچکی دردستش می دیدیم هم می دانستیم سری به خیابان استانبول زده و از میوه فروش های آنجا برایمان موز خریده که در آن دوران میوه کمیاب و مورد پسند بچه ها بود.

در اطاق گرامافون،  بعدازظهرها که اهل خانه خواب بودند، من صفحه های سنگین ۷۷ دور دوران نوجوانی پدرم که بعضی با صدای قمر و برخی هم  با صدای بدیع زاده ضبط شده بود را گوش می دادم.

گوشه اطاق گرامافون ما، یک چمدان چرمی  بزرگ سبزرنگ  قرار داشت که هرچند نو و براق بود اما یک سوراخ عجیب و غریبی روی بدنه آن توجه آدم را جلب می کرد. چمدان بلاتکلیفی بود که نه می شد به سفر بردش و نه بخاطر نو بودن /می شد آن را دور انداخت. بعدها فهمیدم که این سوراخ، یادگار نوک کفش "شعبان جعفری" معروف به شعبان بی مخ بوده که بعد از وقایع کودتای ۲۸ مرداد و بازداشت و زندانی شدن  پدرم  که با گروهی از هنرمندان تئاتر و روزنامه نگاران ایرانی از فستیوال جوانان بخارست به ایران بر می گشت به این روز افتاده بود. شعبان ازقرار معلوم  اول به کمک ماموران شهربانی محتویات چمدان از جمله خودنویس پارکر نویسنده و جوایز و یادگاری هایی که در سفر به او اهدا شده بود را تاراج کرد و بعد با یک لگد محکم  چمدان خالی  را از یک طرف اطاق بازجویی به آن طرف اطاق و جایی که مادرم  ایستاده بود تا وسائل شوهرش را تحویل بگیرد پرتاب کرد. جرم پدرم  چاپ کاریکاتور "شترقربانی" روی جلد روزنامه فکاهی سیاسی «حاجی بابا» بود که درغیاب او توسط  یکی از کاریکاتوریست های نشریه منتشر شده بود.

حالا توی  این چمدان سبزسوراخ،  صفحه هایی که  پدرم در آن  تصنیف های فکاهی و پیش پرده هایش را خوانده بود را نگهداری می کردیم و من این صفحه ها را در آن بعدازظهرهای خواب آلود، به نوبت روی گرامافون "هیز مسترز وویس" می گذاشتم و چرخیدن سگ روی لیبل را تماشا می کردم. اسم این کمپانی صفحه پرکنی انگلیسی که بعدها فهمیدم "صدای صاحبش" معنی می دهد، اشاره به یک نقاشی دارد که در آن سگی از نژاد "تریر" تصویر شده که در حال گوش دادن به صفحه گرامافونی است که صدای ضبط شده صاحب سگ را پخش می کند.

زمانی هم به آهنگسازان و تولید کنندگان موسیقی، مجسمه ای از همین سگ و گرامافونش به عنوان هدیه داده می شد. البته  به شرطی  که آثارشان بیش از ۱۰۰ هزار نسخه فروش رفته باشد.  پدرم  این ترانه ها را در دورانی که "هیز مسترز وویس" یک استودیوی سیار به ایران فرستاده بود  ضبط کرده بود. امروز هنوز هم صدای جوان پدرم از آن روزهای دور در اطاق گرامافون در گوشم می پیچد. از جمله پیش پرده سیاسی - فکاهی غلام یحیی که در دوران شکوهمندی تئاترهای لاله زار برای اولین بار توسط عزت الله انتظامی بر روی صحنه اجرا شده بود. با این حال در ضبط "هیز مسترز وویس" این صدای پدرم است که با لهجه ترکی و افکت های بازیگری آن زمان، تصویر کمیکی از غلام یحیی دانشیان که  فرمانده نیروی «فدائیان» فرقه دمکرات آذربایجان بود را بدست می دهد. من در آن عالم بچگی  اصلا نمی دانستم غلام یحیی کیست و ترانه درباره چیست. اما صدا و ممیک  های خنده آور پدرم را موقع خواندن دوست داشتم.

بعدها  فهمیدم که غلام یحیی در کودکی همراه پدرش برای کار در معادن نفت به باکو می رود و در آنجا عضو حزب کمونیست شوروی می شود.

بعدها و در اوج سرکوب ‌های استالینی در سال‌های ۱۹۳۶-۳۷ اکثر ایرانیان از جمله غلام یحیی که  مقیم باکو بود اخراج می شوند. چندی بعد او به فدائیان فرقه دمکرات می پیوندد و با درجه "ژنرالی " اهدایی از طرف جعفر پیشه وری،  در آبان ۱۳۲۴ با پشتیبانی نیروهای شوروی که بعد از جنگ جهانی دوم هنوز شمال ایران را در اشغال خود داشتند به پادگان های نظامی ایران حمله می کند و  آذربایجان به تصرف آن ها درمی آید.

در این دوران غلام یحیی و همدستانش با توسل به غارت و چپاول اموال مردم در شهرهای آذربایجان و با قاچاق روغن، پنیر و گوسفند به آن سوی مرزها، مردم آن مناطق را از نظر خواربار و گوشت در مضیقه قرار داده بودند.  بالاخره  با سفر احمد قوام، نخست وزیر وقت به شوروی و وعده موافقت با واگذاری امتیاز نفت شمال به روسها در صورت تخلیه ایران، روسها در اردیبهشت سال ۱۳۲۵ ایالت های شمالی ایران را تخلیه می کنند  و با دستور "عدم مقاومت " به قوای فرقه دموکرات، ارتش ایران برای سرکوب وارد تبریز می شود و رهبران فرقه، از جمله پیشه وری و غلام یحیی از مرزخارج می شوند و از طریق جلفا به شوروی می گریزند.

درعالم بچگی البته سیاست معنایی ندارد اما شنیدن ترانه "دامن بلند خانم ها" روی صفحه گرامافون/ برای من که گردش در خیابان لاله زار را دوست داشتم خیلی شنیدنی بود، هرچند در زمان کودکی من /دیگر از دامن هایی به آن بلندی خبری نبود. از صفحه های ۷۷ دور هم که وقتی می شکست می شد آن ها را مثل قوری چینی دوباره بند زد و روی گرامافون گذاشت هم خبری نبود.

وقتی هشت یا ۹ سالم بود، دخترعمه هایم که خیلی از من بزرگتربودند روی یک گرامافون کوچکتردائم به یک صفحه ۳۳ دور که از آمریکا برایشان فرستاده بودند گوش می دادند که موسیقی هیجان انگیزی از یکی از نمایش های تئاتر برادوی  به اسم "داستان وست ساید" بود  و از "رومئو و ژولیت " ویلیام شکسپیر الهام گرفته بود و به شکل مدرنی با مسئله دعواهای گنگ های خیابانی نیویورک ادغام شده بود. 

بعضی وقت ها هم که خواهربزرگترم توی خانه پارتی می داد و پسر و دخترها را دعوت می کرد، من از زیر میز تنقلات، پاهای آن ها را که با صفحه های فرانسوی و ایتالیایی تانگو می رقصیدند تماشا می کردم.  

وقتی ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم، موسیقی سنتی که از رادیو پخش می شد برایم ملال آور که نه بلکه عذاب آور بود و طاقت و تحمل شنیدن آن را نداشتم. فقط زمانی که منوچهر "کلاغ ها" یا عارف و نارملا "کبوترچاهی" را می خواندند بود که ما شعرهای آن ها را توی دفترچه های کوچکمان یادداشت می کردیم و هروقت با بچه های محله  دورهم جمع می شدیم  این ترانه ها را با شور و هیجان برای همدیگر می خواندیم.

در همان دوران بود که بتازگی مغازه صفحه فروشی بنام "بتهوون"  کم کم صفحه های ۴۵ دور ساخت ایران را می فروخت و ما می توانستیم آن ها را روی گرامافون های کوچک قابل حمل گوش کنیم. صفحه فروشی "بتهوون" را برادران "چمن آرا" که اهل تبریز بودند و به صفحاتی که از شوروی وارد می شد دسترسی داشتند پایه گذاری کرده بودند.

جالب اینجاست که  سال ها پیش تر، این دوبرادر در سیاست  و جریان غائله آذربایجان ۱۳۲۵ هم شرکت داشتند. درهمان ایام "احمد" کشته می شود و "کریم" به تهران فرار می کند.  او یکی دو سالی در منطقه شاه آباد (بهارستان فعلی) کیوسکی داشت و کتاب و مجله می‌فروخت و طبیعتاً اعتقادات سیاسی خاص خود را نگهداشته بود. در همان سال‌ها، برادر کوچکتر، محسن چمن آرا به او می پیوندد و در جریان وقایع  ۲۸ مرداد ۳۲ هردو به زندان می افتند اما بعد از آزادی فعالیت های سیاسی را بکلی کنار می‌گذارند..

مدتی بعد این دو برادر، با آرشیو شخصی "کریم" که از نوجوانی جمع کرده بود یک بساط صفحه فروشی راه می اندازند و خیلی زود روبروی "ارباب جمشید" یک مغازه می خرند و اسمش را می گذارند بنگاه صفحه فروشی. با رونق کارصفحه فروشی، برادران چمن آرا تصمیم می گیرند با جمعی از هنرمندان معروف آن زمان، ازجمله ویگن، منوچهر، بنان  قراردارهایی ببندند و به این صورت تولید موسیقی در بتهوون آغاز می شود واولین صفحه هم از یکی از ترانه های محمد نوری بنام "مهتاب " بود.

بعدها برادران چمن آرا که عباس آقا هم به جمعشان پیوسته بود کمپانی "آهنگ روز" را تاسیس می کنند و به تولید موسیقی اصیل، ترانه های کودکانه، موسیقی فیلم و موسیقی پاپ می پردازند و کم کم یک کارخانه و سه مغازه فروش وسایل صوتی و صفحه  هم سر چهارراه پهلوی تاسیس می کنند که من وقتی شاگرد دبیرستان بودم هر روز ازجلوی این مغازه ها رد می شدم و صفحه های تازه را دید می زدم.

دهه ۴۰ در ایران، دهه رونق موسیقی پاپ و فروش صفحه های کوچک ۴۵ دور بود. درهمان سال ها بود که گوگوش که تا آن زمان ترانه های خواننده های دیگر را می خواند  با یکی از ترانه های شهیار قنبری بنام "دوماهی" ناگهان تبدیل به یک خواننده محبوب و مد روز شد و هر هفته صفحه تازه ای با صدای او منتشر می شد. آن سال ها ما در خیابان دربند زندگی می کردیم و سر پل تجریش، یک صفحه فروشی کوچک بود که خدمتکارخانه ما هروقت به دکان نانوایی می رفت به سفارش من به مغازه صفحه فروشی هم سری می زد تا اگر صفحه تازه ای از گوگوش بیرون آمده آن را بخرد. آن روزها من صدها صفحه گرامافون داشتم واز صبح تا شب به آن ها گوش می دادم. 

ازقرار معلوم بعدها  با وقوع یک آتشسوزی در کارخانه محسن و کریم  چمن آرا و وقوع انقلاب و شرایط وخیمی که برای موسیقی پیش آمد، بساط صفحه و نوار فروشی بتهوون  هم برچیده شد و این دو برادر مدتی به مانتو فروشی، حوله فروشی و بعد به فروش لوازم صوتی دست دوم پرداختند. درهمان زمان ها بود که عباس آقا، برادر کوچک تر آن ها به آمریکا مهاجرت کرد.

درسال ۱۹۹۱، زمانی که تازه از نیویورک به لس آنجلس نقل مکان کرده بودیم، برای اولین بار با عباس آقای چمن آرا که یک مغازه، درست شبیه همان مغازه بتهوون چهارراه پهلوی را درمحله ایرانی نشین وست وود اداره می کرد آشنا شدم. درطول سال ها، هروقت از آنجا رد می شدم به مغازه "میوزیک باکس" هم سر می زدم  و با عباس آقا که همیشه با روی خوش از آدم استقبال می کرد گپ می زدم. اخبار دست اول موسیقی و کنسرت های شهر نزد او بود و بارها کاست و ویدیو، سی دی و بلیت های نمایش های ما را فروخت و حساب و کتابش هم درست بود.

ویترین کوچک مغازه اش را با افتخار به عکس ها و پوسترهای هنرمندان ایرانی مزین می کرد و وقتی از جلوی مغازه اش رد می شدی احساس می کردی موسیقی ایرانی هم مثل موسیقی ملل دیگر یک پایگاه و محل فروش دارد و جلوی غیرایرانی ها احساس غرور می کردی.

چندی پیش که مغازه برای همیشه تعطیل شد، ناگهان احساس کردم چراغ دیگری  در تاریکی شب غریب یک مهاجرت ناخواسته خاموش شده است. این روزها شنیدم که خود عباس آقا هم  در ۸۷ سالگی به دیار باقی شتافت. اما می دانم که روانش با نور و موسیقی همراه است.