ونوس ترابی
سال حصبه بود. خبر آوردند که رودخانه، مرگ را خِرکش میکند به رگ میوه و قوت مردم. آب، آمد نیامد گرفت. جماعت دست به بیل، سر حقآبه، تیزی گذاشتند به خرخره هم. آب را میجوشاندیم. افاقه نمیکرد. هفتهای پنج نوبت گورستان شخم میخورد. سر قناتها را چوبی گذاشته بودند به قاعده چاه موال پایینْ رود. اطرافش را هم طوری بندکشی کرده بودند که انگار برای هر قدمت خط و نشان کشیده باشند و گذر از هر خط واویلایی، کفورات بریزد بر سرت.
شب پانزدهم ماه بود که پسرعموی ناف بریدهام، سر این پا و آن پای قنات و سردابه، داس گذاشت فرق سر پسر خان. خون به پا شد. سر چهلم پسر خان، پسرعمو را کشیدند بالای دار. خون شده بود شاهرگی که دشنه خورده باشد و بند نیاید. تا سال پسر خان، سه مرد از خانواده عمو جانم و دو پسر نابالغ از خانواده خان تلف شدند. دشنه و تیر غیب کینه از حصبه جانیتر بود. پیرزنها پیام فرستادند که اگر خونبس نشود، صلات جمعه همان هفته، چادر از سر میاندازند. کاری بود. خان، آدم فرستاد باغجات عموجانم. پسرش پسر خان را کشته بود. خودش هم جان پسر را گذاشته بود پای تاوان. اما خونخواهی برای تمام شدن، عوض بدل میخواست. ناف بریدهٔ پسرعمو باید عروس پسر کوچک خان میشد. تو بگو رگ را بسوزانند و خون بند بیاید.
کسی از من نپرسید. وقت ندیده، به خانه عمو جانم، رخت و طلا فرستادند. مادر و زن عمو و مادرجانم مرا بردند حمام شهر و برای اولین بار به تن سیزده سالهام، واجبی گذاشتند. حالیم بود دارد چه میشود. از عروسی خواهرم، شاهد همه مراسم زنانه بودم. هفته دوم زنان خانه خان آمدند و مرا به حمام خودشان بردند. چنان وارسیام میکردند که تنم به رعشه افتاده بود و روی پاهای نزارم بند نبودم. چشمهایم را که میبستم، فشار دستها و صدای به هم خوردن النگوهایشان کمتر در ذهنم شلاق میزد. موهایم را حنا گذاشتند و زیر پنج دقیقه آب کشیدند.
زن خان داد بندانداز خودش را آوردند و با همان تن به عرق افتاده که بوی گلاب و شاهتره از هر تکانش میزد بیرون و نفسهای سنگین میکشید، صورتم را سوزن به سوزن لایق عروس خان کرد. بعد مخلوط ماست و حنا و خیار را به التهاب سرخ گذاشت. پشت لبم آماس داشت و زیر ابروی چپم یک لکه قهوهای از گوشتْکن موچینش افتاده بود. زن خان تا لکه را دید، به ضرب چهار انگشت دست راستش، حملهای اجمالی به پیشانی صدیق بندانداز انداخت که سر زن به سمت عقب خم شد. صدیق بندانداز قربان صدقه زن خان میرفت و دانه دانه بچههای یتیم ماندهاش را به زبان کفن میکرد که چشمش ندیده و گوشت زیر ابروی من را با موچین لحظهای گرفته. پنش تن را قسم میخورد که تا هفته دیگر که عروسیست، درست میشود. میگفت خانم کوچک جوان است و بدنش لکه را قورت میدهد. زن خان با پا زد به کفل صدیق بندانداز و خاک برسری غلیظ بارش کرد که پیر و خرفت شده و دیگر به درد زن خان نمیخورد. بعد زیر بازوی مرا گرفت و بیآنکه کلامی بگوید دستم را دنبال خودش کشید به اتاق پشتی.
روبروی آینه قدی، صندلی چوبی بود. آمدم بنشینم که زن خان با انگشت اشاره منعم کرد. کلفتش که همهجا به زن چسبیده بود، فیالفور یک صندلی آورد که مثل آن صندلی چوبی، خشک و بینشیمن نبود. پارچه گلنگار بنفش با رگههای طلایی، قواره شاهانهای به چارچوب مطیع داده بود. کلفت زن خان از روی بخاری مخدهای کوچک برداشت و روی نشیمن صندلی گذاشت و رفت پشت سر زن خان و مثل همیشه دو دست به هم گره زده با شانههای افتاده ایستاد. زن خان اشاره کرد که روی صندلی روبروی آینه بنشینم. اطاعت کردم. مخده داغ بود و مجبور شدم بلند شوم. زن خان با فشار روی شانهام، سرجایم نشاند.
-گرمی خوبه دختر! هیچوقت جای سرد نشین. ببینم روی صندلی بی مخده نشستی، از کفل آویزونت میکنم!
بعد دوباره به کلفتش اشارهای کرد و زن دوید و سه دکمه بالای پیرهن مرا باز کرد. یک بغل نعنا به گردنم چنگ کشید. این زن بوی سبزی خشک میداد. همانها که خانم جان و مادرم در ایوان پهن میکردند. آقاجانم از بوی شوید خشک فراری بود. میگفت بوی موال شهربانی را میدهد! کلفت زن خان بوی نعنای خشک میداد که رویش نمی از باران زده باشد. اما خنکی که به گردنم آویزان شد، از ندانستن دلیل، از فریاد دهان دکمهها بود. رگهایم را گذاشتند در سردابه. حصبه ترس کشید به جانم. به زن خان نگاه کردم. این زن، فقط اشاره میکند و همه چیز فیکون میشود. با همان انگشت، کلفت را میان زمین و آسمان میچرخاند. مرا معلق میکند. زن دیگری را از نان خوردن میاندازد. حالا از دکمههای من قرار است چه نصیب آن انگشت شود، نمیدانم! اینبار، فقط سرش را تکان میدهد. با همان تکان، خنجری به نوک انگشت پا و بعد به منتهاالیه شکمم فرو میرود. جیغ میکشم. کلفتش که یکباره انگار جان صد مرد را پیدا کرده است، دهانم را میگیرد. آن خنجر از انگشتان کلفت بود که یکباره دست کرد در یقهام و از بالا نوک پستانهای کوچکم را فشرد و بعد پیچاند. اشک از گوشه چشم چپم رفت روی لاله گوش. چشم راستم خشک ماند. به زن خان نگاه میکنم. با همان اشاره دست، میگوید که کلفتش دهانم را رها کند و خودش شین را پشت دندانهای بزرگش میکشد. قطره اشک از گردنم لیز میخورد. هنوز در نوک پستانم طبل میکوبند.
-عادت میکنی! دیگه دختربچه نیستی. باید عادت کنی که شوهر، ننه بابای آدم نیست. باید براش درد بکشی!
گلویم میسوزد. آب میخواهم. حتی آب حصبهای باشد. اشک خشک شده، پوستم را جمع کرده است. کلفت زن خان دکمههایم را میبندد بیآنکه در چشمم نگاه کند.
-این درد یعنی یادت بمونه که واسه خونبس اومدی عمارت خان نه خانوم خونه! میدونم گناهی نداری. اما خونبس اسمش باهاشه...درد! خار مادرت چیزی برات گفتن از زفاف؟
سرم را تکان میدهم.
-وقتی باهات حرف میزنم بله یا چشم میگی. سر خر رو تکون نمیدی!
اینبار، چشمی که میگویم از چشم راست بیاشکم آمده... خشک و وحشتزده!
-میسپارم شیرفهمت کنن. خار مادرت داهاتین. اسم بیسوادی رو میذارن شرم و حیا. نمیخوام واسه پسرم ناز کنی! جمع کن خودتو. رمضون میرسونتت خونه. تا سه روز از خونه بیرون نمیای تا ما خبر بدیم. کسی ببینتت بیرون، قلم پاهات لهه. روز چهارم صفیه رو میفرستم واسه کارا. سؤال نمیپرسی. توی این پنج روز باقیمونده هم فقط ماست و پنیر و شیر و دوغ و هندونه و خیار ممنوع. صفیه برات کاچی میاره. توی چاییت هم هر روز دارچین میریزی. هر روز صبح دوتا تخم مرغ می خوری به اضافه عسل و خرما. مش رمضون میفرسته در خونه آقات. شبها بدون استثناء حوله گرم میذاری روی شکمت. اینجوری راحتتر میگذره هفته اول. ننهت بهت میگه بقیه رو...
خودم را جمع میکنم. هنوز جرئت ندارم روی پستانم را لمس کنم. شانههایم مثل شانههای صفیه، کلفت زن خان شده. خمیده به درون. مراقب طبل پستانها.
-هان...راستی. یخ بذار روشون. خوب میشن!
با همان نخوت، پشت میکند به من و صفیه. صدای النگوهایش در میان رعد اصطلاک در پیچ و خم پارچه دامنش گم میشود.
یک هفته دیگر، عروس این زنم. خون بس. نامزدم، پسرشان را گذاشته سینه قبرستان. شیرینی خوردهام خودش هم خاک نشین شده است. آینه دق این زنم. زیرخواب پسر کوچکش. پسر کوچکش، ناموس برای خانواده قاتل نمیگذارد. خون در برابر ناموس.
همه دارند میسوزند. مثل پستانهای من...
ادامه دارد...
فوق العاده! شرح جزئیات ماجرا، از خون ریزی مردان گرفته تا بلای نازل شده بر دخترک عجیب گیراست. مرحبا.
مرسی جهان. زبان مهربان و پر تشویق تو، رمز ماندگاری و جاری بودن این سایته.
عجب ذهن و قلم خلاقی دارین ونوس جان! بینظیر بود
ممنونم برای محبت کلامت نگارمن عزیز.
ما حصبه را هَسبِت می گفتیم، صدقه سرِ غربتیها که راه به کولیان داده و از کشتارِ گوسپندهای دزدی ـــ کلی مگس به روی اینها جمع شده و مریضِشان میکرد... وحشتناک بود وقتی به ایشان خیره میشدی، دولَتیها یک شب آمده و گفتند که بُردیمشان مریضخانه،... از چند روز به بعد ـــ شبها صدای نعرهی دردِ اینها را میشنیدی، شبح بودند، اما خودشان خبر نداشتند.
سپاس از این نوشته، منتظرِ دنبالهی آن هستیم.
عجب شرح دل ریشی بود آقای شمیران زاده جان
اما دلم نمیاد توی این داستان که از احساس گرمم کرده زیاد به این بیماری بال و پر بدم. اینبار باید از عشق و عشق و عشق نوشت...