فکر کردم امسال بعد از دو سال که نه سبزه سبز کردم و نه سفره انداختم، دوباره این کار راا انجام بدم. از شما چه پنهان دو سالی که این کار را نکرده بودم زندگیم زیر و رو شد. تازه پارسال که کرونا اصلا به این دلیل اومد که من سال قبلش برای اولین بار در عمرم سبزه سبز نکرده بودم و سفره هفت سین ننداخته بودم. بیخود اسم چین بد در رفت. تقصیر من بود. بنابراین امسال یکهویی تصمیم گرفتم سبزه سبز کنم تا بلکه همه چیز چه در زندگی شخصی و از همه مهم تر در دنیا به حالت عادی برگرده. در کمد آشپزخونه یک بسته پیدا کردم که توش دونه هایی بود مثل گندم. اما گندم نبود بلکه هم خانواده بودند. حدود ۵-۶ روز بیشتر به عید نمونده بود. طبق معمول با دعا وثنا دونه ها را در آب ریختم. روزی دو سه بار آبش را عوض کردم و روز سوم به بشقاب قشنگی منتقلشون کردم. روز چهارم و پنجم می بینم اصلا انگار نه انگار. هیچ خبری نیست. با خودم فکر می کنم اگه بذارم و تا عید حتی یک ذره هم سبز نشه دیگه واویلا. برای من که با چهل سال تلاش نتونستم بعضی خرافات را که، درست مثل ته دیگی که به کف دیگ می چسبه و حتی بعد از چند روز که قابلمه را با آب و مایع ظرفشویی گذاشتی بلکه خیس بخوره و بالخره به زور اسکاچ پاک بشه باز هم رگه های سیاه ته اون دیگ می مونه، به ذهن منم دقیقا همینطور چسبیدند دیگه خیلی بد میشه. حالا خودم به درک اما نمیتونم دوباره بار یک فاجعه جهانی دیگر را که بخاطر سبزه سبز نکردن من اتفاق بیفته تحمل کنم. دونه های جوانه نزده خانواده گندم را بر میگردونم به طبیعت. اینجوری خیالم راحت تره. اصلا نمی خوام بقیه خشک این فامیل گندم را هم نگه دارم. بنابراین بسته را از کمد آشپزخونه در میارم و می ریزم توی باغچه. چشمم به تاریخ انقضا می افته. ۲۰۱۷. سعی می کنم به خودم بقبولونم که به این دلیل جوونه نزد. اما راستش ته اون قابلمه به اندازه ایی خط خطی شده که دلیل و منطق هم نمیتونه پاکش کنه. یک روز بعد فکر می کنم خب لااقل سنبل بخرم. توی دو سه تا گلفروشی محلی می گردم اما پیدا نمی کنم. فقط یکیشون میگه جمعه میاریم. دیروز هوا سرد بود و باد میومد. ای بابا، کی حوصله داره بره بیرون توی این باد. بی خیال. یادم میاد به سالهایی که از وقتی پسرک در مهد کودک بود هر سال سفره هفت سین را بر میداشتم و می بردم به کلاس تا برای بچه فرنگی ها نوروز را بزبون ساده توضیح بدم. از قبل هم به معلماشون می گفتم که یک نقشه بزرگ جهان در کلاس بذارن تا من اول به بچه ها نشون بدم که اصلا ایرون کجاست و چرا من لهجه دارم و ...سخنرانی ام را هم همیشه اینطور خاتمه میدادم: می بینید بچه ها، مهم نیست ما از کجای دنیای بزرگ هستیم و چه شکل و قیافه ایی داریم و به چه زبانی حرف می زنیم، مهم اینه که همه ما انسانیم.  تمام امیدم هم این بود که وقتی بچه ها بزرگ میشن و اسم ایران را میشنون شاید یادشون بیاد که آهان ایران، همونی جاییه که مادر همکلاسیمون میومد و برامون از سال نو حرف می زد. امیدوارم یادشون مونده باشه. وقتی میومدم خونه چنان احساس رضایتی داشتم که نگو و نپرس. فکر میکردم سفیر فرهنگ و صلح بودم برای ۳۰-۴۰ دقیقه. ناگفته نمونه همیشه هم بدون استثنا بهشون میگفتم: بچه ها همه حتی در رسانه ها میگن آی رن، اما این اشتباهه ایییییییران درسته. از کلاس هفتم دیگه نور چشم گفت :"مامان! مرسی اما دیگه لازم نیست بیای و راجع به نوروز توضیح بدی." اینگونه بود که ماموریت من برای وطنم به اتمام رسید. 

چیز دیگه ایی به سال تحویل نمونده. تن و روانتون سالم و دلتون خوش.