خجالت می کشم که ۲۲ سالگی را ده ها است پشت سر گذاشته ام.

خجالت می کشم که در نوجوانی و جوانی هر بار که برای گردش به تهران می رفتم، خوشحال و شاداب به شهرم باز می گشتم.

خجالت می کشم که در دانشگاه  وقتی بخاطر شلوار جین سیاهی که پوشیده بودم و اخطار گرفتم، گفتم ببخشید.

خجالت می کشم وقتی ده سال پیش از تولد ژینا در بحبوحه موج دیگری از بگیر بگیرها بخاطر پوشش، پدرم از شهرستان تلفن کرد و گفت: "وقتی میری بیرون عینک آفتابی ات را نزن، می ترسم بگیرنت" و من در جواب گفتم : " من که آرایش نمی کنم" و پدر در جواب گفت: " فرقی نمی کنه براشون، نزن و گرنه ما اینجا از نگرانی شب و روز نداریم." و من گفتم چشم.

خجالت می کشم وقتی زمانی می گفتم: " اول باید زیر ساخت کشور  درست بشه، حالا یک روسری روی سر انداختن که مهم نیست". 

خجالت می کشم که به حقوق اولیه خودم به عنوان یک زن، یک انسان آگاه نبودم.