این آخرین قسمت است. برای شروع از «کریم طناب» به بعد بخوانید.

 

«آهخَن*»

ونوس ترابی

هر جای این کلبه که راه می روی٬ چوب مثل تلی استخوان مانده در گور که سالها ضیافت مار و مور بوده باشد و حالا به تلنگر ریشه ای مویرگی از گیاهان خودرو حتی ترک بردارد٬ زیر پایت زمین و زمان را می نالد. انگار کن باران و برف٬ آن شلاق نمور باشند که بر تن چوب می نشیند و تنه آماس می گیرد.

هرچه کریم طناب در این دخمه نمور آذوقیده بود دارد ته می کشد. هرچه هیزم لای چرم پیچیده بود هم. چوب آماس کرده درز می ترکاند. باد و بوران از لابلای زخم چوب٬ ناله باد را روی سرش گذاشته است. چوب هم مثل زن یا بچه آدم مراقبت می خواهد. این کلبه شکار بود که کریم طناب بالایش چهار پول سیاه داد تا لابلای درز و دیوارش چیزهایی بچپاند که یک روز می توانست به کارش بیاید. اما چاقوی سلیمان بسمل کردن خوب می دانست. در تمام ساعتهایی که سوری از هول آن چهارچوب استخوانی مرموز که سرش جخ یک بند انگشت با سقف کلبه فاصله داشت گوشه بخاری سیاه مچاله می شد٬ کریم طناب مدام پایین و بالای کلبه را وجب می کرد و می پایید تا یادش بماند کدام سند را کجا لاپیچ کرده یا کدام تفنگ را محض احتیاط دم دست گذاشته است. سوری ساکت اما هوشیار بود

- شاید یه روز اینا به کارت اومد٬ خوب بپا.

آن روز٬ صدای کریم طناب مثل همیشه خنثی و خالی از هر احساسی بود. اما حالا٬ خوب که سوری افکارش را وصله می زد٬ در ته صدای کریم طناب شُره ای از دلسوزی و ترحم به جانش تراوش می کرد. سه ماه پیش هم که رخت و بختش را جمع کرده بود تا از سلیمان و خانه اش جان بکند٬ پایش تنها یک راه رفته بود٬ بیغوله شوهر سَقَط شده اش٫ کریم طناب. یقین داشت سلیمان هرجایی پی اش برود٬ آن دخمه به ذهنش نمی آید که محال است سوری به شکنجه گاهش برگردد. مگر می شد یادش برود همان کریم دیلاق بود که می خواست بارش را بیندازد تا بتواند بچه خودش را بکارد. این را خودش گفته بود. تخم سلیمان مثل فحش ناموس خرخره کریم طناب را هر روز بیشتر می جوید. سوری خفقان گرفته بود و فکر می کرد شاید راه درستش همین باشد. اما کریم طناب نه چیزخور کردن بلد بود نه بار سنگین برداشتن. راه کریم طناب٬ صراط مستقیم بود...با چوب و چماق و لوله و هرچه به دستش می آمد. سوری سوزشی عمیق را حس می کرد و لب هایش را آنقدر می گزید که پوستش ورق می شد. اما عفونت های مداوم و زخم و احساس ادرار مکرر باعث شد تا یک روز مچ کریم را سفت بچسبد و برای اولین بار در چشمهایش نگاه کند.

- وا بده...این بچه تموم شدنی نیست. پدری کن در حقش.

واژه پدری برای کریم طناب حرف کمی نبود. قصه یک عمر بی پدری و آوارگی و بی اصل و نسب بودن خودش بود. قصه چندش و ترس عالم و آدم از دیدن قد و قیافه و قواره اش. حالا قرار بود آدمکی بیاید که یک اسم و نسب برایش غازی بگیرد! مات برده و خیره٬ از دهان نیمه بازش آب روی دامن سوری کش آمد. کریم فی الفور لب و لوچه اش را جمع کرد و با پشت آستین روی دهانش کشید. بعد بلند شد و یک مجمع آب برای سوری آورد و یک تکه صابون که شباهتی با صابون های رختشویی که سوری همه عمر دیده بود نداشت.

- پاشو خودتو بشور. من باباش میشم. اما به اسم خودم شناسنامه می گیرم. اون دیوث نزدیکش بشه خودم هردوتون رو نفله می کنم! از الان این بچه منه!

و باورش شده بود. کریم آدم ساده ای بود و این را فقط سوری می دانست.

بعد از گذشت نزدیک یک سال٬ سوری هنوز آن صابون را لای پارچه پیچیده بود و همیشه در بقچه اش نگه می داشت. اما صابون که نان نمی شد. حالا که قوت انبار شده کریم هم ته کشیده بود٬ باید شلیته به پا می کرد و محض بچه هایش هم که شده می رفت سراغ نان. سلیمان دنبالش نیامده بود. لابد دل بریده بود. هزار فکر کرده بود. اصلن راحت شده بود از این بار گناه. یحتمل فکر کرده بود سوری با فاسقی کسی فلنگ را بسته است. شاید هم با پولی که از بنیاد شهید می گرفت٬ جایی برای خودش و بچه هایش دست و پا کرده بود.

- آخ سلیمون!‌ بی مصرف ترسوی بزدل! یه تیکه از دل و قلوه کریم طناب اگه توی جیگر تو بود که اینطوری الو نمی گرفتم!

همینطور که یک بند سلیمان را به تیر غیب می سپرد٬ شال پشمی را برداشت و دور شکم سه ماهه اش قنداق پیچ کرد. بعد بامداد را به سینه اش چسباند و یک شال پشمی دیگر دور خودش و پسر ریزجثه اش پیچید. چشم های سیاه سلیمان از صورت بامداد بر گردن سوری خیره ماند. یک آن دلش را وسط سینه اش پنبه زدند. نشست روی زمین و تا توانست چشم های بامداد را بوسید و بچه را به سینه اش فشار داد تا گریه پسر درآمد.

- بمیرم مادر که نه ختنه ت کردم نه سور برات گرفتم. بمیرم برات که مادر بخت تنگ داری!

اما وقت زاری نبود. سوری باید خودش را به جاده می رساند تا سوار مینی بوس شهر بشود. تا خواست بلند شود٬ صدای ضربه به در را شنید. بند دلش پاره شد. اگر سلیمان باشد چه؟ اگر پی اش آمد باشد چه؟ اگر بچه هایش را بخواهد چه؟ نه سلیمان مرد است. من را هم می خواهد! برایم می میرد حتی!

بلند شد و تفنگ شکاری کریم طناب را از روی صندوقچه برداشت و به سمت در نشانه گرفت. تفنگ بزرگ تر و سنگین تر از آن بود که دست های سوری تاب بیاورد اما خوب می دانست چطور ماشه اش را بچکاند.

- کیه؟

صدایی نیامد. شکم سوری تیر کشید. انگار جنین داس برداشته باشد و مادرش را درو کند یا از هول خفقان٬‌ پوست و گوشت زهدان را چنگ بزند. سکوت در مرثیه باد پیچیده است و سوری٬ یک دست بر شکم و دست دیگر بر سر بامداد٬ هر نفس را با آب دهانش قورت می دهد. سرک می کشد لای پنجره و پرده برزنتی. هیچ جنبنده ای بیرون نیست. هیزم در بخاری می ترکد و در دل سوری یخ انبار می کنند. روی زمین می نشیند و بچه هایش را به تنش قلمه می زند. حالا دیگر مطمئن نیست صدای ضربه به در شنیده باشد.

آخرین هیزم نم نکشیده در بخاری از گُر افتاد. سوری پتو رو برداشت و دور بامداد پیچید. باید بلند شود و برود دنبال هیزم اما به فکرش می رسد که نیمکت زیر سایه بان کلبه را تکه تکه کند و بریزد در آتش. هیاهوی بوران برف جان کوچکش را می خراشید اما چاره ای نمانده بود. تبر را برداشت تا برود بیرون. بامداد از آوار پتو بر صورتش جیغ می زد اما سوری تنها نگاهش کرد و تبر را محکم تر چسبید. هرکه هم در زده باشد٬ در این بوران دوام نمی آورد تا زاغ سیاه چوب بزند. وانگهی٬ این درِ وامانده آنقدر جان ندارد که در برابر یک تیپای پدر مادر دار دوام بیاورد.

می شود در آنی به فرشته و پری و دست های پنهانی ایمان آورد. می شود به این فکر کرد که یک مادر آسمانی از میان ابرها دست دراز کرده و برای تو و بچه در شکمت و آن یکی که هرچه پستانت را می مکد٬ هیچ چیز در دهانش نمی آید٬ قوت و آب و الوار آورده باشد. در پانزده سالگی یک دختر٬ می شود به همه اینها ایمان آورد و چسباند به آسمان...آنهم وقتی در شب سرد زمستانی در چوبی را با ناله باز می کنی تا کیسه های بنشن و بار و بنه و برنج و روغن و کبریت و سیب زمینی٬ پیاز٬ میوه و چای دیگر به در تکیه ندهند و بریزند جلوی پایت. مثل اولین بار که با سلیمان دریا را دیدی و آب که به نوک انگشتانت می رسید فریاد زدی: دریا داره منو می بوسه...نیگا!

بار و بنه روی زمین پخش می شود و یک سیب راه خود را به دست های کوچک بامداد پیدا می کند. دندانی نیست برای بامداد اما جیغ بچه در جا می خشکد. مثل نافش که خشکید و سوری در دستمالی پیچید و گذاشت لای دیوار و سلیمان پیش از فرار به بارگاه آقا٬ دستمال را قاپید و گذاشت لای پارچه ای که مادرش از کربلا آورده بود و همراهش برد.

حالا قلب سوری تقسیم شده بود نوک انگشت های دستش. نمی دانست چطور کیسه ها را بجورد که از سهم نگاهش برای آن یکی کم نکرده باشد. همه چیز بود٬ هرچه برای زنده ماندن در یک دخمه و تپیدن برای دو قلب دیگر باید دم دستت باشد. همه چیز که می شد با بودنشان٬ نبود یک آغوش را درز گرفت حتی. همینطور که کیسه ها را بالا پایین می کرد٬‌ کاغذی را جست که مختصر رویش نوشته بود: یک دفترچه و مداد برایت گذاشته ام٬ هر هفته می آیم. هرچه خواستی روی یک برگه بنویس و روی میخ کنار در آویزان کن.

دخترک گلدان اقاقیا شده بود که یکباره با چند قطره گل می دهد. از هیجان سکسکه گرفته بود.

- بامداد مامان دیدی بابا اومده بالاخره...دیدی برامون غذا آورده؟ آخ سلیمون...همینم خوبه! همینم نعمته. همینم که حواست به من و بچه هاته. دستای تو به این کیسه ها خورده. همه شون رو دوست دارم. حتمی نامه م رو خونده...حتمی فهمیده بار گرفتم دوباره. میخاد پدری کنه. میخاد منو بگیره زیر بال و پرش. بالاخره اومد.

سوری دانه دانه کیسه ها را به شکمش می کشید و چشم هایش را می بست. بعد فوری کاغذ را قاپید و مالید به صورت و لبهایش.

- اما نباس بترسونمش که بازم فرار کنه. باید آروم باشم. باید خودمو بزنم به اون راه.

روی یک کاغذ از دفترچه آبی نوشت: قرس آهن.

فکری بود که قرص را درست نوشته است یا نه. با غین بود یا قاف. با صاد بود یا سین یا حتی ث. شاید هم واو داشته باشد بین قاف و ر. اما فرقی نمی کرد. بچه اش در شکم باید جان می گرفت تا اینطور بد قلقی نکند. بلند شد و یک تغار برداشت و راسته گوسفند را درونش گذاشت. بعد یک بغل برف آورد و ریخت روی گوشت تا بتواند فردا آبگوشت بار بگذارد و جان بگیرد و شیر در پستان هایش بیاید. فکر بودن سلیمان همان دور و برها به دست و پایش خون می ریخت. امشب را یک طوری باید قاتق می کرد تا فردا بتواند غذای قوت دار بپزد. دو تخم مرغ انداخت در آب و گذاشت روی بخاری. هفته دیگر باید می نوشت که هیزم بیشتری در این سیاه زمستان می خواهد. خانه گرم نمی شود با این نم که از در و دیوار به جان چوب خزیده است.  

هفته ها می آمد و می رفت. کیسه ها به راه بودند و بخار از لوله بخاری سوری بند نمی آمد. حالا دیگر بامداد از شیر سوری استخوان ترکانده بود و خوب و طولانی می خوابید. اما طاقت سوری داشت ته می کشید. می خواست سلیمان را ببیند حتی شده از دور٬ پشت الوارها٬ کنار در٬ با کیسه ها در بغل. می خواست گردنش را بو کند. یقه چرک لباسش را با دست در آب یخ زده بشورد و آنقدر وسواس به خرج دهد که صابون رختشویی پوست دستش را ببرد. در کیسه های هفته پیش یک کرم دست هم بود با بوی یاس. یک بسته صابون شیری با بوی بهشت. حتی یک دست لباس زیر نو صورتی و سفید. سوری هر هفته آب گرم می کرد تا خودش و بامداد را کنار بخاری بشورد. خوب حواسش بود که آب به اطراف تراوش نکند تا چیزی نجس شود یا اینکه بچه به خواب برود و بعد خودش لباس ها را از تن بکند. حافظه کودکی هیچ انسانی را نباید دستکم گرفت٬ چه آن وقت که هشت ماهه باشد و چه وقتی در ده سالگی٬ سلیمان را ببیند که بعد از غسل صبح جمعه برای نماز دسته جمعی در مسجد محل٬ یکباره حوله از تنش می افتد و حواسش به چشم های کنجکاو سوری زیر پتو نباشد.

اما این بار باید سلیمان را می دید. باید در تن مردانه اش پوست این ماه های تنهایی و دربدری را می انداخت. باید تمام صورتش را می بوسید و او را برای نبودن هایش می بخشید.

- حالا که روش نمیشه بیاد سراغم٬ بازم من میرم پی ش.

تا چند ساعت دیگر٬ دوباره کیسه های اغذیه را می آورد. سوری لباس پلوخوری نداشت. شلیته زمستانی اش را تازه شسته بود و لابلایش یکی از صابون های بهشتی را گذاشته بود تا بو بگیرد. چند سال پیش که به پابوس رفته بودند٫ سلیمان برایش عطر تند مشهد خریده بود اما حالا سوری را به یاد دوری و فرار سلیمان می انداخت. بلند شد و شلیته را کنار پنجره آویزان کرد. موهای خیسش را بافت و حوله ای را که بالای بخاری آویزان کرده بود روی سرش پیچید. می دانست سلیمان از جعد موهایش کیفور می شود. دیگر چه می خواست؟ امشب دیگر نمی گذاشت از کنارش برود.

خاگینه را از روی بخاری برداشت و به جایش یک کاسه روحی آب گذاشت تا هوا رطوبت بگیرد. اگر برگ های اکالیپتوس را از خانه شان آورده بود بهتر می شد اما نعنا هم فکر بدی نبود. حالا خانه بوی عطر نعنا و صابون بهشتی گرفته بود. بامداد در خواب می خندید و بچه در شکم سوری دیگر داس به دست نبود.

صدای قدم ها را که شنید بلند شد تا به سمت در برود. فکری بود چه بگوید به سلیمان٬ چطور قانعش کند که بیاید بالای سر زن و بچه اش. شلیته تمیز مثل برگ های خشک خش خش می کرد و عرق سرد از موهای مجعد سوری روی گردن و لای سینه هایش سر می خورد.

در را که باز کرد فقط کیسه ها را دید و جای چند قدم روی برف. رفته بود! باز هم در نزده رفته بود. آه سوری در هوای سرد بخار سفید را روی سقف فرستاد. دولا شد که کیسه ها را بردارد اما کمرش تیر کشید.

- صبر کن سوری!

در قلب سوری یخ ترکاندند. صدا را نمی شناخت. نمی خواست هم بشناسد. صدای شهری بی لهجه یک مرد. خوب بود که از اهالی ده خودشان نبود اما صدای سلیمان هم نبود. سوری همانطور خم و دست به کمر باقی ماند. حتی نای این را نداشت که سرش را بالا بیاورد. فی الفور شال دور گردنش را روی سر کشید و لبهایش را هم پوشاند.

- تو کی هستی؟

- خوف نکن! بی خطرم به خدا. قصدم کمک بوده.

- با من چیکار داری؟ تو کی هستی؟

- من از پاسگاه اومدم خانوم...شما برید تو من میام جلوی پنجره نگام کنید خودتون می بینید لباس فرمم رو

بعد صدای قدم های ساییده روی برف و یخ آمد. سوری پرید تو و چفت در را انداخت. بعد تفنگ شکاری کریم طناب را که کنار در آویزان بود قاپید. با نوک تفنگ پرده قطور را کنار زد و بیرون را پایید. این آدم را قبلن هم جایی دیده بود. شاید کنار رودخانه. شاید با کریم طناب. شاید در پاسگاه وقتی جنازه کریم را خونی مالی روی میز گذاشته بودند و چند مرد با ریش های مشکی و پیشانی لکه دار از سوری سؤال هایی می کردند. هرچه بود لباس سبز این یارو مثل بقیه پاسگاهی ها می زد. سوری نمی دانست چه کند. شاید از کسی خبری چیزی آورده باشد. اما هیچ کس نمی دانست که سوری اینجاست.

- اگر دست درازی کنه چی؟ من با دو بچه چسبیده به تنم چه غلطی بکنم؟

بلند داد زد که

- این چند هفته پس کیسه ها رو تو آوردی؟

- بله خانوم. نترسید. به من اعتماد کنید.

- دیگه اینجا نیا. به کسی اعتماد ندارم. باهات هم کاری ندارم. برو وگرنه هم جیغ می زنم هم شروع می کنم تیر زدن.

- سوری خانوم من اومدم کمک...میدونم تنهایی. من بی شرف نیستم. ببین توو نمیام٬ همین دم در. تو هم که تفنگ داری. همینجا دم در میشینم روی زمین تا نترسی.

- از طرف پاسگاه اومدی؟ خبری داری؟

- دروغ بهت نمی گم...نه! از طرف هیچ کس نیومدم. اومدم بهت کمک کنم. تو اینجا تنهایی.

«کمک» در ذهن سوری با ترسش بُر می خورد. چقدر گرم است این کلمه لامصب! چقدر تب می کند آدم برایش.

آخ پس سلیمون نبوده...اون نامرد اصلن نیومده. چقدر خاک بر سر بودم که بخشیدمش. چقدر نفهمم که یادم رفت اون منو گذاشته و رفته...این پسر از جونم چی میخاد؟ هوا زمهریره! بوی شر طوفان میاد. راهش بدم؟ لااقل انقدر مرد بوده که اینهمه راه توی برف و بوران بیاد تا این بالا. حالا مگر می خواد چکار کنه؟ سرم را ببره؟ بیفته به جانم؟ بفهمه بچه دانم پره کاریم نداره. بی شرف هم باشه دلش می سوزه. من کمک می خوام. من نمی تونم با این دو تا بچه ۵۰ کیلومتر برم و برگردم. مردم اگر ببینندم چی؟ بارم را چطور به خوردشون بدم؟

- به شرافتت قسم بخور بی ناموسی نمی کنی!

- ای بابا...سوری خانم شما زن شهیدی من می دونم اینو. خجالت زده نکن آدمو!

سوری بامداد را از زمین کند و جوری بغل گرفت که صورتش پیدا باشد. شکمش آنقدر بالا نیامده بود که نگرانش کند. آرام چفت در را برداشت و زیر لب یا امام رضا گفت. باد همراه با تکه های برف مانده بر در به صورت خودش و بامداد پاشیده شد. در را نیمه نگه داشت و سرش را بیرون برد و هیچ نگفت. پسر درآمد که:

- منو نمیشناسید شما!

- لباست شبیه پاسگاهیاس

- خودمم مال پاسگاهم

- خب چیکار داری با من؟ از کجا میدونستی اینجام اصلن؟

- یه ماه پیش لب سرین سو دیدمت...داشتی به سختی دبه آب می بردی با این بچه توی بغلت. اومدم دنبالت. میدونستم خانم شهید کریم هستی. خواستم برات آب بیارم هر روز بذارم اینجا و برم٬‌ گفتم شاید کار دیگه هم داشته باشی! برات خرید کردم. چرا تنها خانوم؟ شما که خونه ت اینجا نیست!

- خوب هم همه چیز رو میدونی! اینجا خونه شوهرمه خب!

- سوری...من میدونم که کسی نمیدونه اینجایی. به هرحال ما هم یه جورایی توی ده خبرا بهمون میرسه. بذار کمکت کنم.

- به کسی هم گفتی من اینجام؟

- هیشکی! من خرید می کنم برات...بی هیچ منتی٫ خوبه؟ کسی هم نمی فهمه! میذارم دم در و میرم مثل این چند هفته. فقط بذار هواتو داشته باشم

- واس چی؟

- ما مدیونیم به شهید

- اینا که حرفه...تو سربازی نه؟

- آره.

- من پولشو میدم خودم ولی بی ناموسی ازت سر بزنه با تیر میزنمت!

- استغفرالله...بابا میگم توو نمیام. میذارم دم در و میرم. هرچی میخای فقط بگو! از من نترس. اومدم کمکت

- بیا تو یه چای برات بریزم. ولی باید زود بری

سوری در را نیمه باز گذاشت و خودش رفت کنار بخاری. بامداد را گذاشت روی پتو و تفنگ را سفت چسبید.

- با پوتین گِلی نیا تو...درشون بیار بذار دم در

- چشم!

روی زمین نشست تا بند پوتین ها را باز کند. بامداد دست و پا می زد و می خندید.

*** 

- سوری این بچه واکسن نزده. نمی خای به دکتر نشونش بدی؟

سوری کتری را از روی بخاری برداشت تا لیوان هردویشان را پر کند. یک ماهی از رفت و آمد سرباز به کلبه سوری می گذشت و حالا تنها پناهگاهشان شده بود.

- من که از این چیزا سر درنمیارم. اما باید بریم شهر. اینجا توی بهداری ده نمی تونم.

- ختنه هم نشده؟ البته اونش مهم نیست...میگن تا چار پنج سالگی میشه ختنه کرد.

سوری روی زبان سوخته اش قند گذاشت و هیچ نگفت. دلش برای بچه هایش می سوخت. دلش برای خودش هم می سوخت و هیچ قندی سوختگی دلش را نمی گرفت.

- تو تا کی می خوای هی اضافه خدمت بخوری اینجا بمونی؟ چرا نمیری سر زندگیت؟

- یعنی هنوز نفهمیدی؟

- من حالیمه. تو حالیت نیست...من حامله م! دردسرم٬ می فهمی؟

«شهریار» جرئت کرد و دست چپش را روی شکم سوری گذاشت. سوری خود را عقب کشید اما نخ نگاه پسر نفسش را بند آورده بود.

- بذار بشم بابای بچه هات. شکمت داره بالای میاد سوری. نمی شه جمع و جورش کرد...دیر میشه! من دو ساله عاشقتم. پای همه چیش وایسادم. اصلن همه چیز داشت درست پیش می رفت. آقا جونت اذن داده بود بیام خواستگاری.

یاد صندلی و ایوان و چراغ آویزان خون به دل سوری کرد. مثل اسبی چموش که زین از کمرش برداشته باشند٬ بغض شکاند و موهایش را در مشت گرفت و سرش را به اطراف تکان می داد. بامداد با ضجه های سوری٬ تکه چوبی که مادر رویش قندداغ مالیده بود را روی زمین انداخت و به زانویش پناه برد. گریه های سوری و بامداد٬ شهریار را به سمت هردو کشاند و دست هایش را دورشان حلقه زد. نمی توانست در این شرایط روح چکان سوری چیزی درباره مرگ سلیمان بگوید. نمی توانست زیر پایش را اینطور خالی کند. این دختر شکننده تر از شاخه های تر در برابر طوفان بود. قرار نبود شکوفه بدهد اما همین که خود را روی درخت نگه دارد٬‌ خودش خیلی بود. بگذار حالا که به ده نمی رود و خبری هم به گوشش نمی رسد٬ فکر کند که سلیمان در مشهد مانده و دیگر به سراغش نخواهد آمد. بگذار اینطور مُرده ای را نفرین کند که دیگر هیچ بلایی کارش را نمی سازد. اینطور شاید زنده ای را دریابد که آواره این بیغوله اش کرده است.

با این فکرها٬ میان ضجه و عجز سوری٬ شروع کرد به بوسیدن دست ها و موهای دختر. سوری حالیش نبود و نفرین سلیمان از زبانش بند نمی آمد. تا آن زمان که احساس کرد بند قلبش را دارند به لاله های گوشش گره می زنند. جای لب های گرم بر خط استخوان گردن سوری به موازات لاله گوشش الو می گرفت و می سوخت. دست هایش از موها کنده شد و روی تن بامداد افتاد که به پستان سوری چسبیده بود و با دست یقه اش را به پایین می کشید. سوری با چشم های بسته٬ دکمه های پیراهنش را باز کرد و زیرپیراهن سفیدش را بالا داد تا بامداد را به شیر رسانده باشد. لب های قیطانی بر شانه ها و گردن سوری٬‌ گوشت و پوست را به سیخ دندان می کشید. یک جرقه کافی بود تا شعله ها از نوک انگشتان پای سوری به ریشه موهایش زبانه بکشند. حس می کرد زیر ناخن هایش مور مور می شود. لب هایش دارد تاول می زند. گونه هایش رفته اند آسیاب خانه و در چشم هایش طبل می کوبند. نفس که به استخوان ترقوه اش رسید٬ احساسی از درد و خارش و ضعف در زانوهایش پیچید. از زبانی که روی گونه ها و چشم ها کشیده می شود و شوری اشک را بر دهان می کشد و بعد پیشانی را تا خط موها طی می کند و به منتهی الیه اتصال گردن به شانه ها می رسد نباید پرسید کدام قسمت پوست زنانه را بیشتر دوست دارد. یا ازآنکه ترقوه پنهان را به دندان می گیرد و رگ های پستان را با زبان طی می کند٬ و قطره های شیر را روی تمام صورتش می مالد. می توان مرد بود و حسرت دهان هشت ماهه ای را خورد که طعم شیر را به رگ کشیده است و سیرمانی هم ندارد. می شود زیر پوست صورت٬ تیغ زاری یک دست داشت مردانه٬ که خط موازات ناف تا رستن گاه موهای نامهربان را طی می کند و به حرمتش٬ جنینی شناور میان عشق و هوس دو نیم شود.

شب به طلوع می رسد.

چوب ها در میان شعله٬ نا آرام٬ رگ ها برانگیخته٬ بامداد با لثه هایی که پستان را میان دو لب می دوزد٬ به خواب رفته است.

*** 

ساکت مردم! ساکت...ما امروز اینجا جمع شدیم که تصمیم بگیریم نه فحش بدیم. این تکلیف ماست نه سپاه و بنیاد شهید! یه بار دیگه ازتون می پرسم٬ همه راضین از این تصمیم؟ رفتیم امام جمعه رو بیاریم یه خط فقط نوشته خدا از گناهای هممون بگذره٬ خودتون هیچ کاری نکنید.

- کربلحسن...لیلا حاضره حرف بزنه؟ آخه زن که حساب نیست بابا!

- هم خودش دیده٬ هم آقاش و پسر عمه ش. البته آقاش محتاط تره. ولی پسر مرشد دیده.

- آخه مرشد و خانواده ش که مال طرفای راستْ تپه ن! اونا کجا اینجا کجا؟

- شب یلدا مهمون حاج نبی بودن٬ با چشمای خودش دیده.

- بذار خود دختره بیاد حرف بزنه. ما دوتا شاهد مرد می خوایم ولی این دختره خیلی وقته دیده و دم نزده. لیلاااااا

لیلا ناخن هایش را تا گوشت جویده است. از شب شام غریبان که شهریار را تا کلبه سوری دنبال کرده بود. شبی که توانسته بود از میان زنان سیاه پوش و زار مسجد بزند به راز سوری و کسی آمارش را نگیرد. همان شب که صدای ناله سوری و نفس های شهریار را میان فریاد باد شنیده بود و ناخن می جوید. سوری کارش را ساخته بود. سوری کار همه را ساخته بود. این سرباز شهری سهم لیلا بود و حالا داشت مردانگی اش را روی تن این زن بیوه فاسق می ریخت در چاه ویل...در لجنزار٬ در دختری که حتی به آقاجان خودش هم رحم نکرده بود. مادرش گفته بود که مردها زن های بی حیا را در خلوتشان دوست دارند اما بروز نمی دهند تا کسی انگشان نزند. تا کسی نگوید زن و مادر و خواهرش این کاره بوده اند و او غیرت نداشته است. اما اگر شهریار فرصتی به لیلا داده بود٫ نگاهش به چشم های آتش زده دختر افتاده بود شاید هزاربار بیشتر از فریاد حالایش با سوری٬ نفیر لذت می کشید. اما دیگر تمام شد. سرباز شهری اش از دست رفت. سوری به کثافت کشاندش. سوری همه چیز را کثیف می کند. اسم شهید و شهادت و پدری و محرم و نامحرمی را. باید کارش را یک سره کرد.

یارکشی از پسرعمه اش سخت نبود. مایه اش یک نیم روز پشت تپه چرای گاوها بود و قول گرفتن از حفظ ناموس برای شب عروسی! وعده از این چرب تر نمی شد و پسرک دیوانه وار افسار داده بود. بی سؤال و بی چرا و اما. می ماند آقا جانش. باید نامه سوری را رو می کرد اما لیلا در عمق قلبش «مشدی سلیمون» را دوست داشت. نامه را که به دست آقاجانش میداد٬ قول گرفت که حرفی از سلیمان به میان نیاید تا مردم نروند و سرگین و پهن روی قبر سلیمان بریزند. حاج نبی با چشمان بهت زده و اشک نشسته یک صبح تا ظهر رفت سر مزار سلیمان و خلوت کرد و کسی ندانست چه حرف هایی با گور رفیق ۴۰ ساله اش زده بود. بعد از آن روز قرار شد که به حساب سوری برسند. این دختر یک ایل٬ یک تبار یک ده را بی عصمت کرده بود. حالا هم با یک جوان دیگر روی هم ریخته بود و باید شکار می شد. باید درس می گرفت. باید درس یک نسل می شد.

- لیلا٬ اسم پسررو می دونی؟

مگر می شد نداند؟ دلش می خواست اسمش «شهر» بود تا این پسر یارش می شد. روی تمام درخت ها و دیوارها اسمش را هجی کرده بود. یک باره از واژه و کلمه خوشش آمده بود.

- نه آقاجون ولی می دونم همونه که پیغوم داده بود میاد خواستگاری.

- شاید صیغه کرده باشن آخه...

- آقاجون من خیلی با هم دیدمشون. حتی همون اولا بعد مرگ کریم طناب!

- همینه که درس نخوندی دختر!‌ حواست توی شرت مردم بوده. گه بگیرن این دست رو با این دختر درست کردنم! پاشو شال بگیر سرت بریم سمت کلبه. گفتی بالای شوآن تپه س؟

- بله آقاجون. سر تُپراک یُلی!

***  

خون به چشم که می رود می شود پرده٬ می شود چشم های در خون نشسته٬ می شود خونی که خون را می خورد. هرچه پلک می زنی نه از سرخی دنیا کم می شود نه کسی چشم ها را می شوید. سوری را تا کمر در خاک کرده اند و دست هایش را اطراف بدنش بسته اند. مثل همان گلدان اقاقیا که قرار بود گل بدهد. مثل درخت سیب که سلیمان برای تولد نه سالگی اش در حیاط خانه کاشت. نه سالگی بالغ شدن فهمیدن خواستن و نگفتن. حالا سوری را خاک کرده بودند تا میان خون گل بدهد. این مگر رسم گل دادن و به بار نشستن نیست؟ پس چرا سیب هایش دارند روی برف می افتند؟ برف دارد شراب می دهد مردم. زنی دارد روی برف گل می دهد که یک بچه اش در بغل اقدس جمکرانی و بچه دیگرش در شکم٬ دارند سنگ مادر را می خورند. فرزند شهید اما باید زنده بماند و دیگری ترکه فسق٬ تخم فحشا را باید در نطفه کور کرد. راستی٬ «مهربانی کی سر آمد٬ شهریاران را چه شد؟» مردهای سوری کی مانده اند که این بار دومش باشد؟

سلیمان بالای تپه ایستاده و یکی از دست هایش را برایش گشوده و در دست دیگرش دختری با موهای طلایی دارد برای مادر دست تکان می دهد. آخرین سنگی که به صورت سوری می خورد٬ لبخندش را پشت دندان های ریخته و لب های پاره شده حرام می کند اما غمی نیست...حالا سوری می داند که سلیمان دیگر جایی نمی رود.

 

ترسم که اشک در غم ما پرده ‌در شود               وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر                  آری شود ولیک به خون جگر شود

 

*آهخن را از ترکیب «آه» و «خن» ساخته ام. خن به معنای خانه است. (سالها پیش خانمی را می شناختم در شیراز با نام فامیل «پریخن» جویای معنایش که شدم گفت یعنی خانه پری...راست و درستش با خودش)