«راستش خواستم این داستان رو این هفته تموم کنم دیدم هنوز نمی تونم یکی از شخصیت ها رو که ازش استفاده کردم یتیم باقی بذارم چون حضور و نقشش در نهایت داستان خیلی مهمه. پس لطفن با من راه بیاید تا بالاخره هفته بعد سرنوشت سوری رو با هم بخونیم...مرسی»
«لیلا»
جای تای نامه دارد کاغذ را نخ کش می کند. باید روی این ورق را چسب زد٬ پشت و رو. آن وقت جهنم تنوره بکشد٬ یا سیل نوح را هم علم کنند نامه طوریش نمی شود. البته قاچ تبر را خود سوری به تنه زده است. اشک پوست صورت را ورق می کند چه برسد به یک تکه کاغذ. وانگهی! هوا همینطوری هم نم دارد٬ همین بخار دهان هم می تواند کارش را بسازد. برای لیلایی که هیچ وقت دختر بخوانی نبوده٬ حفظ این مرثیه وسواس شده است. کلاس سومش به درد زایمان می مانست...می گرفت و نمی گرفت و به زور پنج شش دست قابله زایید و تمام کرد. بعد از آن دیگر به جانش زحمت نداد و با همان سواد بخوانُ نگیر قاتق کرد. توفیری هم نداشت٬ مانده بود خانه ور دست فاطی خیاط تا سن و بدنش برسد و شوهر کند برود. در آن بیغلوله٬ شوهرداری سواد نمی خواهد. نوک پستانت که بیرون زد٬ رگل را در خانه پدر هم ندیدی٬ ندیدی! اینطور می شود که دخترها از همان هفت هشت سالگی چشم هایشان شوهر می جورد. آنقدر در خانه این و آن زایمان را زنده و بی پرده دیده اند که بخواهی نخواهی رازهایی می دانند که وقتی به زبان می آوری اول باید لبت را سه بار گاز بگیریُ لفظ لعنت بر شیطان نطق کنی. یحتمل همین است ماجرا که سر ۹ یا ۱۰ سالگی زیر آفتاب٬ پوست هایشان٬ انارهای کال دردناک می ترکانند یا به قول مردها به لفظ خودشان که شرم و شهوت را شوربا گرفته است٬ خانمی برای خودشان می شوند!
مچ لیلا را دو سه باری در طویله سر بزنگاه از دست رفتن ناموس گرفته بودند. چه مادرش چه زن های دیگر. خدایی ست که مردها هرگز چنین صحنه هایی را نمی بینند. زن ها خوب می دانند کجا دنبال دخترهایشان بگردند. خوب می دانند چطور درز بگیرند٬ لاپوشانی کنند٬ داغ روی تن دخترها بگذارند و چطور تا کار دستشان نداده و بی ناموسشان نکرده٬ این را برای آن لقمه بگیرند. اما لیلا را نتوانستند قواره هیچ پسری کنند. کوچک تر از آن حرف ها بود و تنش هنوز کال می زد. گهگداری صدایش از خانه می آمد که مادرش را قسم می داد و امام و پیغمبر را پشت سر هم ردیف می کرد داغ روی دست و پایش نگذارد.
پایش که به سیزده سالگی رسید٬ خوب می دانست اگر در خلوتی آمار بدهد٬ یا چوپانی وبالش می شود یا پسری که موهای بلوغش را آن پایین دانه دانه می شمارد و چوب خط روی در و دیوار می گذارد. می خواست زن یک آدم حسابی شود. یکی مثل کریم طناب با آن دست های رگ زده و قدم های محکم و صورت شهری به سراغش بیاید. شده بود که چندبار لای درز لباس های سوری که مادرش رفو می کرد٬ دعا سمبل کرده بود تا یک طوری بشود که کریم طناب که آن روزها داشت خان ده می شد٬ سوری را بیندازد گوشه ای و سراغ او بیاید. اما کریم طناب اهل این حرف ها نبود و تور لیلا خیلی زود لای نم پوسید.
تازگی ها حالیش شده بود که در خلوت می تواند از لمس بدنش کیفور شود. فکر می کرد هربار با یک تیمم روی خاک گناهی هم اگر کرده باشد طاهر می شود. اما کریم طناب که می آمد سوری را یک شبانه روز ببرد به تاریک خانه اش٬ تصور آن دو و رگ های دست کریم طناب چنان هوس به تنش می انداخت که رعشه اش را تنها می توانست در متکا خفقان بگیرد و خاک و تیممش را به فردا موکول کند. حتی یک بار دنبالشان رفته بود تا فقط از پنجره یک نظر بیندازد و آتشش بخوابد. چیزی که می دید٬ به کلی تصوراتش را درباره خلوت گرم آن دو آشفته کرد. کریم طناب سوری را روی صندلی نشانده بود و داشت پاهایش را به پایه های صندلی می بست. بعد چیزی مثل چوب یا میله نازک را در دختر بیچاره فرو کرد. دیدن صورت زجر کشیده سوری و اشک ها و چشم های بسته اش٬ لیلا را به صرافت این انداخت که شاید شهری ها اینطور زن و شوهر بازی می کنند. شاید این یک روش مردانه جدید و شهری ست و دهاتی ها هیچ چیز درباره آن نمی دانند. اما هرچه در خودش گشت٬ جز ترس و دلهره و بیزاری از کریم طناب هیچ چیز به جانش ننشسته بود. شاید خوب بود به مادرش یا کسی می گفت یا باید برای مشدی سلیمون چیزی می نوشت و در خانه اش می انداخت. اما هول و ولای این را داشت که لو برود و کسی در هوا بگیرد که دستخط اوست. مادرش اگر می فهمید که دنبال زن و شوهر رفته و پنهانی چیزی را پاییده که لب گزان بوده است٬ سیاه و کبودش می کرد و روی بدترین جاهایش سیخ داغ می گذاشت. چند هفته بعد که میان زن ها چو افتاد سوری حامله است٬ مدام یاد آن صحنه می افتاد و با خودش می گفت چطور می شود زنی حامله باشد و چوب در بچه دانش فرو کنند؟ یعنی کریم می خواسته بچه خودش را بیندازد؟ شاید برای همین است که می گویند سوری راه به راه می ایستد در کوچه و هی روی زمین می شاشد!
بعد از شهید شدن کریم طناب٬ محض خاطر سوری هم که شده بود لیلا نه برای یارو دیلاقی فاتحه خواند نه مثل بقیه اهالی هر شب جمعه سر خاکش خرما گذاشت. خوب می دید چطور صورت سوری گل انداخته٬ دست و پایش پروار تر شده و بیشتر به هویج٬ گربه آویزان و ماتم زده اش می رسد. هویج بی پدر و مادری شده بود مثل خود سوری. حامله و ساکت و مرموز. گرچه اولین بار لیلا بود که برای گربه آب و نان و ته مانده گوشت کوبیده گذاشته بود٬ اما سوری در حق حیوان بیچاره که کسی نمی دانست چطور سالی دوازده ماه حامله است٬ مادری کرده بود و حالا دیگر گربه زنگوری سراغ لیلا نمی آمد.
اما نقل هوس لیلا و شوهر شهری٬ تنها سودای فرار از آن ده نبود. لیلا نه می خواست قابله باشد٬ نه چوپان و نه وصله دوز مثل مادرش. خانمی کردن به این زن های بخت تکیده نیامده بود. اینجا یا باید می زاییدی یا زن دوم می شدی. همه چیزت خلاصه می شد در آن سوراخ دعا که قرار بود از مرد جماعت حاجت بگیرد. برای لیلایی که می خواست بوی کاهگل و پِهِن را از آرزوهایش سیفون بکشد٬ حتی دید و بازدید عید و روبوسی با زن هایی که گردنشان بوی پارچه های مانده در دولاب را می داد عین شستن کهنه برادر کوچکش در حوض یخ زده تهوع آور و آزار دهنده بود.
تنها پاسگاه مانده بود که می توانست دروازه ورود اهالی ده به دنیای بیرون باشد. سربازها از اطراف ایران می آمدند و می رفتند. اندک تعدادی هم پیدا می شدند مثل کریم طناب که ماندگار شوند...یا زمین می خریدند یا آنها که خود از کوره دهات آمده بودند٬ دختر می گرفتند تا آشخوری شان راحت بگذردُ سقف و غذایی گرم داشته باشند. خیلی هاشان حتی عارشان می آمد با اهالی ده همکلام شوند. بعضی که از شاخ اهالی می ترسیدند٬ آسه می آمدند و می رفتند.
لیلا مثل گربه ای که گوشه ای خیز گرفته باشد٬ منتظر شکار بود. چندباری دیده بود که یکی از سربازها که سر و وضع حسابی هم داشت و مثل بقیه دولا و افسرده نبود٬ اطراف ده پرسه می زند و انگار که پی کسی باشد٬ مدام سر می چرخاند. لیلا بی هوا٬ بی آنکه به شهری بودن یا نبودن پسر فکر کند٬ برنامه ها بریزد و جان و مغز را بالا و پایین کند٬ دل به صورتی داد که نه مثل صورت آقاجانش اینجا و آنجا تُنُک پشم بیرون داده بود نه مثل بقیه مردهایی که در عمرش دیده بود ریش و یال ریش و ته ریش را با ترازوی مردانگی و دینداری می کشید . صورت این یکی مثل شیشه های خانه در شب عید بود٬ مثل گلابدان خانم جان که در جانماز می پیچید٬ مثل برف دی ماه که مانده باشد روی پاشنه سبلان. دلش غنج رفت برای مردی که صورتی بی مو عین شیشه داشت و با انعکاس آفتاب٬ به هوس های لیلا نور می پاشید.
دلدادگی مخفیانه لیلا پشت دیوارهای گچ مالی شده٬ پس کاهگل تازه و لای لحاف های دستدوزی که در بیداد زمستان٬ بوی پنبه نا گرفته می داد٬ مثل آوازی بود که در صدای خروش سرین سو گم شده باشد. اما این همه درد نبود. وقتی مادرش گفت که دارد برای سوری از پاسگاه خواستگار می آید٬ دلش را پنبه زدند. انگار کن گوشتی نمک سود باشد که کنج انبار سرد آویزانش می کنند برای چهارشنبه سوری یا گوسفندی که بچه اش را از دل بیرون می کشند تا برای ولمه عروسی عجوزه ای سنگ تمام گذاشته باشند.
در آن پاسگاه خراب شده مگر جز صورت شیشه ای کس دیگری هم هست که آنقدر سرش به تنش بیارزد بیاید خواستگاری بیوه شهید؟ آقاجان می گوید پسر را چندباری اطراف خانه مشدی سلیمون دیده...مگر جای دیگری می پلکیده که من ندیده ام؟ چند باری که آفتابی شده اطراف سرین سو و پشت خانه سوری بود. چرا حالیم نشد سوری که توانسته یک بار پسر شهری تور کند٬ دومین بارش هم برایش مثل هی کردن گاوهای آقاجانش سمت جایی ست که می خواهد. آخ سوری! جانت را می گیرم اگر روی بخت من انگشت بگذاری! آخ سوری! از من بترس کدو بادمجانی سمج! همان بهتر که در فلان جایت چوب و چماق فرو کنند!
تمام این غیض و حناق البته مال وقتی بود که نامه سوری مثل نقشه گنج به دستش نیفتاده بود. حالا می دانست که تمام شب ها و روزهایی که سر در مخده فرو کرده و سوری بخت دزد را نفرین کرده بود٬ دختر مادر مرده داشت با آقاجانش لاس می زد
...چه فرقی می کرد آقاجانش بوده یا نه...جای آقاجانش که بوده....
اما لیلا سرخوش بود. نامه را روزی چندبار در مغزش می جوید تا درست و حسابی دستگیرش شود که سوری سر در آخور او نکرده است. تا آنجایی که انگشت درازی به لقمه لیلا نکرده باشد٬ نه زنا کاری برایش مهم بود و نه فاسق بازی. حالا هم که سوری گور به گور شده و معلوم نیست بار فسقش را کجا می خواهد زمین بگذارد٬ برود به درک
... زنیکه جنده!
یکبار دیگه از خواندن قصه دلپذیر شما لذت بردم.
واقعا چیره دست هستید، تبریک میگم.
من همش از خودم میپرسم که چطوری شما اینهمه از زندگی و رسومات روستایی در ایران، اطلاعات دارید؟
باورم نمیشه.
حیف که سایت ایرون دیگه این امکان رو نمیده که مثل سابق با کاربران دیگه تماس بگیریم و ارتباط دوستانه برقرار کنیم، و الا من تا به حال چهار بار با شما تماس گرفته بودم :)
واقعا از خواندن قصهها تون لذت میبرم.
خوش حالم که چنین استعداد هایی هنوز در این سایت فعالیت دارند.
ممنون از بودنتون.
سوری جان خجالت میدید! همین که وقت میذارید و می خونید برای من تمامن لذته. ممنونم برای محبت کلامتون و البته موقع تعارف تته پته می گیرم! ولی نمی دونستم که قبلن سایت امکان ارتباط و تماس رو داشته. یعنی به شکل چت آنلاین؟
در مورد سؤالتون٬ راستش یکی از علت هایی که نوشتن رو دوست دارم این آزاد شدن بی حد و حصر و رهایی مطلق تصوراتمه. شاید جسته گریخته از اینور و اونور چیزهایی شنیده باشم و در نهایت توی داستانهام سنجاق کنم ولی واقعیتش اینه که اونقدر هجوم تصاویر به ذهنم وحشیانه و سیل آساست که همش ترسی دارم از اینکه مبادا این بی افساری و همین وصله های تصور به کسی بربخوره و رنجیده بشه از تصویر سازی های من از زنان غیر شهری. اما وقتی می نویسم انگار نسل در نسل در اون مکان زندگی کردم و کاملن از زیر و بم همه چیزش باخبرم. اتفاق افتاده که همسرم مدام می پرسه این چطوری به ذهنت اومد یا دختر! خواننده رو خفه نکن با حجم تصویرسازی. اینطوری گاهی افسار میزنم و می برم و سانسور هم می کنم!
راستی٬ به ذهنم اومد یه صفحه اینستگرامی از ایرون درست کنیم و شاید بتونیم ویکندها و اخر هفته ها لایو بذاریم. نظرتون چیه؟
خیلی جالب است این حوادث پیچیده در روستاها و آن طور که شما روایت می کنید، پر است از هیجان و اضطراب. در نهایت این طبیعت و ذات انسان هاست که همه جا یکسان است و فقط در شهر یا روستا مطابق فرهنگ و رسوم و شرایط محلی به اشکال مختلف ظاهر می شود. کم کم دلم دارد برای شهر و رفتارهایی که بیشتر با آنها آشنا هستم تنگ می شود :)
واالا جهانشاه عزیز من خیلی مطمئن نیستم چیزی که به شکل داستان نوشتم واقعن در جایی در ایران به این شکل وجود داشته باشه ولی شاید خیلی دور از ذهن و واقعیت هم نباشه حالا کمی نوآنس دار...کسی چه میدونه٬ شاید همین داستان در کانتکست های مذهبی و بسته دیگه مثل کشورای اطراف ایران (ترکیه مثلن) هم وجود داشته باشه. اما لطفن دلت تنگ نشه...دلت تنگ نششششه!
به به! عالی مثل همیشه. همین یک جمله پایین کافی بود تا خواندنش روزم را به قول انگلیسی ها بسازد. معرکه است دختر. دست مریزاد.
"صورت این یکی مثل شیشه های خانه در شب عید بود٬ مثل گلابدان خانم جان که در جانماز می پیچید٬ مثل برف دی ماه که مانده باشد روی پاشنه سبلان."
ونوس عزیز،
نوشتههاتون واقعا دلچسب و گیرا هستند، بدون تعارف میگم. مثلا این قسمت :
"انگار کن گوشتی نمک سود باشد که کنج انبار سرد آویزانش می کنند برای چهارشنبه سوری یا گوسفندی که بچه اش را از دل بیرون می کشند تا برای ولمه عروسی عجوزه ای سنگ تمام گذاشته باشند."
فکر میکنم تا نویسنده حاذقی نباشید، هرگز نمیتونید یک تصویر زنده به اینصورت، به ذهن خواننده بیارید. باز هم بهتون تبریک میگم و امیدوارم که کارهای بیشتری از شما در این سایت ببینیم.
بله، در گذشته، در این سایت که ایرانیان دات کام نام داشت، کاربران میتونستند با همدیگه ارتباط برقرار کنند. من از همون زمان دوستهای بینظیری در سایت پیدا کردم که هنوز هم دوستیمون ادامه داره.
در مورد اینستای لایو و این برنامه، میتونه خیلی برنامه خوبی باشه ولی باید از جی جی سوال کنید.....
من که اینجا هیچ کاره ام،،،،،،
او میکشد قلاب را :)
همه ما ایرانیان یک لیلا در زندگی خود داشته که دیوانه وار دوستَش داشته و دیوانه وار تَرم میپرستیده است، لیلای من یکی بود که از کودکی با هم بزرگ شده هم نفسِ همدیگر ـ در هر لحظه از زندگی کودکانه ـ تا به جوانی بودیم.
حیف که نشد، نشد که اصلا نشد، به هم نرسیدیم، یعنی سرنوشت این اجازه را نداد، به قولِ قدیمی ها: قسمتِ هم نبودیم، مالِ هم نمیتوانستیم باشیم.
سپاس.
شهیره عزیزم ممنونم از لطف کلامت. دستان زیبات همچنان نویسا
سوری جان هر وقت میام اسمتو اینجا بنویسم ناخودآگاه یاد سوری خودم می افتم که حتی دلم نمیاد سراغش برم و تموم کنم کارش رو...
این بازی با کلمات و تصاویر رو خودم هم بی نهایت دوست دارم. فکر می کنم تفاوت خاطره و شرح حال نویسی با داستان و رمان همین خلق و فرموله کردن تصاویر و اوردنشون به نگاه خواننده ای باشه که از قضا شاید خودش هرگز بهشون توجه نکنه. به هر ترتیب٬ خیلی لطف دارید٬ مرسی
شراب سرخ عزیز! آه دل شما از نرماندی تا تورنتو آمد و برگشت ایران...
بله٬ همه ما صدایی درونمان داریم که عشقی دلکش و نازان را آه می کشد و مدام «چرا» می پرسد و در شب های بارانی یقه بغضمان را می گیرد که های لعنتی! نمی ترکی چرا؟ اما من به شما می گویم همین لیلا اگر در آه گذشته تان روی شیشه های دلتنگی امروز بخار نمی گرفت و روزگارتان با هم یکی می شد٬ شاید دیگر عشق مثل بوی خاک آب خورده ایوان اینطور دلتان را غنج نمی زند. بعضی ها برای ماندگاری باید بروند...