دقیقا یک سال پیش چنین روزی او را برای آخرین بار دیدم. صبح او را به فرودگاه رساندم. سفری که هیج کدام نمی دانستیم بازگشتش با مرگ او ختم می شود. و او خوشحال از اینکه با عشقش زندگی خواهد کرد و با هم همکار و همراز و همدل و همخواب خواهند بود. بالخره کسی را پیدا کرده بود که مثل خودش عشق پرواز داشت. اما سفر بی برگشت او " یگانه بود و هیچ کم نداشت" . آنروز وقتی در فرودگاه منتظر بودیم یکی از همکاران را دیدیم که از او بخاطر زحماتی که برای آن شهر کوچک کشیده بود، تشکر کرد. خوشحال شد و چشمان آبی رنگش درخشید. در سالن انتظار فرودگاه در صف بازرسی مردی جلوی او ایستاده بود که او آن مکان را با همکاری و اعتماد به این مرد و همسرش ۲۰ سال پیش راه انداخته بود و بعد از ۴ سال متوجه شد که آن دو از او دزدی می کردند. یادم میاد بهم گفت:" بیا بریم بشینیم تا این مرتیکه سوار بشه، نمی خوام در یک صف بااین باشم".
خوشحالم که در سه ماه آخر عمرش خوشحال بود همراه با رفیقه اش. حقش بود خوشحال و با حس عاشقی از دنیا برود. با وجود اتفاقات دو سال اخیر جای خالیش را حس می کنم.
روحش شاد.
خوشحالم که در سه م«اه آخر عمرش خوشحال بود همراه با رفیقه اش. حقش بود خوشحال و با حس عاشقی از دنیا برود...»
بسیار زیبا. بیشتر بنویسید.