داستان های کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

سرگذشت حاجعلی نگونبخت

رسول نفیسی


ماه، پیش از آن كه امریكاییها با پوتین های گنده شان روی آن راه بروند، برای ابرقویی ها مظهر كمال حسن بود و محرم عاشقان. شباهنگام كه ماه در تمامیت خود خرمن نور بر آسمان می افشاند و هالهٌ آن حلقه بر حلقه در كائنات نقش می بست، چه بسا عاشقی در آرزوی یاری دست نایافتنی آهی می كشید و اشكی بر گوشه چشمی.

حاجعلی آیت اللهی، آموزگار سال اول دبیرستان، از همین دست مردمان بود.

در آن سال حدود سه ماه از سال تحصیلی گذشته، ابرقو رئیس دارایی جدیدی پیدا كرد. رئیس دارایی قدیم به شیراز و سپس به لندن رفته بود. سه ماه طول كشید تا رئیس جدید معرفی شود. او با خانواده از راه رسید و بهرام تنها پسرش را در سال اول دبیرستان ثبت نام كرد. پسر صبح ها با قاسم مستخدم اداره به مدرسه می آمد و بعد از درس هم با قاسم به خانه می رفت.

بهرام قدغن شده بود كه با كسی حرف بزند و حتی همبازی ای از محلی ها داشته باشد، موقع دوچرخه سواری هم قاسم دنبال او می دوید و هنگامی كه پسر شیطنت می كرد و تند می رفت قاسم باز  نفس نفس زنان به دنبال او می دوید و بهرام بهرام می كرد.

در مدرسه بهرام آرام و قرار نداشت، به اطراف می دوید، و زلفان خرمایی بلند خود را كه از دست سلمانی محفوظ مانده بود بر شانه های خود می افشاند.

آموزگار حاجعلی آیت اللهی وقتی كه برای اولین بار بهرام را در كلاس دید «وان یكاد» خواند. او بهترین درس خود را آن روز داد و هیچ كس را هم كتك نزد. درست سه هفته بعد بود كه آموزگار آیت اللهی اولین نامهٌ دوستانهٌ خود را كه در زیر نور ماه و با جوهر سبز نوشته شده بود لای دفتر تكلیف شب بهرام گذاشت. در كلاس دفتر و نامهٌ جوف آن را با تانی خاصی به پسر داد و منتظر عكس العمل او شد.

ولی فردای آن روز، مثل روزهای دیگر بود. بهرام گویی به همه جا نگاه می كرد غیر از او. چشمان همرنگ موهای خرمایی خود را كه در گوشه كمی مورب می شد به همه سمتی متوجه می كرد مگر به سوی آموزگار. آیت اللهی نمی فهمید كه آیا بهرام از این نامه ها زیاد گرفته است یا اصلاً نامه های او را نخوانده  پاره می كند. نامه ها تندتر و ملتمسانه تر می شد و به تدریج كه هفته ها و ماهها می گذشت، جسورانه تر و عاشقانه تر. ولی بهرام با همان روش معمول، خوی كرده و وحشی در ردیف دوم كلاس می نشست و به هیچ كس، به خصوص به آیت اللهی آموزگار، اعتنایی نداشت.

رویت بهرام همیشه حاجعلی آیت اللهی را به یاد كودكی خود می انداخت كه بدون بچگی كردن گذشته بود. او در آئینهٌ بهرام خود را میدید كه از روزی كه به یاد می آورد در دكان گیوه دوزی پدر دباغی و تخت كشی و گیوه دوزی و پینه دوزی كرده بود. نوجوانی او نیز در تداوم نگرانی برای پیدا كردن شغل گذشته بود. سرانجام همت کرد و با هربدبختی که شده دیپلم گرفت. دردانشسرا هم از همه مسن تر بود  ودر نتیجه  با همشاگردی ها حشر و نشری نداشت و کسی اورا تحویل نمی گرفت. اكنون سالها بود كه در بخش های مختلف فارس زندگی بی نور معلمی را می گذراند و از مواهب زندگی تنها یك رادیوی قدیمی «آندریا» داشت كه با پارازیت فراوان گاه قطعه ای از موسیقی های تهرانی و آواز «دردشتی» را كه محبوب او بود پخش می كرد.

اینك آیت اللهی، در مقام معلم دبیرستان، در این كودك شیرازی باژگونهٌ روزگار خود را می دید. دلش می خواست كه به نوعی بهرام را رام كند و شادیهای او را بستاند و در جان خود بریزد تا شاید چارهٌ ملال دیرپای او باشد.

آیت اللهی بهرام را چون قوی سبكبالی می دید كه بر سطح زندگی می لغزد، حال آن كه خودش همچون كنه ای بود در كنج طویله ای كه می خواست شادی را چون خون تازه از زیر پوست دیگران بمكد. تو گویی بهرام می توانست زندگی فنا شدهٌ او را از نو بسازد و جوانی بی نور او را اینك با ملاطی تازه و طراوتی دیگر از نو بنا كند.

آیت اللهی در آن زمان كار عجیب دیگری هم كرد كه تنها رئیس ثبت و احوال از آن با خبر بود. او به دفتر ثبت احوال رفت و خواستار تغییر نام خود به بهرام شد!  ولی پارسا، رئیس سجل احوال به او حالی كرد كه تغییر اسم اول ناممكن است، ولی اسم فامیل را می شود «با اجازهٌ بزرگ فامیل دیگر» عوض كرد. ولی او از اسم اول خود بیزار بود. پدرش او را «حاجعلی» نامیده بود چون می دانست كه او هیچ وقت استطاعت حج رفتن نخواهد داشت. حاجعلی از این بی حرمتی كه از روز اول نسبت به او شده بود رنج می برد. حاجعلی یك نام اكتسابی است، نه انتخابی. اكنون او زیباترین اسم جهان را كشف كرده بود، ولی نمی توانست آن را از آن خود كند، و این روش همیشگی بخت و روزگار او بود. این شوربختی حرص و حسد او را به بهرام افزون می كرد.

حاجعلی آیت اللهی دفتر بهرام را زیر و رو می كرد و بیهوده در پی علائمی بود كه نشان از واكنش آن جوان نسبت به خود داشته باشد. گاه دفتر را در دست می گرفت و به ماه خیره می شد و نیت می كرد كه در همان لحظه آن پسر هم به او و تیره بختی او فكر كند. او به دستخط بچگانه بهرام نگاه می كرد و در آن زیبایی و هنر خطاطی می دید.

آیت اللهی سر ضمیر بهرام را در پشت آن خطوط نامرتب و بی مهارت می جست. جوانی و غرور و سرزندگی در پشت این خطوط بود، و چون خورشیدی پنهان بر او طلوع نمی كرد. آیت اللهی تمام احساسات غلیان كردهٌ خود را سطر به سطر با جوهر سبز می نوشت و در دفتر آن جوان می گذاشت و بیم آن نداشت كه كسی روزگاری آنها را بیابد.

صبح آن امانتی را تحویل می داد، و بهرام، همچون همگان، دفترش را تحویل می گرفت و تو گویی آن همه شرح ناكامی ها و درد، آن شوربختی ها و شب نخوابیدن ها برای دیگری نوشته شده بود و او تنها قاصد نامه بود و بس. بهرام از كجا این رموز عاشق كشی را آموخته بود؟ او این بی اعتنایی و نگاه سرد و پر صلابت را چگونه در این سن كم به این استادی به نمایش می گذاشت؟

حاجعلی آیت اللهی تدریجاً از خواب و خوراك می افتاد و دلخوشی اش درد دل كردن با ماه و یا نگاه دزدانه از پنجرهٌ دفتر معلم ها به حیاط مدرسه بود كه در آن بهرام چون توسنی لجام گسیخته خاك  بر هوا می كرد.

ولی یك روز خبری از رادیو آندریای حاجعلی پخش شد كه حاجعلی فهمید آن خبر آغاز بدسرانجامی های دیگر است. امریكاییها روی ماه راه رفته بودند و به بشریت پیغام داده بودند. مگر می شد بر ماه، ماه مهربان راه رفت؟ ولی رادیو تهران با چنان تبختری این خبر را اعلام می كرد كه تو گویی تهرانی ها بر روی ماه راه رفته اند یا حتی خود گویندهٌ رادیو . این خبر تمام اشعاری را كه در وصف ماه گفته شده بود در طرفه العینی بی اعتبار نمود و حاجعلی آیت اللهی را تنهاتر از همیشه كرد. رادیو مرتب از این «فتح» عظیم خبر می داد و آیت اللهی می دانست كه این واقعه سرآغاز وقایع شوم دیگری است.
.
***
صبح فردا آموزگار، كت و شلوار پوشیده و كراوات زده سر كلاس حاضر شد، ولی در ردیف دوم، در همان جایی كه بهرام آن را با هاله ای از زیبائی وسنگدلی پر میکرد خالی بود. آموزگار به روی خودش نیاورد. ده دقیقهٌ دیگر هم صبر كرد و دفتر حضور وغیاب را پیش كشید. همه حاضر بودند جز بهرام.

- پیروزی - بهرام پیروزی؟
- ....

- پیروزی؟
- پیروزی دیگر مدرسه نمیاد آموزگار.
- پیروزی - برای چی سر كلاس نمیاد؟
- آموزگار، بابای بهرام پستش عوض شده و رفته اند مرودشت...

آیت الله دفتر بهرام را برداشته و گیج گیج به آن نگاه می كرد.

- دفترش... دفترش این جاست ولی...

بچه ها عادت نداشتند كه آموزگار با آنها حرف بزند و مشورت و تبادل نظر كند. این گیجی آموزگار آنها را شیر كرده بود و همه با هم جواب میدادند و حتی حالت نصیحت كردن به خود گرفته بودند:

- آموزگار، بهرام دیگر دفتر نمی خواد. رفتن مردشت.

آیت اللهی دفتر را در دست گرفته و مثل كسی كه پشت گربه ای را نوازش كند آن را لمس می كرد. از میان دو كتف آیت اللهی نخی را پایین كشیدند و شانه ها آویزان شد. همان نخ گونه های او را نیز پایین كشید و ده سال به تقویم تاریخ عمر او اضافه كرد.

بچه ها اهمیت آن دفتر لامصب را نمی فهمیدند. ولی لاتهای ته كلاس که از اول ماجرا را حس كرده و آخر و عاقبت آن را پیش بینی می كردند به ریش او می خندیدند، حتی گفته می شد یكی از آنها دفتری از نامه های آیت اللهی را که با جوهر سبز نوشته شده بود را جمع آوری كرده و منتظر روزی است كه از آن طریق نمره های قبولی برای خود بگیرد. لات های ته كلاس در دل خود  این معلم بی قوارهٌ نیریزی، این احمق عاشق بچه باز را كه به این سادگی خود را لو می داد، تحقیر می كردند. حتی طرح كتك زدن معلم ریخته شده بود، ولی حوادث چنین پیش آمد كه آن طرح را نالازم كرد.

آیت اللهی مبصر كلاس را از میان همان لات ها صدا كرد و كلاس را به او واگذاشت و شتابان خود را به دم گاراژ عباس آخوند رساند، ولی تا شب ماشینی كه به مرودشت برود پیدا نشد. حاجعلی به راه زد. نیمه های شب، كامیون گوسفند كشی كه گلهٌ چوپانهای عرب باصری را به قشلاق می برد او را سوار كرد و چون در جلو جا نداشت حاجعلی آیت اللهی میان گوسفندها رفت و دیوارهٌ كامیون را چسبید.

دم دمه های صبح به مرودشت رسید. خود را شتابان به ادارهٌ دارایی رساند. خاكهای دفتر را پاك كرد، و سر راه منتظر ماند. ولی خبری از آقای پیروزی نبود. وقتی كه از دربان اداره جویای او شد، دربان با لهجهٌ تحقیرآمیز مرودشتی او را از سر وا كرد. وقتی كه تا شب، و تا فرداشب هم خبری از بهرام نشد، حاجعلی عازم شیراز شد. آن جا هم اثری از بهرام نبود و دربانها و آژانها به این معلم خاك آلودهٌ بی قواره ای كه با یك دفتر تمیز از ابرقو راه افتاده و به شیراز آمده بود چنان نگاه بی تفاوتی می كردند كه گویا او اصلاً در میـــــان نیست.

سرانجام حاجعلی ناامید از همه جا به ابرقو برگشت تا شاید آنجا خبری پیدا كند. باز یك راست به ادارهٌ دارایی رفت و از قاسم جویای بهرام شد، ولی در عوض از قاسم، که از اول نسبت به رفتار و اطوار او شک داشت، چنان كتكی خورد كه تمام گرد راه از  لباسهایش تکانده شد.

حاجعلی، با ته ریش پنج روزه و دفتر در دست و ژولیده مو خود را به مدرسه رساند. كس دیگری در كلاس او درس می داد. بچه ها با نگاهی سریع و دزدانه به او چنان وانمود می كردند كه اصلاً او را نمی شناسند و یا او اصلاً وجود ندارد. خواست به دفتر معلم ها برود، مستخدم جلوی در را سد كرد، و حاجعلی فهمید كه باید مدرسه را ترك كند. حاجعلی دفتر را روی سكوی جلوی اتاق معلم ها گذاشت، مثل آدمهای خواب زده به اطراف نگاه كرد، و بعد عازم خانه ای شد كه حالا باید سر ماه آن را تخلیه كند.