انشای ایرون

خانه ی ما در خیابانی بود که در اواخر دوره ی قاجار، شمال شهر تهران بشمار می رفت. ولی در دوران کودکی من از محلّه های متوسط تهران بود با این که هنوزچند چهره ی سرشناس مقیم آن خیابان بودند. یکی از آنها پزشک معروفی بود که از قضا شوهر خاله ی من هم بود. از نکته های جالبی که در آن زمان از آن به شوخی یاد می کردند تابلویی بود در اطاق انتظار دکتر که روی آن این جمله نوشته شده بود، " دوا این جا ، شفا آن جا". علاوه براین خاله ، یک خاله ی دیگر، دوعمو و دو عمّه ی من هم در آن خیابان زندگی می کردند.

من در آن زمان دختربچّه ای بودم بسیار نازنازی. چون فرزند آخر پدر و مادرم بودم در سنین میان سالی آنها. پدرم حدود پنجاه سال داشت و مادرم که ده سال از پدرم کوچکتر بود، چهل ساله بود که مرا به دنیا آورد. فاصله ی سنّی من با خواهران و برادران دیگرم خیلی زیاد بود. مثلا اختلاف سنّی من با برادر بزرگم حدود بیست ودو سال و با برادرقبل از خودم دوازده سال بود. می بینید که به این خاطر، خیلی فرصت بازی و سرگرمی با بچّه های هم سن خودم نداشتم.

در دوران کودکی من ، شاید مبالغه نباشد اگر بگویم، تنها تفریح خانواده ها ، سرزدن به هم دیگرو دیدارهای خانوادگی بود. یادم میاد که ما مثلا عصر یک روز زمستونی دور کرسی نشسته بودیم که یکی از خاله ها زنگ می زد و می گفت: "آبجی خونه هستی؟ ، میخام بیام پیشت." یا دخترخاله ای که در شمیران زندگی می کرد، هروقت به شهر می آمد با یک پاکت کوچک تخمه که همیشه همراه خود داشت ، سرزده برای دیدن خاله ی محبوبش که مادر من باشد به خانه ی ما می آمد که البته همیشه هم با خوش حالی و پذیرائی گرم همه ی ما روبرو می شد.

خاله ای هم که با فاصله ی پنج دقیقه ای خانه ی ما (پیاده) زندگی می کرد وهمسرش هم پزشک بود، خانواده ی نسبتا بزرگی داشت. پسر بزرگتر که ازدواج کرده بود با همسر و فرزندانش ، دخترش هم با شوهرو فرزندان و پسری هم که هنوز ازدواج نکرده بود، با خاله و همسرش زندگی می کردند و خانواده ی بزرگ خاله را تشکیل می دادند.

مادرم هم شاید هفته ای یکی دوباربه این خواهر بزرگترسری می زد. مادرم بدون من جائی نمی رفت. در دیدار ازین خاله هم همیشه من حضور داشتم . دست مرا می گرفت و اگر هوا سرد بود، مرا خوب می پوشاند: کلاه، دستکش ، کت یا ژاکت (بستگی به هوا داشت) وروانه ی خانه ی خاله خانوم می شدیم.

خوب یادم میاد در یکی ازین دیدارها، من که هنوز سه یا چهار سالم بیشترنبود ، ژاکتی به تن داشتم که دکمه هایش را مادرم از ترس سرما خوردن من تا آخرین دکمه ی بالائی بسته بود. به هنگام خداحافظی از خاله ، مطابق معمول ما ایرانی ها، مادرم و خاله سرگرم گفتگوهای پس از خداحافظی رسمی بودند ( که گاهی بیش ازمدت ملاقات ممکن بود به درازا بکشد) که نوه ی خاله ام  که پسری هم سن من یا شاید یکی دو سال بزرگ تر از من بود، به طرفم آمد ، روبروی من ایستاد، کمی نگاهم کرد، سپس دست کوچکش را پیش آورده با نرمی ومهربانی ، دکمه ی بالائی ژاکت مرا باز کرد. من برق زده شدم. لحظه ی پاک و عزیزی  بود. لحظه ای که برای اولین باراحساس کردم که دخترم. برای اولین بار جنسیتم بر من آشکار شد. لحظه ی عزیزی بود که برای همیشه درذهن من ماندگاروجاوید باقی ماند.

مطمئنا همگی ما به آسمان پرستاره ی شب نگاه کرده ایم وستارگان بسیاری درپهنه ی آسمان دیده ایم؛ ستارگان کوچک و بزرگ، ستارگان چشمک زن، ستارگانی از دید ما، دورترونزدیک تربه ما. با این همه زمانی که خورشید شروع به نورپاشی می کند، همه ی آن ستاره ها بسرعت کم رنگ شده و ناپدید می شوند. حرکت آن پسرکوچک ، خورشیدی بود که بر آسمان هستی من تابید و ستارگان دیگررا در پهنه ی ذهن من بی رنگ کرد ، بطوری که  دیگر من نه از لحظات قبل از آن دیدار خاطره ای در ذهنم مانده است و نه بعد ازآن. آنچه که درذهنم مانده فقط لحظه ی تابش حقیقت است.

 

مهوش

دوازدهم اگوست سال کرونایی