قصه هایی دیگر از مردم معمولی

 

پشت کوهی ها
علیرضا میراسداله

 

نام : دقیق
نام خانوادگی: دلخوش
مدرك: دیپلم
شغل: سارق

دقیق یك روز با خودش تصمیم گرفت كه درس خواندن و زحمت كشیدن برای ساختن آینده بی معنی است و بهتر است كه بیراهه برود و زود به خواسته هایش برسد. دقیق تصمیم گرفت كه برای عملی كردن آرزوهایش صندوق یك فروشگاه بسیار بزرگ را بزند. او برای این كار یك تفنگ پلاستیكی و چند فیلم هالیوودی كه  درباره سرقت از فروشگاه های بزرگ بود را خرید و بعد از دو هفته احساس كرد كه فوت و فن كار را دریافته و می تواند در كمال مهارت سرقت كند. تنها مشكل دقیق این بود كه نمی دانست در فروشگاه چه مقدار پول موجود است و نگران بود كه با صندوق خالی روبه رو شود به همین دلیل شماره فروشگاه بزرگ را پیدا كرد و زنگ زد و از كارمندی كه گوشی را برداشت مودبانه پرسید كه چه مقدار پول در صندوق فروشگاه موجود است؟

كارمند فروشگاه با تعجب پرسید شما از كجا زنگ می زنید و چرا چنین سوالی می كنید؟ دقیق مودبانه گفت چون قصد دارم از فروشگاه شما سرقت كنم و دلم نمی خواهد با صندوق خالی رو به رو شوم.

فروشنده در صندوق را باز كرد و پولها را شمرد و گفت فكر می كنم كافی باشد و ما خجالت زده شما نشویم.

خیال دقیق راحت شد، اسلحه را برداشت و رفت فروشگاه. خب صندوق دار به پلیس زنگ زده بود و دقیق دستگیر شدو پنج سال افتاد زندان. ولی بعد از آنكه از زندان آزاد شد این قصه را به مطبوعات و تلویزیون های دنیا فروخت و میلیاردر شد و به خواسته هایش رسید.

 

نام: پدرام
نام خانوادگی: مطلوب
مدرک: نامعلوم
شغل: نویسنده

پدرام با نام مستعار پدرام جلیل پدرام نویسنده ای است که اشتهارش در جملات قصار بی نظیرش است. برخی از به یاد ماندنی ترین جملات قصار او به شرح زیر اند

- گر کسی به صورتت کشیده زد بگو دوبار دیگر هم بزند و او را ببخش.

- خوشبینی تریاک توده هاست و نباید آن را کشید.

- کاری را که با خود می کنید مپسندید که با دیگران بکنید. 

و جملاتی از این دست. اکنون پدرام چند سالی است که در میان جوانان پایگاه محکمی پیدا کرده و طرفدارانش او را پیغمبر خود می دانند. آنها خود را پدرامیون می نامند و به صلح و دوستی و برابری انسانها توجه دارند. اما برخی از مردم  با پدرام و طرفدارانش خوب نیستند چون می ترسند با افزایش پدرامیون مواضع صلح آمیزشان تغییر کند و واقعا از پدرام یک پیغمبر دیگر بسازند و دنیا را هزار سالی با او سر کار بگذارند.

 

نام: علی
نام خانوادگی: دانه جو
مدرک: نامعلوم
شغل:جوجه جدا کن

فرهنگ از بچگی عاشق جوجه های رنگی بود. نه علاقه به اسباب بازی داشت و نه تلویزیون تماشا می کرد او فقط با جوجه های رنگی که پدرش از دستفروش ها برایش می خرید بازی می کرد و خوشحال بود. دوستان علی در مهد کودک و دبستان او را علی جوجو صدا می کردند و پدر علی از این بابت کمی نگران بود به همین دلیل هم روزی تمام جوجه های علی را تبدیل به جوجه سخاری کرد و به او گفت دیگر حق جوجه بازی ندارد و باید خوب درس بخواند و دکتر یا خلبان بشود.

علی خیلی افسرده شد و از آن پس اصلا نتوانست درست درس بخواند تا اینکه در نوجوانی فهمید که شغلی در دنیا وجود دارد به نام جوجه جدا کن. او بدون آنکه درس اش را تمام کند از خانه و مدرسه فرار کرد و رفت در یک  مرغداری به عنوان جوجه جدا کن کار گرفت. علی اکنون مسئول جدا کردن جوجه های نر از ماده است و هر روز در میان هزار ها جوجه می نشیند و به نرها رنگ آبی می زند و به ماده ها رنگ قرمز. و از اینکه کار دلخواهش را یافته و به زور دیگران دکتر یا خلبان نشده احساس خوشبختی می کند.


نام: نازی
نام خانوادگی: دلباز
مدرک: لیسانس جامعه شناسی
شغل: فعال حقوق بشر

نازی از شناخته شده ترین چهره های اجتماعی و فعالان پشت کوه است. او سازمانی مردم نهاد یا همان (ان جی او) راه انداخته که هدفش جلوگیری از سقط جنین است. لازم به ذکر است که سقط جنین در شهر نازی معنی متفاوتی با دیگر نقاط دنیا دارد و فرزند تا زمانی که پدر و مادرش زنده هستند در حکم جنین آنها محسوب می شود و آنها هر زمان که بخواهند می توانند با مراجعه به اولین دکتر فرزندشان را سقط کنند. نازی خودش در ۱۹ سالگی نزدیک بود که قربانی قانون سقط جنین شود. پدر و مادرش بر سر مشکلات اقتصادی خانواده با هم دعوا کرده بودند و تنها راه بازگشت به دوران خوشبختی را در سقط نازی و سه فرزند دیگرشان می دیدند آنها دو فرزند اول را بدون دردسر سقط کردند ولی وقتی نازی و خواهرش هدی را برای سقط شدن با ماشین به بیمارستان می بردند در راه تصادف کردند و هر دو به کما رفتند.

حالا نازی به شدت می کوشد تا هر طور که شده پیش از به هوش آمدن احتمالی پدر و مادرش قانون سقط جنین را عوض کند.


نام: کاظم
نام خانوادگی: دالوند
مدرک: بالا
شغل: جایزه بر

کاظم شغل جایزه بری را زمان آغاز کرد که به جادوی سینما پی برد. او که به دنبال راهی برای رسیدن به ثروت و شهرت همزمان بود هنرهای مختلف را تجربه می کرد ولی چون استعداد چندانی در نقاشی و عکاسی و هنرهای دیگر نداشت به جایی نمی رسید.

کاظم تقریبا سی ساله شده بود و داشت ناامید می شد که فیلمی عجیب از یک فیلمساز  صاحب نام دید. فیلم زندگی پسر بچه ای را روایت می کرد که کفشش سوراخ شده و می خواهد آن را بدوزد ولی سوزن پیدا نمی کند. این فیلم برنده صدها جایزه بین المللی شده بود.

دوزاری کاظم  بلافاصله افتاد و فهمید که ماجرا از چه قرار است. همان روز دست به کار شد و طی یک هفته هفت فیلم کوتاه و بلند ساخت و به جشنواره های مختلف فرستاد. فیلم های او به شدت مورد استقبال منتقدین قرار گرفت و از آن به بعد کاظم فقط در حال جمع کردن جایزه است.

هرچند مردم معمولی فیلم های کاظم را نمی بینند ولی او معتقد است که سینمای ناب سینمایی است که مخاطب عام نداشته باشد. فیلم سیفون سومین اثر کاظم تاکنون ۳۴۲ جایزه بین المللی برده است در حالیکه فقط توسط پنج نفر دیده شده است. این رکورد تازه ای در تاریخ سینماست.

قصه این فیلم استثنایی درباره پیرمردی است که کمرش درد می کند و دستش به بند سیفون نمی رسد و چهل و پنج دقیقه از فیلم فقط یک پلان طولانی از  مدفوعی است که در کاسه توالت مانده و پایین نمی رود. منتقدین این صحنه را نمادی از زندگی معاصر می دانند.

 

نام: دلگیر
نام خانوادگی: رسولی
مدرک: دیپلم
شغل: بد بیار

اول قرار بود که نام دلگیر دلبر باشد ولی مادرش سر زا رفت و پدر بزرگ و مادربزرگش هم در همان روز هر دو با هم سکته کردند و کج و کوله شدند. یکی از عموهایش هم به اتفاق زن عمو سه فرزندشان همان روز در جاده تصادف کردند و کشته شدند و تنها عمه اش ناگهان دچار آلزایمر شد. همه این وقایع منجر شد به اینکه تورج پدر دلگیر در اداره ثبت احوال نام دخترش را به جای دلبر دلگیر بگذارد. تورج  بعد از این نامگذاری در حالیکه سرش پایین بود و با موبایل حرف می زد به تیر چراغ برق خورد و برای همیشه به کما رفت

در نهایت سرپرستی دلگیر افتاد به عهده خاله اش که اجاق اش کور بود و حتی نوزادی مانند دلگیر را هم حاضر بود به فرزند خواندگی قبول کند.

دنیا چرخید و دلگیر بزرگ شد و به دختری زیبا و با کمالات بدل شد ولی در اطرافش کماکان مردم دچار سانحه و حادثه و مرگ زودرس می شدند.

حتی خاله اش که او را بزرگ می کرد به هفتاد و یک جور مرض دچار شد ولی مقاومت کرد تا اینکه وقتی دلگیر دیپلم گرفت بر اثر جذام پیشرفته مرد.

دلگیر بعد از مرگ خاله اش مجبور شد که کار کند ولی نمی توانست در هیچ کاری موفق شود چون صاحب کارش را زود از دست می داد

اما بلاخره بخت یک روز در خانه دلگیر را زد. دوران انتخابات شهرداری پشت کوه بود و یکی از کاندیداها که به توانایی دلگیر در بد آوردن آگاه شده بود او را استخدام کرد که در ستاد رقیبانش کار کند و برای آنها بد بیاورد. دلگیر هم بدون آنکه زحمت زیادی بکشد موفق شد یکهفته مانده به انتخابات تمام رقبای صاحب کارش را با طاعون و سیاه زخم و هپاتیت و سوختگی از میدان به در کند و حالا دارد کوشش اش را می کند که صاحب کار مهربانش را به مجلس برساند >>> ادامه دارد

* پشت کوهی ها: جنگ اول یا جنگ بشکه، جنگ دوم یا جنگ سطل
* پشت کوهی ها: جنگ سوم یا جنگ آزادی
* پشت کوهی ها: مهرداد، ستار، سیامک
*‌ پشت کوهی ها: آهنگ، شکور، فریدون
* پشت کوهی ها: عبدالله، آبی، نامک، بهرام، بهادر، فتح علی
* پشت کوهی ها: آمین، فوقان. مسعود، داراب، ریحانه، فرهاد
* پشت کوهی ها: عسل، بهران، فتح الله، میلاد، خرد،  فریده
* پشت کوهی ها: دقیق، پدرام، علی، نازی، کاظم، دلگیر
* پشت کوهی ها: عید ماهی (قسمت آخر)

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید