قصه هایی دیگر از مردم معمولی

 

پشت کوهی ها
علیرضا میراسداله

 

نام: آمین
نام خانوادگی: دار
مدرک: دیپلم
شغل: مورچه دار

آمین در کودکی مثل خیلی از کودکان دیگر به زندگی حشرات علاقه مند بود و کتاب های موریس مترلینگ را از بر بود.

او در نوجوانی صاحب مزرعه ای شد که از عموی بزرگش به او به ارث رسید.

آمین می توانست در مزرعه اش گوجه فرنگی بکارد یا کدو پرورش دهد ولی به جای این کار تکراری فکر بکری به سرش زد و مزرعه پروش مورچه راه انداخت. آمین طی سفری که به نقاط مورچه خیز دنیا داشت تعداد زیادی مورچه از گونه های مختلف به مزرعه اش آورد و با هموار کردن شرایط زندگی برای مورچه ها خیلی زود صاحب میلیاردها میلیارد مورچه شد. آمین تک تک مورچه هایش را نامگذاری کرده و چنان روی رفتارهایشان کنترل دارد که دقیقا می داند کدام مورچه در کدام روز بیشتر بار کشیده و کدام یک تمام روز را به تن پروری و استراحت در سایه علف ها گذرانده است.

آمین مورچه های خطا کار را با گرفتن جوهرشان مجازات می کند و جوهر مورچه ها که خارجی ها به آن اسید فورمیک می گویند را به مغازه های شیمیایی فروشی می فروشد و از این راه امرار معاش می کند.


نام: فوقان
نام خانودگی: سطل چی
مدرک: دیپلم
شغل: غذا مزه کن

فوقان مشام و ذائقه فوق العاده ای برای درک کیفیت غذا دارد و می تواند با بو کردن غذا درصد مخلفات آن را بر روی کاغذ بنویسد و با مزه کردنش جنس و نوع و حتی محل تولید محتویات غذا را هم تشخیص دهد.

با تمام این توانایی ها از آنجا که شغل غذا مزه کنی شغلی پرطرفدار و دلچسب است، فرقان بعد از مدت ها جستجو فقط موفق شده که در یک  کارخانه تولید غذای سگ شغلی نیمه وقت پیدا کند. او در روزهای کاری با چشیدن غذای سگ ها از کیفیت آنها مطمئن می شود و گزارش کتبی خود را به مسئولین کارخانه می دهد.

مادر فوقان می گوید پسرش گاهی در خانه پارس می کند و پاچه برادران و خواهرانش را می گیرد. او تقصیر این رفتار فرقان را بر گردن کارخانه ای که او را استخدام کرده می اندازد و می گوید پسر دیگرش طالون که در کمپانی تولید غذای پرنده ها کار می کند هیچکدام از ایرادهای فرقان را ندارد و فقط گاهی می رود روی پشت بام و ساعت ها روی یک پا می ایستد.

 

نام: مسعود
نام خانوادگی: امیدوار
مدرک:فوق تخصص جراحی
شغل:جراح مغز

مسعود پیش از آنکه به شغل جراحی رو بیاورد مغز پاک کن بود. یعنی هر روز به کشتارگاه می رفت و مغز گوسفندانی را که سر بریده بودند از داخل جمجمه آنها خارج می کرد تا برای فروش آماده سازی شوند.

مسعود در کار خود بسیار ماهر شده بود و طوری مغزها را از جمجمه خارج می کرد که هیچ قسمتی از مغز آسیب نمی دید و درسته و یک جا داخل سینی قرار می گرفت.

مسعود در سن بالا ناگهان متحول شد و به دانشگاه رفت و با پشتکار فراوان دکتر شد و تخصص گرفت. او با تکیه بر دانشی که در کشتارگاه آموخته بود در کار خود بسیار موفق شد و حالا از بهترین جراحان مغز در دنیاست که جدا از درمان مردم کتاب ها و رساله های متعددی هم درباره مغز و فرایند ترمیم آن نوشته است.

او اکنون فقط برای ادای دین به شغل اولیه اش ماهی یکبار به کشتارگاه سر می زند و در مقابل دوربین خبرنگاران یک مغز گوسفند را به خوبی پاک می کند.


نام:داراب
نام خانوادگی: انبری
مدرک:دیپلم کشاورزی
شغل: درخت نورد

داراب از کودکی عاشق بالا رفتن از درخت های بلند بود. روزی از کنار درخت بسیار بلند و غیر معمولی می گذشت که هوس کرد از آن بالا برود. درخت آنقدر بلند بود که شاخه هایش در ابرها فرو رفته بودند.یک هفته طول کشید تا داراب به بالاترین شاخه درخت رسید و متوجه شد که  وسط ابرهاست.

او با احتیاط پا بر روی ابر گذاشت و در کمال تعجب دید که ابر مثل  کفپوش خانه سفت است، بنابراین آرام آرام روی ابرها جلو رفت تا به کاخی بزرگ رسید.

ببخشید این قصه جک و لوبیای سحر آمیزه و ربطی به داراب نداره، در واقع داراب تا پا روی ابر گذاشت سقوط کرد و خیلی شانس آورد که لباسش به یکی از شاخه ها گیر کرد و با مغز روی زمین فرود نیامد.

او در مراحل بعدی زندگی دست از درخت نوردی کشید و با ترکیب میوه های مختلف موفق شد نوعی گلابی تولید کند که بو و مزه ای عجیب و متفاوت داشت.

داراب اول مایل بود نام میوه اش را دارابی بگذارد ولی چون دارابی قبلا کشف شده بود از بخش اول نام خانوادگی خود استفاده کرد و میوه اش را انگلابی نامید.

این میوه هنوز وارد بازارهای جهانی نشده ولی داراب در پی جور کردن سرمایه برای کشت گسترده آن است و تاکنون نامه های زیلادی برای مقامات مهم و حتی رییس جمهور نوشته و با ضمیمه کردن یک انگلابی بزرگ به دفتر آنها فرستاده که هنوز از جواب خبری نشده است.


نام: ریحانه
نام خانودگی: زابلی
مدرک: دکترای شیمی
شغل: نامعلوم

بزرگترین دغدغه ریحانه در زندگی این است که بتواند فسفر مغز تولید کند.

او در کودکی خانواده سخت گیری داشت که مرتب به او گوشزد می کردند باید مغزش را به کار اندازد و فسفر بسوزاند تا در زندگی موفق شود. ریحانه به همین دلیل به رشته شیمی علاقه مند شد و بعد از کسب بالاترین مدارک شیمی آزمایشگاه تخصصی خودش را راه انداخت. او در اولین آزمایش جدی خود صد گرم فسفر سبز غنی شده از گوشت قرمز وسفید و شیر و ماهی کنسرو شده و آجیل و تخم مرغ و نوشابه‌های سبک فسفر گرفت  و با سرنگ به مغز خواهرش تزریق کرد، خواهرش که دختر شلوغ کن و کم عقلی بود بلافاصبله بعد از تزریق رفت پرده ها راکشید، رفت روی تختش خوابید، به سقف خیره شد و دیگر هیچ وقت از جایش برنخاست.

ریحانه معتقد است که خواهرش اور دوز کرده و  مغزش به قدری فعال شده که سر از راز هستی در آورده و دیگر نیازی به هیچ چیز ندارد. ولی باقی مردم معتقدند که دختر بیچاره فلج گیاهی شده است. .

حالا چند سالی است که ریحانه در آزمایشگاهش را به روی عموم بسته و فقط تعداد کمی از میمون ها هستند که می دانند چه می کند. چون او مدتی است که فسفرهای تولیدی را به اشکال مختلف به مغز میمون ها تزریق می کند و بعضی ها می گویند که صدای گفتگوی ریحانه با چند میمون خیلی باهوش شده را از داخل آزمایشگاه شنیده اند.



نام: فرهاد
نام خانوادگی: ماهوتی
مدرک: سوم دبیرستان
شغل: نان خور پدر و مادر

فرهاد در دوران درس و مدرسه بسیار با استعداد بود و آنقدر خوب درس می خواند که هر سال شاگرد اول می شد و دو کلاس یکی می کرد.

او در سیزده سالگی کلاس سوم دبیرستان بود و همه می گفتند که ۱۴ سالگی به دانشگاه می رود و ۱۶ سالگی دکتر می شود و در ۲۰ سالگی به یکی از دانشمندان و مشاهیر بزرگ شهر بدل می شود و شک نیست که قبل از ۲۵ سالگی حتما همه مردم دنیا او را خواهند شناخت.

اما برای ماهوت یک سوال عمده وجود داشت، بعد از ۲۵ سالگی و وقتی که دانشمند و مشهور شد چه  اتفاقی قرار است برایش بیفتد. آنوقت باید تا آخر عمر چه کار کند و از آن مهم تر، وقتی که معروفترین آدم دنیا شد.

آیا هنوز می تواند با دوستانش در کوچه فوتبال بازی کند؟ آیا هنوز می تواند از جیب پدرش پول کش برود و بستنی بخرد؟ آیا هنوز می تواند سر بچه همسایه را بشکند و قسر در برود؟ آیا هنوز می تواند کارتون تماشا کند؟ آیا هنوز می تواند... و چون جواب روشنی برای سوال هایش نیافت تصمیم گرفت که در همان کلاس سوم دبیرستان درجا بزند.

فرهاد بعد از ده سال درجا زدن بلاخره از مدرسه اخراج شد و الان که ۲۵ ساله است برای خودش راس راس در شهر راه می رود، سیگار می کشد، بستی می خورد، آواز می خواند و حتی بعضی وقت ها با بچه ها فوتبال بازی می کند بی آنکه نگران باشد کسی او را خواهد شناخت و آبرویش خواهد رفت >>> ادامه دارد

* پشت کوهی ها: جنگ اول یا جنگ بشکه، جنگ دوم یا جنگ سطل
* پشت کوهی ها: جنگ سوم یا جنگ آزادی
* پشت کوهی ها: مهرداد، ستار، سیامک
*‌ پشت کوهی ها: آهنگ، شکور، فریدون
* پشت کوهی ها: عبدالله، آبی، نامک، بهرام، بهادر، فتح علی
* پشت کوهی ها: آمین، فوقان. مسعود، داراب، ریحانه، فرهاد
* پشت کوهی ها: عسل، بهران، فتح الله، میلاد، خرد،  فریده
* پشت کوهی ها: دقیق، پدرام، علی، نازی، کاظم، دلگیر
* پشت کوهی ها: عید ماهی (قسمت آخر)

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید