دفتر عزیزم , باعث خجالت- واقعا باعث خجالت! قرار بود (در نوشته قبلی) آخر شب بیام سراغت اما شد دو هفته بعد! به خدا باید منو ببخشی، بدون که فراموشت نکردم بلکه نمیرسم بیام سراعت و همچنین حوصله زیادی ندارم. به هر حال بهتره که هر چی را که یادم مونده که در این دو هفته انجام داده ام بنویسم. همونشب (چهارشنبه دو هفته قبل) مهمان بودیم خانه خاله خلیل برای شام. غذای افعانی درست کرده بودند، پلو افغانی که قهوه ای رنگ بود و لایش مرغ بود با ماهی سرخ کرده. اما پلو واقعا خوشمزه بود. افغانها پلو را اینطوری می پزند برعکس ما که پلومون سفید از آب در میاد اینا یک کارهاییش می کنند که من حتما می خوام از زهره طرز پختنش را یاد بگیرم، و پلو رنگش تیره از آب در میاد. به هر حال روز بعدش یادم هست که ظهر خانه مجاهد (دوست خلیل که در ایران باهاش هم دانشکده ایی بوده) مهمان بودیم که او هم باز پلو درست کرده بود با کچالو (البته خود افغانها پلو را پ لو می گویند) و سوپ. خانه اش فقط یک اتاق است و آشپزخانه اش هم در کمد است! یعنی گاز در یک کمد است ـ از این خانه های مجردی و تکی. ـ به هر حال بعدش (بعدازظهر همان روز) رفتیم من و زهره و خلیل به بادناوهایم (شهری نزدیک به فرانکفورت که پدر و مادر و خواهرهای خلیل آنجا زندگی می کنند)ـ چون چهار روز تعطیلی بود بخاطر اوستر ( عید مذهبی که بنظرم همون عید پاک است). خلیل تعطیل بود و پدر و مادرش گفته بودند بیایید آنجا. خلاصه مجاهد هم آمد بدرقه امان در ایستگاه راه آهن و رفتیم ساعت سه و نیم چهار تا فرانکفورت و آنجا رفتیم ابتدا به هواپیمایی ملی ایران تا من سوال کنم که کی پرواز به تهران دارند که یکنفر بیشتر ننشسته بود و او هم خارجی بود ( از اون چشم بادامی ها گویا کره ایی بود یا فیلیپینی). خلیل ازش سوال کرد و یارو گفت سه شنبه ها شب و پنج شنبه ها شب پرواز هست به تهران. عجیبه، چرا دو دفعه پرواز هست به تهران از اینجا؟ به هر حال کمی همون دور و بر گشتیم  و بعد سوار قطاری شدیم که به بادناوهایم می رفت. از فرانکفورت بیست دقیقه راه بیشتر نبود و رسیدیم و از ایستگاه راه آهن پیاده رفتیم تا هتلی که خانواده خلیل در آن بودند. افغانها چون که پناهنده هستند و در ضمن راهی امریکا، در یک هتل می مانند تا زمانی که به امریکا بروند. یک اتاق به هر کدام (هر خانواده) داده اند و یک آشپزخانه کوچک در هر اتاق است. به هر حال با پدر و مادر خلیل آشنا شدم. خیلی خوب آدمهایی بودند. پدرش سر مرا بوسید، مادرش هم خانم خیلی خوبی بود و خیلی احوالپرسی کردند. تند تند حرف میزدند و من درست متوجه نمی شدم. بعد هم خواهرهایش را دیدم که با شوهرها و بچه هایشان در اینجا بودند. یکی از خواهرهایش هنوز در افغانستان است. شوهر های خواهرهایش هم آدمهای خیلی خوبی بودند.  در این مدتی که آنجا بودیم پذیرایی خیلی خوبی شد ازمون. غذاهای خیلی خوبی پختند که همه افغانی بودند و بسیار خوشمزه. بعد از هر غذا هم چای و شیرینی و شکلات می آوردند. شب اول برایمان پلو افغانی پخته بودند با سبزی و کوفته که خوروش اینها هست در افغانستان و قورمه هم بجای خوروش میگویند. شب هم برای ما در طبقه پایین یک اتاق مرتب و آماده کرده بودند که یک تخت دو نفره بود و یکی یکنفره. صبح جمعه هم بعد از صبحانه در پارکی که همان نزدیکی بود گردش کردیم که جای بسیار قشنگی بود. کلا این شهر (بادناوهایم) شهر استراحتگاه و آسایشگاه است و از همه جا برای استراحت به اینجا می آیند. اکثر مردم پیر هستند. خلاصه چند خانواده دیگر افغانی را هم که از افغانستان فرار کرده بودند دیدم. همه آدم حسابی بودند بیچاره ها. یک آقای ایرانی هم در هتل بود که با شوهر یکی از خواهرهای خلیل دوست بود. زیاد مسن بنظر نمیومد. گفت پاکسازی شدم و حالا اومدم اینجا و پناهنده شدم و لی میخوام برم آمریکا. 

 

متاسفانه اسم غذاهایی را که روزهای دیگر خوردیم یادم نمانده. روز آخر که آنجا بودیم یعنی دوشنبه صبح یکی از خواهران خلیل یک بسته آورد و بمن داد و گفت قابل شما رانداره. من تعجب کردم گفتم برای چی بمن کادو میدهید؟ خیلی تشکر کردم و گفتم من اصلا انتظار نداشتم. یک بلوز و یک جفت جوراب ، بعد هم خواهر دیگر خلیل آمد و او هم بمن یک عطر کادو داد. خیلی تشکر کردم از او هم و پرسیدم آخه دلیلش چیه؟ زهره گفت چون اولین بار بود که می رفتی پیششان بهت کادو دادند. اینطور رسمشون هست. 

بعدازظهر دوشنبه هم بعد از اینکه از پدر و مادر و خواهرهای خلیل تشکر فراوان کردم با قطار از طریق فرانکفورت و ماینز برگشتیم. وقتی رسیدیم مجاهد در خانه بود و گفت که از ایران برات تلفن کردند. به هر حال دیگه روزها را دقیقا یادم نمیاد که چه کار کردیم. در این مدت که دفترچه را ننوشتم چند تا نامه داشتم یعنی تفریبا یکروز در میان و یا هر روز من نامه داشتم، از یاسی، از ناهید که آدرس اینجا را از مامانم گرفته بود، از سوزان که به فرانسه پست کرده بود و از آنجا خواهر روحانیها برام پست کردند، از زهرا. مامان و بابا هم دو دفعه برام زنگ زدند. یکروز هم که با زهره بیرون بودیم با یک خانواده ایرانی دوست شدم یعنی در واقع آشنا شدم، توسط زهره. اهل زنجان هستند. شوهر خانمه نقاش هست (تابلو می کشه). دیگه حوصله نوشتن ندارم دفتر عزیزم ، فردا دوباره میام سراعت.