مسابقه انشای ایرون

 

ونوس ترابی

تمام این سالها همه جا فقط اسم او بود. فکری شده بودم پس من کجا مانده ام. منی که ۱۰ سال آزگار به پای آمدن نیامدنش نشسته بودم. منی که با هر بار آمدنش٬ میان آن انبوه وهم آور از تیرگی و ریش و ترس٬ صورت تکیده ای را فردای سه تیغ تصور می کردم که دارد گردنم را می لیسد و مثل نوزادی تازه از زهدان کنده شده٬ پستان هایم را به دهان می کشد. منی که بعد از هر بار آمدنش٬ مدام روزها را روی تقویم می نوشتم تا چهار دنگ حواسم روی رگل و خون باشد. آن روزها کسی بنای نگذاشتن و نشدن و نیاید نداشت. بچه آمدنی اگر بود می آمد. هم رسم مردی بود و هم اجاق شعله ور زنی! انگار هربار رگل می شدیم خاک بر سرمان می شد. کسی به مرد جماعت چپ نگاه نمی کرد اما تو را می بستند به جادو جنبل و طلسم شکستن و دوا و دکتر بعد هم انگ اجاق کوری. برای منی که جوان و پرشور بودم اما شوهری هزار کیلومتر آن طرف تر داشتم٬‌ رگل شدن یا نشدن توفیری هم نداشت. می شد حتی بیندازی تقصیر دیر آمدن های شوهر رزمنده! وگرنه کشتزار ولایی برای جوانه های انقلاب آماده بود.

تف!

در تمام این سالها٬ حاصل آن همه خواهش و تشنگی بعد از سه تیغ و حمامی که خاک جبهه را در فاضلاب می ریخت٬ تنها بابک شد. خوب یادم می آید تابستان ۶۵ وقتی تازه زاییده بودم و وقت حمام زایمانم بود٬ یکی از همسایه ها آمد و از من خواست تا در حمام ما یک دوش چند دقیقه ای بگیرد. نه آنکه آب قطع باشد یا دوششان ایرادی داشته باشد٬ زن بیچاره مالیخولیایی شده بود و می گفت حمام شما تبرک دارد و خاک جبهه و تن حاج وصی در آن چهاردیواری یعنی یک پا امامزاده! آن روزها ۲۰ سال بیشتر نداشتم و حرفهایش باورم شده بود. روزی چندبار در حمام را باز می کردم و شبها که برای رفع تشنگی پا به آشپزخانه می گذاشتم٬ همیشه منتظر یک نور سبز بودم که از در کوچک کنار آبگرمکن بیرون بزند و قدیسی ظهور کند! به خود وصی هم گفته بودم و او فقط با صدای بلند خندیده بود اما با آنهمه قداست که از ناله های آهنگران از رادیو و وُله های تبلیغاتی از تلویزیون بر سر و صورتش می ریخت٬ هاله آن ترس غریب٬ آن دلهره مرموز از چشمش نمی رفت.

آخرهای جنگ٬ وقتی بعد از هر عملیات موفق یا ناموفق چند روزی مرخصی می گرفت و به خانه می آمد٬ گریه ها و بازیگوشی های بابک را بهانه بی حوصلگی هایش می کرد و زودتر از من به رختخواب می رفت تا بخوابد. حتی اتفاق افتاده بود که من با تمام غرور زنانه و شرم و حیای ذاتی ام٬ خودم به سراغش رفته بودم و دستم را پس زده بود و خواب و خستگی را بهانه کرده بود تا از سر بازم کند. چفیه اش را روی صورتم می کشیدم و به دنبال آن وصی می گشتم که بعد از عقدمان در ۱۹ سالگی اش مرا به درخت های باغ آقاجان می چسباند و تند و یک نفس از پیشانیم می بوسید تا هرجا که آن یواشکی های دلهره آور طول می کشید و کسی-نیاید ها اجازه می داد. حتی از خراش های درخت بر پوست کمرم کیف می کردم. تو بگو یکجور خودآزاری یک طور دیوانگی دخترانه. کشف بدنم حس جدیدی بود. کشفی که مثل تلخی قهوه٬ جانم را بالا می آورد و به سکر می نشاند و از پوستم مثل عرق ترس یا شرم بیرون می زد.

اما هرچه چفیه اش را زیر و رو کردم٬ وصی از هیچ نخی و پودی بیرون نزد. وصی شده بود همین حجم مچاله موهوم که زیر لحاف تنها نشانه زنده بودنش به شکل نفس های کش دار بالا و پایین می رفت. چفیه را روی گردنم می کشیدم و بعد به پستان و ناف و به ران هایم. من ۲۲ ساله ای خجالت زده بودم که کنار شوهری قدیس٬ شیطان و جهنم را یکجا به تن می کشید. گرمای تن وصی از زیر لحاف شیطان را بیشتر به جانم می انداخت و دست هایم دیوانه وار خودم را از هر تکه از بدنم مدام می زایید اما ناف خواهش بریده نمی شد. وصی گرمایی بود و همیشه پیش از خواب زیرپیراهنش را در می آورد. خوب به یاد دارم در آخرین لحظات آن بزم دلپذیر زنانه٬ وقتی شیطان را به آتشگاه نمور و در کنار آن مرد متبرک کشانده بودم٬ زیرپیراهنش را چنگ زدم و بر دهانم گذاشتم تا آخرین ناله با بوی وصی یکی شود. اما آن پارچه هم مثل چفیه٬ هیچ بویی از وصی نبرده بود.

ظلم است وقتی در اوج زنانگی ات و در لحظات پنهانی شب و تمام آن افکار جهنمی٬ بوی تاید در مشامت بپیچد! در چنین لحظاتی ملافه زیر کمرم همیشه خیس عرق بود و پوست گردنم از هیجان و شرم در هر نفس انگار به زیر چانه ام می چسبید و نمی توانستم سرم را بالاتر بیاورم. دستهایم در اطراف روی رختخواب ول می شد و پاهایم انقدر سِر بود که انگار نه انگار به این تن چسبیده باشند. آخ چه آرامشی!‌ به نوری که از خانه همسایه روی سقف افتاده بود خیره می شدم و سعی می کردم چهره زنی با موهای آشفته را در آن تشخیص دهم. نمی دانم ساعت چند بود اما آنقدر گذشته بود که عمق خواب وصی با فاصله نفس های کشیده اش دستگیرم می شد. آن شب٬ دست هایم را به بینی ام نزدیک کردم. ناخودآگاه انگشت اشاره ام را گزیدم و بعد در دهانم نگه داشتم. ای کاش آن شب و شبهای بعد می توانستم به وصی بگویم که دست هایم زندگیمان را نجات داده است. همین دست هایی که بالای سرت قرآن می گیرند و پشت سرت آب می ریزند و برایت غذای خانگی می پزند و رخت سفرت را می شورند و برایت رخت خواب فرار از من را می اندازند. والله همین ها که قرار است من را به جهنم ببرند!

آن موقع ها تازه کتاب گناهان کبیره را تمام کرده بودم و دانه دانه نبایدها را می دانستم. اما این چه جنگی بود که تمام نمی شد؟ این چه جنگی بود که تنها قربانی اش من بودم؟ جنگ مقدس آنها تمام شد اما کسی از جبهه آن چهاردیواری خصوصی هیچ نمی گفت. از مردانی که جنگ را به خانه می آوردند و صدای سوت خمپاره را حتی در خواب میان خرناسه هایشان مرور می کردند.

جنگ که ته کشید٬ وصی هم شد پای ثابت برنامه های تقدیر و تفسیر جنگ تحمیلی! فکر می کردم بعد از تمام شدن٬ صلح هم به اتاق دو نفره مان بیاید. دستم را پس نزند. بابک و فهمیدنش را بهانه نکند. اما در ۲۵ سالگی٬ تازه فهمیدم چیزی که تحمیل شده بود٬ جنگ نبود که نجابتی سنگین بود که در سکوت و حیای من بر من و در من خلاصه می شد. در دست های شیطان صفتم که کنار وصی٬ طبق عادتی چند ساله٬ به تنم هجوم می آورد. من زن یک رزمنده غیور بودم که به چشم دیگران از جنگ با کوله باری معنوی زنده برگشته بود و به چشم من مردی پر از تصاویر سرخ و سیاه و تنی اسیر و در کما مانده بود.

آن مردها نمرده بودند اما خواهش ها و تپش هایشان در جنگ مرده بود. وصی را ترس از مردی انداخته بود٬ همان که دیگران اسمش را شجاعت گذاشته بودند. اینجا سرزمین دروغ و انکار است. اما در خط مقدم و پشت خاکریز چه را می شود انکار کرد؟ ترس از مرگی که هر آن و هر ثانیه در آن بیابان های تاریک قرار است یقه ات را بگیرد؟ آنهم وقتی سرباز عراقی در چند قدمی و بالای دره ای که تو و همقطارانت کمین کرده اید می ایستد و با خیال امن بودن آنجا٬ زیپ پایین می کشد و بر ۱۰ مرد که نفس به نفس هم ایستاده اند در کمینگاه٬‌ یک دل سیر می شاشد! تصور کن مایع گرم بدبو از سر و صورتت  بچکد و جیک نزنی. شاید هم دست های تشنه وصی را آن لحظه ای کشته است که سرباز ۱۷ ساله را از روی زمین برمیدارد تا عقب بکشد٬ اما در گرمای شکاف کمر پسرک که ترکش خورده است فرو می رود. یحتمل همین است. همین خاطرات که با چشمانی بی نور و خیره به زمین در نطق هایش می گوید. باید از تلویزیون بشنوم . برای من که در خانه صم بکم است. تنها به بابک امر و نهی می کند که:

«جبهه نرفتیم تو فرق وسط باز کنی و پاچه شلوارت رو جر بدی!»

تمام دردش همین است. بابک چرا ژل می زند. بابک چرا کتیرا می زند. بابک چرا همیشه پای تلفن است.

«من ۱۹ سالم بود فرمانده یه گردان بودم!»

راست می گفت. دل شیر داشت. یک گردان را یک تنه در سن پایین چرخانده بود اما اداره یک زن برایش جنگ با موجودات فرازمینی حساب می شد.

حالا ۳۰ سال است مدام به وصی مدال شجاعت می دهند. مدام در این جا و آنجا سخنرانی می کند. پست می گیرد٬ سکه می گیرد٬ جام می گیرد. سخنران خوبی شده است. نطق های غرا می کند. اما نزدیک ۳۵ سال است تنش برای من خفقان گرفته است. حالا از خودم می پرسم چرا هیچ وقت سعی نکرد چیزی از من بپرسد؟ چرا هرگز به روی خودش نیاورد؟ چرا حواسش نبود که کنارش ناله های شیطانی می کنم؟ شاید می شنید و هیچ به روی خودش نمی آورد. اما انصاف کجاست که جنگ را از خاکریز بکنی و به اتاق من بیاوری مرد؟ جنگ تحمیلی اینجا بود. در تن من. در خوابگاه من. نه! وصی هیچ وقت یک طرف این جنگ و جدال نبود. من بودم و وجدان و احساس گناه و ندای نجابت و شرم از قدیسی که نامش را بر من گذاشته بود تا به مقام قرب الوهی برسم!! من بودم و زنانگی و واگویه های بی رودربایستی و این-آخرین-باره ها. اصلاً چه فرقی می کند؟ انها قهرمانان جنگ و مردان خدا و بی باکان مدافع وطن مانده اند و ما هم سنگرداران نجیب پشت جبهه. اما سنگر که یا چه را نگه داشتیم؟ کشتزاری که به نام مردی خورده بود و باید محصول می داد. از آب و آفتابی اگر خبری بود٬‌ مانده بود محض میوه دادن. بعد از آن٬ سرزمین بایر به جهنم. دفاع مقدس بود و مقدس هم ماند.

اما غمی نیست. انگار بالاخره بعد از اینهمه سال راهش را یاد گرفته ام. تک تک فاجعه هایی که ممکن است بر سرش آمده  باشد را در ذهنم مرور می کردم تا دلم برایش بسوزد و از خواسته هایم احساس شرم کنم. مرد من نشانی همه آن دردها را برای من آورده بود تا شرمزده شوم تا مدیون شوم تا سکوت کنم و شکرگزار باشم. تک تک آن دردها در تنهایی مثل زخم بستر مرا ۳۵ سال جوید. تکان نخوردم تا شرم خواهش ها جانم را ذره ذره بگیرد. آخر من نجیبم. مرا چه به این غلط ها؟ با حمام و بستر متبرک و آن اسپرم متحرک باشکوه که از مردی قدیس آمده است.

پاهایم تیر می کشند. از دیدن بابک پاهایم تیر می کشد وقتی به بابایش حاجی می گوید. از دیدن تیغ صورت تراشی پاهایم تیر می کشد. از دیدن درها و قفل ها و قرآن و کاسه آب و انتظار...از دیدن اتاق با در شیشه ای رنگارنگ که نور را روی صورتم می شکند تا چروک هایم را نبینم٬ تیر می کشم. من تیر می کشم. تیر می کشم...تیر!