مسابقه انشای ایرون
کلاس ساعت ۳ لغو شده. دختر با خوشحالی از دانشگاه بیرون می آد. با خودش فکر می کنه : به به! عجب بعد ازظهر خوبی شد. امروز زودتر می رسم خونه، یه چای درست می کنم، نون سنگک و پنیر هم که دارم، می شینم و به نوار فرهاد گوش می دم و از پنجره هم به خیابون کریم خان نگاه می کنم. از دیروز که این نوار را خریده، جدیدترین آهنگی را که فرهاد بعد از سالها خونده، در گوشش طنین انداخته.
هنوز به ایستگاه کمی مونده می بینه اتوبوس داره می رسه. می دوه. اتوبوس می ایسته و دختر سوار می شه. چند تا صندلی هم خالی است. گل از گلش می شکفه. صندلی خالی در اتوبوس براش جزیی از خوشبختی هاش شده. یک جای خالی کنار پنجره انتخاب می کنه. فکر می کنه چی از این بهتر که تا آخر خط کنار پنجره بشینم و به بعداز ظهر قشنگ پاییز تهران نگاه کنم.
اتوبوس راه می افته. حواس دختر به بیرونه. یادش به حرف پدرش می افته که همیشه می گه درختای این خیابون مثل چتر سایه انداختن.
یکدفعه یکی با آرنج به بازوی دختر می زنه. زنی را می بینه بغل دستش نشسته. متوجه نشده بود از کدوم ایستگاه کنارش نشسته.
زن: "خانم دیدین؟"
دختر: "چی؟"
زن: "پسره که وایساده اون وسط قسمت مردها و پشتش به پنجره است؟دیدین؟"
دختر: "نه!"
زن: "ببین همونی که کاپشن کرم پوشیده."
دختر: "خب؟!"
زن: "اوا ندیدی چه جوری یه تیکه کاغد انداخت توی جیب دختره که اینور میله وایساده؟"
دختر با بی حوصلگی :"حواسم نبود." دوباره از پنجره بیرون را نگاه می کنه.
زن: "عجب روزگاری شده. هر چی از هم جداشون می کنن، باز هم نمی شه."
دختر همچنان بیرون را نگاه می کنه.
زن: "یه دختره افتاده پای پسرم، دست از سرش ور نمی داره. هی تلفن می کنن به هم. نمی دونم چکار کنم."
دختر در حالی که چشمش به خیابونه:" خب عیبی نداره که."
زن: "چی چی رو عیبی نداره؟ همین دخترا هسن، دور از جون شما، بلای جون پسرای مردم می شن. از کار و زندگی و پدر و مادر وازشون می کنن. اگه باباش بفهمه خر بیار و باقالی بار کن. نمی دوم چه کار کنم؟ بهش می گم برم خواستگاری؟می گه کی این روزا زن می گیره."
دختر امیدواره قبل از تموم شدن بعد از ظهر اتوبوس برسه، ترافیک زیاد شده.
زن:" امان از این دخترا! دور از جون شما البته. دیشب دختر خواهر خودم اومده بود خونمون، شوهر هم داره ها، اما همینطور نشسته بودن و هره و کره می کردن. ذلیل مرده هی پاشو می چسبوند به پای پسرم، نه شرمی نه حیایی، جلوی من. پسرم هم مرتب به من می گفت برو بخواب. این از دختر خواهر خودم، دیگه چه خواسته غریبه ها."
دختر با صدای غمگین:" بعداز ظهر داره تموم می شه."
زن: "پاییزه دیگه، آفتاب زود غروب می کنه."
دختر زیر لب: "پیاده زودتر می رسیدم."
زن: "چه عجله ایی دارید؟"
شاگرد راننده: "ایستگاه آبشار."
دختر به سرعت از جا بلند می شه، بدون خداحافظی از جلوی زن رد می شه و با سرعت از اتوبوس پیاده می شه. با قدمهای تند در خیابون بطرف پایین راه می افته. در ذهنش صدای رسای فرهاد را می شنوه که می خونه:
" ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست... ای کاش"
جدال بی وقفه و نابرابر بنفشه ها و بزغاله ها... زیبا نوشتید.