مسابقه انشای ایرون

بو!

ونوس ترابی 


در آغوشم که می آمد از بوی عفونتی تند٬ صورتم مچاله می شد. اوایل رویش را نداشتم به رویش بیاورم. بعدها در صدد کشف برآمدم و متوجه شدم منبع بو از دهانش نیست. طوری حساس شده بودم به آن بو که وقتی تلفن می کرد٬ اسم و نمره اش را می دیدم ناخودآگاه بوی آشغال گوشت مانده از شب پیش در سطل خاکروبه بلند می شد. فکری شده بودم با آن هوای سرد زمستان و دمای نسبتاْ پایین خانه٬ این بو چطور بلند شده است؟ مگر آشغال گوشت به این زودی به گند می افتد؟ بعد پشت بندش به حال گربه های کوچه و احتمالا تک و توک سگ های طفلکی که جرئت می کردند و به بزم شبانه گربه ها نزدیک می شدند دل و قلوه می سوزاندم. اما دیگر وقتش بود. باید می فهمیدم آن بو از کجایش می آمد. شنیده بودم که پسرها از بوی ماهی دخترانه حرف هایی می زنند و جوک های می سازند و لفظ «ماهی گیر» میان پسرها معنای خاصی داشت اما فکری شده بودم چرا هیچ دختری از بوی آشغال گوشت در یک مرد نه چیزی گفته بود و نه من شنیده بودم. بوی وایتکس حکایت دیگری داشت. این بوی زننده گندیدگی از صورتش یا دستکم از اطراف گردنش می آمد. با این کم رویی٬ به این فکر افتادم که یک طور یارو را دست به سر کنم بدون اینکه درباره منشأ بو حرفی بزنم یا سؤالی بپرسم. فوقش فکر می کرد با کس دیگری آشنا شده ام و فحش ناموس چیزی حواله ام می کرد و نمره تلفن ها بلاک و تمام. اما دچار نوعی وسواس کشف شده بودم. بو از آن پایین نبود٬ از دهانش هم نبود. زیر بغل هم که همچین افتضاحی به بار نمی آورد. از قضا زیر بغلش بسیار ناشیانه بوی ادکلن دِرِک می داد و من همواره در تمام زمان هایی که با هم وقت می گذراندیم از خودم می پرسیدم چطور زیر بغلش را می تراشد و ادکلن می زند!! اما مشکل من با او بدبو تر از این حرف ها بود. تا یک روز تصمیم عجیبی گرفتم. بعد از خواب عمیقی که معمولاْ پشت بند همخوابگی به سراغش می آمد٬ آرام به صورتش نزدیک شدم و مثل گربه ای که تکه ای گوشت را در کیسه زباله روی هوا زده باشد٬ یا کراکی که با یک اسنیف جانانه هوس بالا رفتن و رها شدن در یک بعد از ظهر دم کرده تیرماه به سرش بزند٬ هوای اطراف صورتش را به درون کشیدم. چشمانم را بسته بودم و با تمرکزی عجیب تمام حواسم را جمع پیدا کردن منبع بو کردم. اولش بوی ته مانده سالاد فصل به دماغم خورد و فکر کردم شاید عاروق زده باشد. راستش چندشم شد و خواستم عقب بکشم که یکهو اطرف چشمش بوی صابون داو را حس کردم که کمی آن حس ناخوشایند سبزی و سالاد و پیاز مانده از معده اش را از سرم پراند. راه کج کردم و سمت موهایش رفتم. بی هیچ فکر اضافه ای بوی شامپوی هد اند شولدرز ضد شوره را در جا گرفتم. چه سلیقه عادی و چالش ناپذیری! چه آدم معمولی و دنباله رویی. البته در آن لحظات انتخاب نوع مواد بهداشتی یارو را با انتخاب شدن خودم به عنوان زن نزدیک زندگیش در یک سطح معیاری می دیدم و این چندان برایم جالب نبود. اما بعدها که به آن روز بیشتر فکر کردم٬ فهمیدم دنبال بهانه ای برای خلاص شدن از آن بو می گشتم و شامپو و صابون و ادکلن همه خوراک کوبیدن دستم می دادند. گردنش بوی خاصی نمی داد با اینکه انتظار داشتم از آن ادکلن کلاسیک دستکم یک یا دو پاف یا به قول خودش پیس به آن طرف ها زده باشد. از جغرافیای گردنش داشتم به سمت گوش راستش می رفتم که یکهو همان گربه شبانه با زباله آشغال گوشت دماغم را گزید. وای خدایا...این بوی وحشتناک متغفن از گوش راستش می آمد. در حرکتی ناخودآگاه وقتی چشمانم را  از آن کشف و شوک شهود باز کردم٬ نگاهم به چشمان خندان و عاشق یارو افتاد! بخشکی شانس! طرف فکر کرده بود آنقدر مستش شده ام و می خواهمش که موقع خواب دارم می بویمش! البته اگر منصف باشیم در فارسی محاوره این فعل کمتر به کار می رود یا حتی اصلاْ مصرفی ندارد. اما این چیزی بود که از دهان او درآمد.

«انقدر دوستم داری که داری منو می بویی؟»


 مور مور شد تنم. نه از خوشی که از حس نچسب بودن آن لحظه که توش گیر کرده بودم و واژگان ناشیانه یارو که شدید و عمیق سعی داشت جذاب و خواستنی به نظر برسد. در اصل من داشتم بویش می کردم به قصد کشف آن آشغال گوشت و با شامه آن گربه گرسنه که به هیچ صراطی مستقیم نبود. جانم برایتان بگوید که یارو با چنان عشق و چنان لذتی نگاهم می کرد که به تته پته افتادم. چطور باید حالیش می کردم که باباجان در گوش راستت سگ مرده است یا چه؟ عفونت مزمن داری یا چه؟ درد دارد گوش راستت یا چه؟ اصلاْ خودت تابحال گوش راستت را در حمام شسته ای یا دستمال لامصب درونش کرده ای؟ مگر می شود یک جای آدم اینطور بگندد و آدم نفهمد؟ تمام این سؤال ها در دهانم به یک لبخند ماسید. بماند که چه جان کندنی بود خلاصی از مردی که فکر می کرد عاشقش شده بودم. البته بعدها متوجه شدم یارو گوش راستش نگندیده بود. اشکال از آن بالا بود وقتی گفتم باید این رابطه را تمام کنیم و پرسید: «داری شوهر می کنی؟» گفتم: «نه! فکر می کنم باید تموم بشه برنامه های دیگه ای دارم برای زندگیم» و فقط یک کلمه در اس ام اس نوشت: «لاشی»