تقی بارها به خاطر مسائل مختلف دستگیر و زندان رفته بود. میگفت :

" اگر گرفتار شدی خودتو بزن به اون راه. عین دیونه ها. خونسرد به سئوالات جواب بده. داد نزن. عصبانی نشو. "

یادم مونده.

سالهاست می خواهم از اون زمین  پشت نرده های سبز عکاسی کنم. بدون دوربین بارها رد شدم. بهاران سبز با لاله های سرخ اما خیلی زود همه چی پلاسیده میشه. انگار  از اولش هم  اینجا چیزی نبود.  کاسب های روبروش میگفتند : " هرکی از زمین پشت نرده ها عکس بگیره , دستگیرش میکنند."

 تا راه افتادم خیلی سریع از پشت نرده های سبز از زمین خالی چند تا عکس گرفتم.همشون شبیه هم شدند. خاک و سنگ. آژیر ماشین پلیس  یک دفعه بلند شد. برگشتم.  عین مور و ملخ ریختند دورام. یاد تقی افتادم. خونسرد ماندم.

اولش یک پلیس جوان بود. استوار دو. راننده سرباز وظیفه. خونسردیم  نتیجه داد. دستبند نزد. تو پاسگاه یک سرگرد پیر نشسته بود. چای پر رنگ میخورد.

پرسید : چرا داشتی از گورستان عکس میگرفتی؟  گفتم اونجا قبری  نبود.  فقط زمین خالی . با تعجب پرسید ؟

" زممممممممممممین خاللللللللی؟ " ممیم و لام را خیلی طول داد.  چند دقیقه ساکت ماند. تو فکر فرو رفت.جا به جا شد و پرسید : " چرا به اون زمین خالی علاقه داری؟ "  تا بخواهم جوابشو بدم دقایقی زل زدم به کف اطاق . سرامیک ها تاب  داشتند. صبور بود. سینه امو صاف کرده گفتم :                " نویسنده مورد علاقه ام پشت نرده ها خوابیده " حقیقتو گفتم. فکر کرد واقعا دیونه ام.............. چشاش گرد شد. ترسید. خودکار را گرفت و رو کاغذ چیزی نوشت. سرشو بلند کرد و پرسید : " چائی میخوری ؟" گفتم : آب.

پرسید : " تو قبلا نظامی نبودی؟" کپی سرهنگ قنبر هستی".... نگاهش کردم. ادامه داد : " سرهنگ علی قنبر ؛ رئیس انتظامات داخلی دانشکده پلیس" . این بار تو چشماش زل زدم و گفتم : " نه. نیستم. اما قپه هات نا متقارنه ؛ یقه پیراهنت چرک ؛ سبیل ات هم آنکادر نیست. " . لبخندی زد و گفت " عین خودش صحبت میکنی؛  تا وارد شدی فهمیدم "

... قبل از اینکه از اطاقش خارج بشم پرسید : " نگفتی نویسنده مورد علاقه ات کیه که اونجا خوابیده". جوابشو ندادم.

حالا دیگه همه تو کلانتری جمع شده اند دور  من. دوربین ام دستشونه . عکس ها مثل هم. نرده های سبز. پشتش زمین خالی. دست آخر سروانی  که زرنگشون بود پرسید : دوربینتو چند خریدی ؟  مدتی سقفو نگاه کردم. دو مگس داشتند عشقبازی میکردند.محلشون نذاشتم. گفتم : "چند سال پیش 2 میلیون "  همون سرگرد  اولی سرشو خاروند . دوباره نگاهی به  من کرد و گفت : " حالا باید خیلی گرون شده باشه " کر شدم.

نزدیک ظهر با پرونده بازجوئی فرستادنم دادسرای خاوران. اون دو مگس هنوز رو هم بودند. کرایه تاکسی را دادم.  رسیدیم. دو ساعت نشستیم. کارمند کوتاه قد و چاقی تو دفتر قاضی که کمر بند چرمی براق داشت به سرباز گفت : " به ما  نمیخوره. ببرید دادسرای شهر ری. " بعد  زیر لب  غرولند کرد. به سرگرد فحش داد : " چطور  نمی فهمه نرده های سبز حوزه استحفاظی ما نیست"

برگشتیم شاه عبدالعظیم.کرایه را حساب کردم.

خوردیم به  نهار. تا ساعت 3 عصر نشستیم. سرباز نگهبان من گرسنه بود.سه و ربع روبروی قاضی ایستادم.  ریش اش مثل هرمان ملویل بود. نگاهش ؛ نه. دوباره عین آهوی بیگناه نگاهش کردم. با طمانینه پرسید : " تو نمیدونستی عکاسی از مراکز نظامی ممنوعه ؟ " با همون لحن خودش گفتم : " نظامی نبود. تابلو نداشت" دنبال مگس های کلانتری تو دادسرا بودم.چیزی ندیدم. ساکت شد. چیزی  نپرسید. همون یک برگ بازجوئی کلانتری را خواند. انگار داشت پاسخ مرا به علت عکاسی میخوند که تو کلانتری نوشته بودند زیر لب گفت : " نویسنده مورد علاقه ". نگاه کوتاهی به من انداخت  ؛ به سرباز اشاره کرد و گفت : " همه عکس های دوربینشو پاک کن" و  سرشو طوری تکون داد که  " ببرش بیرون . بزار بره ".

 از دادسرا خارج شدیم. سرباز همراهم گفت خود و رفیقش خیلی گرسنه اند. 50 تومن دادم. گفت : کمه. پرسیدم ایستگاه  مترو کجاست؟ گفت از زیر پل باید رد بشی. خیلی مواظب باش. دیروز یکی رفت زیر ماشین. راننده فرار کرد. از زمین خالی پشت نرده های سبز هیچگاه عکس نگیر.

 حالا نشسته ام تو مترو.  فروشنده ائی جلوم ایستاده میگه : سه تا اسکاچ ظرفشوئی فقط دو تومن. دارم حساب میکنم با حدود 200 تومنی که به قول تقی امروز سلفیدم  چند تا اسکاچ میشد خرید. قاطی میکنم. بلندگو میگه : ایستگاه شوش ؛  موقع پیاده شدن مواظب فاصله قطار و سکو باشید .پیاده میشم. مواظبم.

 ساعت 7 میرسم خونه. با خودم میگم : یعنی اون دو مگس حالا کارشون سقف کلانتری تموم شده ؟ میتونم دوربینو ببرم ریکاوری و همه عکس ها را باز یافت کنم.

بیخیال میشم.

فرمت میکنم.