قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم

 

پرسید چرا انگلیسی حرف می زنی؟ گفتم برای اینکه می خوام دو تا مرجان باشن، به فارسی می ترسم بفهمه، ولی به انگلیسی می خوام نزدش اعتراف کنم.

 چند لحظه ماتش برد، بعدش با عصبانیت دستام رو ول کرد و گفت نمی خوام هیچ اعتراف کنی.


"پس چرا هی می گفتی راستش رو بگو؟"


گفت، "اونموقع برام مهم بود."


"حالا دیگه مهم نیست؟"


"!_Not at all"

نگفتم خوب از پس هم بر می آمدیم؟

گفتم، "یعنی می گی اصلاً قضیه رو فراموش کنیم و انگار نه انگار که امروز سرم جیغ کشیدی و بهم گفتی برو گمشو؟"


گفت، "ببخشید  از کوره در رفتم، ولی لطفاً درخواست برو گمشو ام را بپذیر."

گفتم، "حالا شد."


گفت، "حالا شد یعنی چی؟"


گفتم، "هرچی خواستی سرم داد بزنی بزن. حقّم هست."


گفت، "هیچم حقّت نیست. اصلاً سزاوار این نیستی که اوقاتم رو به خاطر تو تلخ کنم."

دیدم نمی شه، خودشو مثل جوجه تیغی گولّه کرده و نمی ذاره دستش بزنی. فقط یک راه مونده بود. با کلّه شیرجه رفتم تو آتیش تنور و گفتم، "عاشق Claire شدم ولی می خوام با تو باشم."

دنیا ساکت شد. جیک هیچی در نمی اومد تا ببینن مرجان عکس العملش چیه. چاقو های تو آشپزخونه شروع کردن اونطرف رو نیگا کردن که یعنی ما نیستیم. لیوان های چایی، نعلبکی ها،  بشقابهای چینی، خلاصه هرچی شکستنی بود شروع کردن برای همدیگه فاتحه خوندن.

یواش یواش مرجان یه ذره گولّه اش باز شد. نه اینکه بذاره نزدیکش بشی، بلکه به قصد حمله. فوری اضافه کردم، " و راستش رو می گفتم که هیچ اتفاقی بین من و Claire  نیافتاده." اینجاش یه کم دروغ بود. ولی فقط یک کم. بستگی داشت که با وزش نسیم کسی رو در آغوش گرفتن و صورتش را با نم باران نوازش کردن حساب می شد یا نه. به نظر من حساب می شد، ولی به نظر خیلی ها نه. واسه همین می گم فقط یه کم دروغ بود.  هنوزم که هنوزه، هر دفعه نسیمی به صورتم می خوره یاد  Claire می افتم. ای پدر سوخته! ای نا لوطی.

گفت، "چی؟! عاشق یکی دیگه هستی ولی می خوای با من باشی؟"

گفتم، "راستش رو خواستی."

قوری از کنار گوشم رد شد ، محکم خورد به دیوار، و هزار تکه شد.

"! Fuck you"

 


قسمت نهم