قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم  قسمت هشتم

اینم قضیه اعتراف کردنِ بنده، تا آینه عبرت دانید. اصولاً اعتراف کار احمقانه ایست. یعنی حقیقت را اعتراف کردن  کار احمقانه ایست، دروغ هرچی خواستید اعتراف کنید. مثلاً در نامه ای اعتراف کنید که  بعد از اینکه شیطون گولتون زد و شبی را با Claire و خواهر دوقلو اش گذراندید در یافتید  که بدون مرجان زندگی بی فایده است و تنها  راه رهایی از  احساس گناه خودکشی است. مرجان عزیز بدان که تا وقتی این نامه به دست تو بردسد پیکر  من زیر خاک سرد و سنگین خوابیده است. خداحافظ "دنیا" (خودش می فهمه از "دنیا" منظورت اونه).  یادتون هم نره که بهش برسونید که خیانت را را از روی حسادت مرتکب شدید. مثلاً, .P.S :امیدوارم  تو و "اون" با هم خوشبخت بشید. حالا "اون" کی هست بستگی به سلیقه داره. در مورد مرجان یه استاد ادبیات جوان بود که خیلی با هم جور بودن.

اگر اینطوری اعتراف می کردم الان قوری چایی مرجان و ده ها کاسه کوزه دیگردر آشپزخانه او یا هنوز رو طاقچه ای بودند و یا به مرگ طبیعی شکسته بودند. و تازه کلی اعتراف دروغ ازخودش می گرفتم  که به خدا اصلاً نسبت به "اون" احساسی ندارم.

Like I give a damn!

حالا به دل نگیرید, چون عصبانی شدم این حرف ها رومی زنم. بعد از اینکه از خونه اش انداختم بیرون دیگه جواب تلفنم رو نمی داد. وقتی هم می رفتی خونه اش همیشه می دیدی سه چهار تا از دوست دختراش دورش رو مثل یک بیوه  عزادار گرفتن و نمی ذارن حرف خصوصی بزنی. همشون هم به من چشم غره می رفتن، جز یکیشون که گاهی تبسم می کرد و خیلی هم hot بود، ولی نه به اندازه Claire. نظر شخصی!

نامزدی ام با مرجان رو تخت بیمارستان قلبش وایستاده بود و هرچی هم می گفتم again و شوک می دادم به تپش نمی افتاد. دکترا سرشون رو  داشتن با اندوه تکون می دادن.  ولی در عوض نمایش خیلی خوب پیش می رفت. کارگردان دیگر نگران من و Claire نبود چون شروع کرده بودیم باهم خیلی خوب بازی کردن، و نه فقط تو صحنه های عشقی. خیلی وقت ها بعد از تمرین می رفتیم با هم قدم می زدیم و هرچی بیشتر می شناختمش بیشتر رفتار روی صحنه اش رو می فهمیدم. گفت تو ایالت Utah بدنیا اومده و بابا مامانش از اون Mormon های دو سوسمار هستند. تازه فهمیدم چرا وقتی پدر کاراکتر او ما رو تنها غافلگیر می کنه، هیچ لزومی نداره دست های بنده جای خاصی باشن تا Claire از خجالت آب شه یا همینجور سر جاش میخ بمونه. هردو جورش رو try کرده بودیم و من می گفتم تواز خجالت آب شو و من میخ می شم ولی اون می گفت نه بهتره هردو میخ شیم، تو نمی فهمی.

پرسیدم خودت چی، اعتقاد مذهبی داری؟ گفت یه موقع داشتم، حتی دو سال هم فرستادنم missionary باشم. می دونستم Mormon ها بچه هاشون رو می فرستن اینور اونور دنیا که تبلیغ کنن. هر جا رفتن باید زبان منطقه رو هم خوب یاد بگیرن. گفتم کجا فرستادنت؟ گفت جای دوری نبود، تو یک قبیله سرخپوستی تو همین آمریکا بودم.  شاخ در آوردم! "اِه تو سرخپوستی بلدی صحبت کنی؟"  گفت Pomo اش بد نیست. بیشتر شاخ در آوردم. گفتم خودت می دونی فقط چند نفر تو دنیا زنده ان که می تونن Pomo صحبت کنن؟ حالا نوبت اون بود که شاخ در آره. چشماش گرد شد.


"تو از کجا می دونستی؟"


"کتاب Ishi: Last of His Tribe رو خوندم. تو کلاس anthropology یکی از requirement ها بود."

گفت، "Ishi از قبیله Yahi بود نه از قبیله Pomo"

"می دونم، ولی اینقدر تحت تاثیر قرارم داد که هرچی راجع به سرخپوستهای West Coast گیرم اومد  گرفتم خوندم.

 در ضمن همه سرخپوستهای آمریکا انگلیسی بلدن و هیچ لزومی نداشت که Claire خانم Pomo یاد می گرفتن. خودش برای  این حرفها تنش می خارید. تازه دستم اومد که Claire چطور شده بود که می دونست نسیم از چه جهت قراره بیاد و چطور از پرواز کلاغ ها می فهمید نتیجه انتخابات چی می شه (یه کم چاخان، منظور اینکه واقعاً حیرت آور بود).

یادمه که چیزی به شروع نمایش نمونده بود و تمرین یکی مونده به آخر به  شنبه ظهر افتاده بود. بعد از تمرین من و Claire طبق معمول رفتیم قدم بزنیم. دیگه نمی تونستیم نریم، خودتون می دونین چرا. از اون بعد از ظهر های گرم آخر پاییز شده بود و ملت از آخرین فرصت استفاده کرده بودند که یه ذره لختی بیان بیرون  تا تنشون هوا بخوره. از پشت صدای giggling چند تا دختر شنیدیم که به گوش پا برهنه می اومدند، و حالا خدا می دونه کجای دیگه شون برهنه بود چون حسابی بوی suntan lotion می دادن. همینطور که از کنارمون با سر و صدا رد شدن اصلاً سرم رو بلند نکردم که ببینم چی پوشیدن یا چه ریختی هستند.  دور که شدن Claire خیلی نرم دستش رو انداخت تو دستم و سرش رو روی بازویم تکیه داد. چند دفعه تو خیابون دیده بودم با Steve اینطوری راه میرن ولی هیچوقت اینطور تبسم غرور رو صورتش ندیده بودم.

 

قسمت دهم