قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم

 

خودم خواسته بودم که صحبتی بین من و Claire نشه و یا کاری نکنیم که رابطه عاشقانه بین ما شروع کنه. خوب اونم حرفی نزده بود و کاری نکرده بود. فقط گذاشته بود  نسیمی صورتم را نوازش بده و سپس منو در آغوش بگیره. به احتمال قوی Claire خودش هم نمی خواست فراتر از سبک کردن بار احساسات خود بره و فقط زبان بی زبانی رو از من بهتر بلد بود. کاش من می تونستم به جای ابراز احساس دست و پا چلفتی که کرده بودم بذارم یک نسیم همه حرفام رو بزنه.

حالا واقعاً Claire تو همین هچلی افتاده بود که من توش بودم؟ از یه طرف مطمعن بودم، از یه طرف مطمعن نبودم، چون تا دهنم رو باز کردم بپرسم از کجا فهمیدی باد از چه جهت قراره بیاد. انگشتش رو گذاشت رو لبم و چیزی گفت که  به شَکّم انداخت. می دونین چی گفت؟ حرف اونشب کارگردان رو تکرار کرد. "همینو نگه اش دار!" بعدشم وسط درختها ولم کرد رفت.

منظورش این بود که  فرصت  احساساتم را نسبت به او در بازیگری از دست ندم. فقط همین؟ نمی خواستم باور کنم. و این انکار خودم رو از دست خودم عصبانی می کرد. خوب مرد حسابی، می خواستی بار دلت روخالی کنی که کردی. دیگه چی می خوای؟ تا بحال به خودت دروغ می گفتی که نمی خوای با Claire رابطه عاشقانه بر قرار کنی؟ برای همین بود که بیچاره مرجان رو میون زمین و هوا نگه داشته بودی، چون خودتم نمی دونستی انگیزت چیه و راست و دروغ خودت رو هم نمی فهمیدی؟

با مرجان که نمی تونستم در میون بذارم. راستش به هیچکی از دوستهای ایرونیم رو  campus نمی شد بگی چون مرجان رو می شناختن، و این راز نصفش متعلق به اون بود. رسیدم خونه دو سه دفعه زنگ زدم به مرجان، ور نداشت. پاشدم رفتم در خونش. راستش از اول باید همین کار رو می کردم. تلفن کردن چیه؟ یعنی تنبلیم میاد بیام حالت رو بپرسم با اینک می دونم بد جوری از دست من hurt شدی.

از پنجره دیدم که سرش تو کتابه و highlighter pen اش رو تو مو هاش می گردونه. یادم اومد که گفته بود فردا امتحان داره. قبل از اینکه در بزنم داشتم یه مدت نیگاش می کردم که اونم سرش رو بلند کرد و منو دید. می دونست اگر تلفن جواب نده می رم سر می زنم. در رو باز کرد گفت بیا تو. دیگه نپرسیدم چرا تلفن جواب نمیدی. این قدر که الاغ نبودم! اگر هم می پرسیدم می گفت فردا امتحان دارم، که می تونست عین حقیقت باشه. همانطور که من با او سر راست رفتار کرده بودم.

 "چایی می خوای بذارم ؟" صداش خواب آلود و غمگین بود.

"من می ذارم."

وقتی دید  تو آشپزخونه زیاد سر و صدا  در میارم، اومد کتری رو پشت قابلامه ها پیدا کرد و گفت، "بلد نیستی، بده من." داشت کتری رو پر می کرد که دستم رو گذاشتم رو دستش و شیر آب رو قطع کردم. همینطور دست رو دست هم موندیم. برگشت. تو چشمام نگاه کرد.بعد کتری اش رو گذاشت پایین و دو تا دستم رو گرفت تو دستاش.

 پرسید،"چی شده؟"

"مرجان"

"ها"

"!_Help me "

 

قسمت هشتم.