یک زمستونی، ۱۴-۱۵ سالمان بود.
یا شاه رفته بود، یا داشت میرفت.
تازه برفِ سنگینی اومده بود.
با یکی از بچه ها، تلفنی صحبت میکردیم، گفتیم امروز کاسبی برف پارو کن ها سکه اس... چطوره بریم پارو زنی، پول در آریم؟ یک پارو ئه دیگه...ها؟ میزنیم.
یکی جلو می افته، بازاریابی، "جاب" رو که گرفتیم، دو تایی میزنیم توش!
پنجا- پنجا!
بچه های بالای شهری بودیم، ولی تازه داشتیم احساس میکردیم مرد شده ایم. دلمون میخواست دست تو جیب خودمون بره.
.
.
حالا چه حساب هایی که با هم نکردیم...چقدر در می آریم....با پولش,چکار میکنیم...
بماند.
هیچی.
برنامه را به مامان جان گفتیم.
 ( حالا تو دلمان میگفتیم، می گوید: آفرین پسر جان..برو کار میکن مگو چیست کار...آدم شدی آخرش...همه میکفتن این نره خر آدم بشو نیست...من میگفتم نه.....مَرد شده پسرمان، مَرد!)
به جاش گفتند:
" وا...پارو؟ میخوای را ه بیفتی دیوار مردم رو پارو بزنی؟  این شد کار؟؟ یک کاره...جلو در و همسایه؟ ... اگه میخوای کار کنی- به بابات بگو...حتما استقبال میکنه...یک کار خوب...در یک جای مناسب...."

خلاصه دوش آب سرد را باز کردند روی احساسات پاک و پرولتاریا دوستِ ما!
حالا ما کلی نقشه کشیده بودیم!
رومون داشت حساب میکرد اون رفیقمون.
مجبور شدم با شرمندگی، به شریک زنگ بزنم. ( حالا رومون هم نمی شد بگیم مادرمان اجازه نداده...افت داشت دیگه...)
بهش گفتم:" داداش شرمنده... به جان تو، کاش میتونستم...کاش میشد..یه برنامه هایی پیش اومد...اوضاع کشمشی شد...خلاصه اش....رفیق نیمه راه شدم ..تو دیگه مجبور ی تنها بری."
کلی معذرت خواهی.
 حرفامو شنید و گفت عیب نداره. مامانِ من هم اجازه نداد!

( بعد میگن چرا انقلاب شد) 
.