فاطمه زارعی
رمان «بالشت پَرم شوهر» در ۱۹ سپتامبر ۲۰۲۵ توسط انتشارات آسمانا منتشر شد.
بخشی از فصل اول:
سلام آقاجون. دلم رضا به بخشش شما نیست؛ اما چه کنم؟ مقَدَّر اینه. جز اینکه صبح چشم به روی شما باز کنم و صبحبهخیر بدم، چارهای نیست. گرچه شما بیوفایی کردی، ولی من جز وفا چه کنم؟ پشتم خمیده و یارای خدمت نمیده؛ وگرنه بیشتر رسیدگی میکردم. الهی تصدّقتون بشوم، دلم آروم میگیره روی ماهتون رو میبوسم، اگر این سلیطهخانم اینقدر مانع نشه. یک هفته اتاقتون نیومدم، دلم سیاه شد. اما چطور ببخشم شما رو؟ یک هفته قهر کردم، طاقت نیاوردم. گفتم بیام دستبوس. باز هرچی باشه، شوهرم شمایی و معجر سرم شمایی. باز هم «هر چه آن خسرو کند شیرین بود.» اگه دردم از شماست، درمونم هم از شماست. اما تا رنجش هست، بخشش در کار نیست. چرا با من چنین کردی آقا؟
آخه این دختر چی بود شما پس انداختی که بلای جون من شده. نه ادب داره، نه احترام سرش میشه. درشتی به مادر رو نه از من دیده، نه از شما. از کی آموخته، نمیدونم. حیا نداره. میگه زیاد حرف میزنم. شما رو دارم لازم نمیبینم خدا رو شاهد بگیرم. شما بهتر میدونی که من پرچونه نیستم. شکوهای هم اگه از روزگار کرده باشم، خُب دلم پردرده. دختره بیحیا جلوی من میره مینشینه روی زانوی شوهر خرگردنش. آخه عیب نیست؟ یک کلام گفتم: «از مادرت حیا نمیکنی، از دخترت حیا کن.» بهش برخورده و میگه من حسود خوشبختیاش هستم. دلش از قلدری شوهرش پره داد و هوارش رو سر من میزنه. بهش گفتم: «چته! شیر داغ دهنت رو سوزونده ماست رو فوت میکنی! شوهرت چسنفسی میکنه جرات نداری چیزی بهش بگی اونوقت به من میگی پرچونه؟» حرفهای این دختره رو میشنوم، قلبم میگیره. دختره وقیح شوهرش رو چی میبینه که جرئت میکنه او رو با جمال شما قیاس کنه؟ به چیاش حسودی کنم؟ به قدش که مقابل سروِ قامت شما یک قارچ سمی بیشتر نیست یا به صدای انکرالاصواتش؟ والله بعد از صدای پرنیان شما، هر صوتی به گوش آدمیزاد ناخوشه. خدایا به همین قبله ربالعالمین پردهه رویم رو بپوشون و راحتم کن. بمیرم این لاطائلات رو نشنوم. از خونهاش اومدم بیرون. حالا هی تلفن میزنه دعوت میگیره، لب حوض رو بوسیدن و توی حوض هم چسیدن. دیگه اگه به پام بیفته هم نمیرم اونجا. مگه خر سیاه گازم گرفته که برم خونه داماد؟ میفرماد سردر خونه داماد کیرخری آویزونه که هر بار که بری خونهاش یهبار محکم میخوره وسط پیشونیات. شما که مثل نقره پاکی برام دعا کن که همین بشه، شبی تب و روزی مرگ و تمام! خلاص بشم. شما رو قسم میدم من رو دعا کنی؛ ولی بخشش رو فراموش کن که یارای بخشش ندارم، هرگز، هرگز، هرگز!
تو خونه پسر زندگی کردن هم همچین بابمیل نیست خاصه که از دست این دختر زبون درازش فاطی به ستوهم. زبونش عین دمزرچی (عقرب) زهر داره. ولی هرچی باشه خونه پسر خونه خود آدمه.
- ننجون خانوم باز شما این قاب عکس رو ورداشتی؟ کج شده.
- نه. با این قوز پشت چیکار دارم به قاب عکس؟ قدم نمیرسه؛ وگرنه خودم درستش میکردم. شما که هیچ توجه نمیکنین.
- همین دیروز صافش کردم.
- کثیف شده بود. آوردم پایین تمیزش کنم.
- چطور کثیف بود؟ دیروز قبل از آویزونکردن، تمیزش کرده بودم.
- هیچ هم تمیز نبود. خودم تمیزش کردم. نظافتش رو من میکنم غرش رو تو میزنی؟ بار رو مادیون میکشه گوزش رو کرّه میده؟
- ننجون خانوم باز قاب عکس رو آوردی پایین که ماچ کنی؟
- حیا کن دختر. این چیزها به من نمیچسبه. من از نقره پاکترم. خدابیامرز یه عمر التماس کرد ماچش کنم، نکردم. حالا از پس نظافت خونهتون برنمیآیین به منِ پیرزن بُهتون میبندین؟
- پس این جای لب چیه وسط صورت آقاجون حکمت؟
- لعنت بر شیطون! چه میدونم! حالا میخوای همه لکههای روی شیشه رو بدی انگشتنگاری و ببینی کی عکس رو ماچ کرده؟ اهل خونه همه تخموتَرَکه خودش هستن. لابد کار خودتونه.
- از دیروز جز من و شما کسی خونه نبوده. یعنی میگین کار منه؟
- ساکت بچه! با من جر نکن. همه گیسان من از دست تو سفید شد ولی تو خونهداری و نظافت یاد نگرفتی. صد بار گفتم ظرفهای شام باید شب شسته بشه باز امروز صبح تو آشپزخونه تلمبار ظرف عین لونه کلاغ بود.
- چه فرقی میکنه؟ ظرفها که پا در نمیارن برن. صبح همه رو میشورم.
- خیلی هم فرق میکنه. جن و پری شبها میان هرچی ظرف نشسته باشه رو لیس میزنن.
- پس دیگه من اصلاً شب ظرف نمیشورم. جن و پری گناه دارن. بیچارهها گرسنه میمونن. الان شما ظرف رو بهونه کردین که جواب من رو ندین؟
- ای پینتی خانم! بهجای اینکه عین کارآگاهها استنطاق کنی، برو قرص قلب من رو بیار تا پس نیفتادم.
این زن دیوانه است. هی به مادرم میگویم فکری به حالش بکنید؛ ولی نه او و نه پدرم عین خیالشان نیست. پدرم نمیخواهد باور کند مادرش پاک عقلش را از دست داده. بابابزرگ حکمت حدود سی سال پیش عمرش را داده به شما. به شما که چه عرض کنم، انگار عمرش را داده به این نامیرای حشری.
تنها عکسی که از پیرمرد موجود است و احتمالاً تنها عکسی است که در طول زندگی کوتاهش گرفته، همین است که در خانه ماست که کاش همین را هم نگرفته بود. اینکه میگویم زندگیِ کوتاه، خیلی هم کوتاه نبوده. بههرحال صاحب زن و زندگی و تعدادی فرزند و حتی نوه هم بوده و بهگفته بزرگترها حدود شصتوپنج سال زندگی کرده. ننجان هم آنموقع حدود شصت سال داشته.
عکس، تابستانها فقط یک عکس بود. تابستانها او به طالقان میرفت که بهقول خودش چراغ خانهاش روشن باشد و آبوهوای ده سرحال بیاوردش. اول پاییز وقتی که مدرسهها باز میشد ـ البته نه برای مدرسه رفتن ـ ننجان به تهران و به خانه ما میآمد و از فردایش عکس دیگر عکس نبود بلکه آقاجان حکمت بود که میشد فردی از افراد خانه. هر روز، اول صبح، صورتنشسته سلام بلندبالایی به شوهرش میداد و احوال میپرسید و طوری رفتار میکرد که انگار جواب سلامش را هم گرفته.
عکسِ توی قاب پیرمرد کچلی بود شبیه به عموجان بزرگه. مفلوک و غمگین بهنظر میآمد. یک دستش شبیه به ژست رایج عکسهای قدیمی در زیارتگاهها، روی سینه قرار داشت ولی عکس توی عکاسی برداشته شده بود. قیافهاش هم با آن چشمان خیس که از زیر یک خروار پلک چینخورده بهسختی باز شده بود، در آستانه گریستن بهنظر میآمد. نور گرد سفیدی هم دور سر مرحوم قرار داشت. صاحب عکس با صورتی مظلوم و دستی روی سینه و دکمههای تنگ تا زیر گلو بسته و کت سیاه با شانههای مالیده، مرد مغموم رنجوری مینمود که نمیتوانستم بفهمم چطور این زن هر روز با دیدنش خارشک به خشتکش میافتاد و به هر قیمتی شده، میخواست لبهای قیطانی پیرمرد با آن گوشههای آویزان را از روی شیشه یخکرده ببوسد.
عکس بیچاره مثل روحی سرگردان هر بار توی اتاقی به دیواری آویزان بود. اما فرقی نمیکرد، هر قدر هم که جابهجایش میکردم، باز میرفت سراغش. قاب را بردم زدم توی اتاق خودم. بابا گفت:
- چرا این بیچاره رو هی نبش قبر میکنین؟ بذارین یه جا آروم بگیره.
- خواب آقاجون رو دیدم. میخوام عکسش توی اتاق خودم باشه.
- چطور خوابش رو دیدی؟ اون که قبل از بهدنیا اومدن تو، به رحمت خدا رفته.
- باشه. خواب که این چیزها سرش نمیشه. بهم گفت از سر راه برش دارم.
- عجب! حالا اتاق نشیمن خونه ما شد سر راه!
قاب را بردم اتاق خودم و دور از دسترس او، بالای قفسه کتاب، زدم به دیوار. چند روزی غر زد که: «چرا عکس را چسباندی به سقف.» توجه نکردم. دست از غرزدن برداشت و فکر کردم مشکل حل شده؛ اما نشده بود. یک روز دیدم عکس سروته به دیوار است و چراغ سقفی اتاقم هم سوخته.
- ننجون خانوم باز شما رفتی سراغ عکس؟
به روی خودش نیاورد و خودش را زد به نشنیدن. گوشش سنگین بود ولی من بهقدر کافی بلند گفته بودم. وقتی به صرفش نبود خودش را میزد به آن راه و تندتند تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد. صندلی را از پشت میزتحریر پیش کشیدم که قاب را درست کنم. هل شد و گفت:
- بچه جان مواظب باش! اون وامونده خرابه و سر جاش بند نیست. نخوری زمین!
شستم خبردار شد که رفته روی صندلی و برای حفظ تعادلش، سیم چراغ را گرفته و حتماً اینقدر تکان خورده که چراغ سوخته. دیوانه شدم.
- شما رفتی روی این صندلی که قاب رو برداری؟ این صندلی گردونه. خدا رحم کرد نخوردین زمین. شما از جون این عکس چی میخواین؟
- من که کاری به عکس ندارم ولی تو پتیاره از جون من چی میخوای؟
- این عکس چرا سروته شده؟
- من چه میدونم. شاید اون خدابیامرز خوش نداره اونجا باشه. گذاشتیاش تُک آسمون. بهنظر راضی نیست.
- الان انتظار دارین من بپذیرم کسی از آدمهای زنده این خونه دست به قاب نزده و اون که مرده، قاب رو سروته کرده؟
- تو که خوابش رو میبینی، ازش بپرس. اگه میتونه برای عوضکردن جاش دستور صادر کنه، حتماً میتونه عکس رو هم سروته کنه.
- لامپ رو هم حتماً اون سوزونده.
- صدهزار لعنت خدا بر جان شیطان! خدایا پرده روم رو بپوشون. این مادهگرگ چی از جون من میخواد؟ میخواستم از دست شما خودم رو بکشم. میخواستم دستم رو بگیرم به سیم برق که اون هم خدا نخواست. دیگه از امر خدای پروردگار که نمیتونم عناد کنم. اون صندلی وامونده خودش رو کشید یه طرف، سیم هم برقش رو دریغ کرد؛ وگرنه همون دم خلاص شده بودم. یه ثانیه هم راضی به این زندگی نیستم. ابریشم ببین چه خوار شد، پابند خر عطّار شد! من باید به این گوزقوطی جواب پس بدم.
یکی از کارهای بسیار بدش این بود که مرا مادهگرگ صدا میزد. مادرم مداخله کرد و طبق معمول با جانبداری از ننجان و چشمغره به من ماجرا را ختم کرد. نمیدانم چرا دروغهای شاخودمدار این پیرزن را میپذیرد و هرگز به رویش نمیآورد. بههرحال کوتاه نیامدم و رفتم توی آشپزخانه سراغ مادرم.
- بابا این زن دروغگوئه.
- ساکت!
- هم درغگوئه، هم بدجنس.
- بچه دهنت رو ببند. احترام بزرگتر رو نگه دار.
- اقلاً قبول کنین که عقلش رو از دست داده و ببرینش دکتر. هزار بار گفتم، باز هم میگم! باید بره سرای سالمندان. هم برای اون خوبه، هم ما. شاید همون جا برای خودش پیرمردی پیدا کنه. اقلاً برای آدم زنده قر و عشوه بیاد؛ بلکه دلش راضی شه.
غائله به نفع او ختم شد؛ ولی دیگر به عکس دست نزد. خب، من هم همین را میخواستم. اما بعد از دو سه روز به مصیبت دیگری دچار شدم. میآمد توی اتاق من میایستاد روبهروی قفسه کتاب. سواد نداشت و کتاب تنها چیزی بود که بهکارش نمیآمد ولی طولانی کتابها را نگاه میکرد.
- ننجون خانوم کاری دارید؟
- قربون قدت، قدم نمیرسه. بیا اون کتاب رو بده ببینم.
- کدوم کتاب؟
- اون بالایی.
- این؟
- نه، اون بزرگه.
- بفرمایین.
معمولاً بزرگترین کتاب را انتخاب میکرد و مینشست روبهروی من توی آفتاب و کتاب را ورق میزد و با هر ورق با صدای بلند صلوات میفرستاد. البته خودش فکر نمیکرد صدایش بلند است؛ چون نمیشنید. هرازگاهی چیزهایی هم میگفت.
- ماشاءالله چه اسبی!
و دوباره ورق میزد و صلوات میفرستاد. بعد از چند دقیقه که خسته میشد، ورق میزد و اللهاکبر میگفت که از صلوات کوتاهتر است و یواشیواش فقط به یک یاالله بسنده میکرد.
- این شاهنامهست؟
- نه.
- این افراسیاب نیست که سرنگون شده؟
- نهخیر.
بعد از چند صلوات و اللهاکبر اگر به عکس برعکسی میرسید و متوجه میشد کتاب سروته است، بدون صلوات و طوری که من متوجه نشوم، کتاب را یواش برمیگرداند و به ورقزدن ادامه میداد.
- اینهمه دانش به سر صاحبش سنگینی نمیکنه؟ کی کتاب به این بزرگی رو نوشته؟
البته من جوابی به این سؤالها نمیدادم؛ چون این قبیل سؤالها معمولاً فرمایشهای ذهنی خودش بود و اصلاً قصد نداشت اسم نویسنده را بداند.
کمکم جانمازش را هم به اتاق من منتقل کرد. بعد از نماز هم جمعاش نمیکرد. جانماز ولو را نمیشد بدون دیدهشدن جابهجا کرد ولی من هم کوتاه نمی آمدم. تا میرفت دستشویی جانماز را برمیداشتم و میبردم اتاق خودش. روز بعد باز با جانماز میآمد. کتابی برمیداشت و این بار هم جانمازش را پهن میکرد و مینشست سر سجاده و شروع به ورقزدن میکرد.
یک روز پتویی هم تا زد گذاشت زیر سجاده که از نشستن طولانی استخوان کونش ناراحت نباشد. انگار خیال داشت تا ابد بست بنشیند روبهروی عکس. میز کار مرا هم هل داده بود و کمی جابهجا کرده بود که سجادهاش توی آفتاب باشد. چهارپایه کوچک توی حمام را هم آورده بود گذاشته بود کنار کتابخانه تا دستش به همهجا برسد. چون نمیتوانست زیاد سرپا بایستد، توی حمام برایش چهارپایه گذاشته بودیم.
قبلاً حمام به حمام یعنی هفتهای یک بار موهای حنابستهاش را میبافت. شروع کرد هر روز موهایش را توی آفتاب شانهزدن. چارقد سفیدش را میانداخت روی زانویش. موهای تنک بلندش را با طمأنینه و عشوه زیاد شانه میزد، میبافت و ته بافه آن را که به باریکی دم موش بود، محکم گره میزد. گره را با آب دهانش تر میکرد و چند دقیقه بین دو انگشت نگه میداشت تا گره بسته بماند و در تمام این مدت هم با عکس حرف میزد.
گاهی با لبخند گاهی با چشم خمار و کمی اخم. گاهی که از جایی دلخور بود، با عکس قهر میکرد. از عکس رو میگرفت و بدخلقی میکرد. داستانهای قدیمی را به رخ پیرمرد میکشید. برای اینکه بیوفایی کرده و زودتر از او مرده، توبیخش میکرد. البته شک داشتم که دلش میخواسته زودتر از شوهرش بمیرد؛ ولی خب پیرمرد هم بیاجازه مرده بود و او را بیشوهر گذاشته بود و این نابخشودنیترین کار دنیا بود.
با اخم میگفت: «ای رفیق نیمهراه، بعد از تو یه روز موندنم هم اضافه بود. حیف شدم. بیتاجِ سر موندم.» بعد چشمهای خیسش را تندتند بههم میزد و عینکش را از چشم برمیداشت و دستهایش را به استغاثه بهسوی عکس میبرد و با صدای لرزان و پرسوزوگداز به آقاجان میگفت «به جدم قسم بیا من رو ببر. به جدت قسم بیا من رو ببر. بعد از تو میخوام دنیا نباشه، بیا من رو ببر.» و همانطور که اشکهایش گولهگوله میریخت، از قیافه بیاحساس و بیحرکت آقاجان حکمت کلافه میشد و رو برمیگرداند و از اتاق میرفت بیرون تا آقاجان حکمت از تنهایی غصه بخورد و دلتنگ بشود و به التماس بیفتد تا دوباره به حرمت جدش با عکس آشتی کند. البته هیچیک سید نبودند؛ ولی پای «جد» همیشه در میان بود.
گاهی با صدایی مثل بچهگربه مریضی که دمش زیر پا مانده باشد، برایش آواز میخواند. دو سه خطی میخواند و وقتی به قسمت بیوفایی در شعر میرسید، چانه و صدایش میلرزید. پلکهای مرطوبش را هی بههم میزد و خواندن را قطع میکرد و ماجرا با قطره اشکی و گاهی فحشی به روح آقاجان خاتمه مییافت. بعد هم توضیح میداد که مجبور است آواز بخواند.
- خدابیامرز عاشق صدای من بود. من هم واقعاً صدا داشتم. گردنم به این بلندی بود.
برای نشاندادن بلندی گردنش یک دستش را میگذاشت پایین گردنش و دست دیگر را تقریباً بالای پیشانی و با اشاره چشم به فاصله بین دو دست میگفت: «به این بلندی.»
- چه ربطی داره؟
- بله که ربط داره. گردن به اون بلندی که فقط برای خوشگلی نبود. بهگمونم، امر از خدای پروردگار، دو تا حنجره پشت هم توی گلوم داشتم.
خدابیامرز همیشه اصرار داشت براش بخونم من هم دریغ میکردم. خب حق داشت. صدام خوب بود و هرکس شنیده بود، عاشق صدام شده بود. صدام بلند بود و دَروهمسایه میشنیدن. میگفتم مرد، میخوای حظِ تو، بشه معصیت من؟ تنها پشیمونیام توی دنیا همین یکیه که چرا براش نخوندم. الان هم آواز خوندن برای عکس بیجونش چه فایده! ولی چارهای هم نیست. باید مثل بهجاآوردن نماز قضا برای عکسش بخونم.
کمکم داشت مثل سرطانی پیشرو و مرموز و مهارنشدنی، شکل اتاق مرا تغییر میداد. کلافهکننده بود؛ مخصوصاً وقتی مهمان داشتم. مهمان را قبضه میکرد. کسی جرئت نداشت طرف مهمان برود یا خدای ناکرده با مهمان حرف بزند. طرف را گروگان میگرفت و راه نجاتی هم نبود. مهمان خیلی دوست داشت و متأسفانه جوانان را بیشتر و یکی از دوستان مرا هم، علیالخصوص. فرحناز همکلاسی و دوست صمیمیام بود از دبستان تا به الآن که سال اول دانشگاه هستم. او اغلب به دیدنم میآمد.
هرچه ننجان از او خوشش میآمد، او از ننجان بدش میآمد. داشتیم سر همین اختلاف پیدا میکردیم. بهم برمیخورد که آنقدر علنی از ننجان بیزار بود؛ اما نمیتوانستم خیلی هم ناراحتیام را ابراز کنم، چون بیچاره حق داشت. مهمترین دلیلش هم روبوسی صمیمانه ننجان بود که هیچکس این صمیمیت خیس و بادکشی را دوست نداشت. بماند که اجازه نمیداد ما باهم حرف بزنیم و متکلموحده و معالغیر را یکجا قورت داده بود و یکتنه از سلام تا خداحافظی را به عهده میگرفت. در همین زمینه، یکی از سیاستهایش این بود که ما را به کمحرفی نصیحت میکرد و میگفت: «گر سخن نقرهست، خاموشی طلاست.» خلاصه بد مادرقحبهای بود.
فرحناز قرار بود بیاید و باید قبل از رسیدنش راه فراری پیدا میکردم....
برای تهیه کتاب به این لینک مراجعه کنید
بسیار بسیار عالی