اینروزها که صحبت از مردان پولدار و قدرتمند مانند Jeffrey Epstein که دختران جوان را گول میزدند و از آنها استفاده جنسی میکردن زیاد شده, یاد بچه بازی در ایران وسوء استفاده جنسی مردان از کودکان و نو جوانان افتادم.

سه‌شنبه اول ماه مهر بود و سال تحصیلی در سراسر ایران آغاز شده بود. ما در کلاس نهم بودیم و درباره معلم‌های جدید و برنامه درسی بحث می‌کردیم تا اینکه یکی از همکلاسی‌هایم گفت: "بچه‌ها، ماجرای معلم رسم فنی ما، آقای "دشت کیان" را شنیدید؟ شایعه شده که او بچه‌باز است! او دوست داره خودشو به بدن بچه‌ها بماله!"
همه مون برای مدت کوتاهی مکث کردیم و سعی کردیم بفهمیم منظورش چیه. در ایران، انحراف جنسی و کودک‌آزاری بیشتر شبیه یک بیماری یا نقص شخصیتی تلقی می‌شد تا یک جرم بزرگ, و افرادی که چنین اعمالی را مرتکب می‌شدند بیشتر شبیه معتادان به مواد مخدر یا افراد نامطلوب اجتماعی بودند تا مجرمان جدی, بنابراین اساساً بیش از هر چیز دیگری یاد می‌گرفتیم که از آنها دوری کنیم.
با به صدا درآمدن زنگ ساعت ۲، همه به سمت صندلی‌هامون هجوم بردیم. در دبیرستان ما، وقتی زنگ کلاس‌ها به صدا در می‌آمد، باید راهروها را خالی می‌کردیم و به سمت کلاس‌هایتان می‌دویدیم. سپس معلمان با دفتر کلاس در دست از دفتر مدیر بیرون می‌آمدند و به کلاس‌ها می‌رفتند.
چند نفر از دانش‌آموزان که شجاع‌تر بودند، سرشان را از کلاس بیرون می‌آوردند و سعی می‌کردند ببینند آقای دشت کیان چه شکلی است. به طرز عجیبی، همه ما هیجان‌زده بودیم که ببینیم این مرد چه شخصیتی دارد. یک هیجان بیمارگونه در کل ماجرا وجود داشت. مثل این بود که کسی را در حال پریدن از روی پل تماشا کنیم!
همین که وارد کلاس شد، مبصر به همه گفت بلند شین؛ "برپا"، و بعد بشینن؛ "برجا". کلاس ساکت بود. ما تک تک حرکاتش را زیر نظر داشتیم. اسمش را روی تخته نوشت. سپس لیست چیزهایی که باید تهیه می‌کردیم را نوشت؛ تخته رسم، "تِ"، کاغذ مخصوص و چند چیز دیگر. ما با دقت همه چیز را نوشتیم. سپس جلوی کلاس ایستاد و دستانش را در جیب‌هایش فرو کرد. او شروع کرد به آرامی روی انگشتان پا و پاشنه‌هایش به جلو و عقب تاب خوردن. همکلاسی‌ام که کنارم نشسته بود، به آرامی با آرنج به من زد و زمزمه کرد: "نگاش کن، داره بیلیارد جیبی بازی می‌کنه!"
آقای دشت کیان سپس به مبصر ما گفت که حاضر و غایب کنه. مبصر اسامی را به ترتیب حروف الفبا، یکی, یکی خوند. همین که اسامی خونده شد و دانش‌آموزان پاسخ دادند «حاضر»، آقای دشت کیان همه را کاملاً بررسی میکرد. او مثل شیر گرسنه‌ای که به گله گورخرهای بی‌خبر در آفریقا, در Serengety  خیره شده باشد، چشمانش را به بچه‌ها دوخته بود!
وقتی اسم مهران را صدا زدند، آقای دشت کیان وقت گذاشت و نگاهی به او انداخت. مهران بچه‌ی تپل و چاقی بود که در ردیف دوم می‌نشست. وقتی معلم‌ها سوالی می‌پرسیدند، همیشه دستش را بالا می‌برد. دفترچه‌هاش همیشه مرتب و تمیز بود. او همچنین تنها بچه‌ی کلاس بود که ساندویچ Peanut Butter و مربا را به مدرسه می آورد و میخورد. بقیه‌ی بچه‌ها معمولاً ساندویچ کتلت یا کالباس می‌خوردند. همکلاسی‌ کناریم دوباره زمزمه کرد: "مهران ترتیبش دادست!"
بقیه ساعت دشت کیان پای تخته بود و تصاویر سه‌بعدی می‌کشید. همه ما به طور غیرمعمولی ساکت بودیم و منتظر اتفاقی بودیم.
سه‌شنبه‌ی بعد، در کلاس غوغایی به پا شد. همه تخته‌های رسم و ابزارهای دیگرشان را آورده بودند. همه ما از یادگیری نحوه‌ی استفاده از "تِ" هیجان‌زده بودیم و تقریباً شهرت آقای دشت کیان را فراموش کرده بودیم.
کلاس ما دو ردیف طولانی نیمکت داشت. چهار دانش‌آموز روی هر نیمکت می‌نشستند، دو نفر در وسط و دو نفر دیگر در بیرون. یک راهرو باریک بین نیمکت‌ها وجود داشت. همچنین، راهروهایی بین نیمکت‌ها و دیوارها وجود داشت. فضای کافی روی نیمکت‌ها وجود نداشت تا هر چهار تا تخته رسم در  کنار هم قرار بگیره. آقای دشت کیان به دانش‌آموزانی که در وسط نیمکت نشسته بودند، گفت که بنشینند و تخته‌ها را جلوی خود قرار دهند. سپس به دانش‌آموزانی که در بیرون نشسته بودند، گفت که پشت به راهرو بایستند و تخته‌های خود را عمود بر نیمکت قرار دهند. به این ترتیب هر چهار تخته روی نیمکت جا می‌شد. این چیدمان باعث ایجاد ازدحام در راهرو های باریک می‌شد, چون دانش‌آموزان پشت به راهرو می ایستادن و روی تخته‌های رسم کار می‌کردند.
سپس آقای دشت کیان وارد عمل شد. همانطور که در راهروهای شلوغ بالا و پایین می‌رفت تا به کار دانش‌آموزان نگاه کند یا به سؤالات پاسخ دهد، بدن خود را به همه می‌مالید. مثل این بود که در یک اتوبوس یا قطار شلوغ وانمود کنی که می‌خواهی پیاده شوی. خیلی طول نکشید که بفهمیم او چه نقشه‌ای دارد. همینطور که داشت در راهرو قدم می‌زد، دانش‌آموزان شروع کردند به دور شدن، برگشتن یا هر کاری که لازم بود انجام دهند تا از تماس بدنی با او جلوگیری کنند.
حدود یک هفته یا بیشتر بعد، نمی‌دانم چه کسی شعری برای دشت کیان سروده بود. این شعر بر اساس یک شعر فارسی بسیار معروف بود که هر دانش‌آموزی اون رو بلد بود:

 بوى ِ جوى ِ موليان آيد همى, ياد ِ يار ِ مهربان آيد همى

بوى ِ كون ِ بچه ها آيد همى, چيز ِما را تا ميان آرد همى

شعر کوتاه مثل برق در کلاس پخش شد و تبدیل به آهنگ آقای دشت کیان شد. در بقیه سال تحصیلی، هر سه‌شنبه بعد از ظهر قبل از کلاس آقای دشت کیان همه ما آهنگ او را می‌خواندیم و می‌خندیدیم تا اینکه مبصر به ما گفت ساکت باشیم. 
طنز, راه ما برای تلافی کردن با او بود. در آن سن، ما آنقدر کوچک نبودیم که به والدینمان شکایت کنیم و آنقدر بزرگ نبودیم که خودمان با او روبرو شویم. بنابراین، با این موضوع با تنها راهی که می‌دونستیم برخورد کردیم؛ اول اینکه از هرگونه تماسی با او اجتناب کنیم و دوم اینکه او را مسخره کنیم. در بقیه سال، هرگز از او سؤالی نپرسیدیم، تا بهانه‌ای برای آمدن به ته کلاس نداشته باشد. و بیشتر وقتشو را یا پای تخته یا در چند ردیف اول می‌گذروند.
پاییز سال بعد، با شروع سال تحصیلی جدید، در حیاط مدرسه به پسرعموم کامیار برخوردم. او تازه کلاس نهم را شروع کرده بود. ازش در باره معلماش پرسیدم و تجربیاتم را با او در میان گذاشتم. بعد ناگهان یاد دشت کیان افتادم.
پرسیدم: "معلم رسم فنی‌ات کیه؟"
"آقای دشت کیان, چیزی در موردش می‌دونی؟"
خندیدم: "مواظب باش, بچه بازه!"
بعد تمام داستان های دشت کیان و ترفندهاش را براش تعریف کردم. کامیار ساکت بود و داشت تمام این اطلاعات را تجزیه تحلیل می‌کرد.
"ما براش یک شعر درست کردیم. حتماً به همکلاسی‌هات بگو."
 
بوی ِ کون ِ بچه ها آید همی, چیز ِ ما را تا میان آرد همی

در حالی که کامیار به آرامی به سمت ساختمانش می‌رفت، با خودم فکر کردم که کارم را انجام داده‌ام و مشعل را به کلاس بعدی کلاس نهمی ها داده‌ام.