ایلکای
شش هفتهی تمام است که چیزی ننوشتهام. نه اینکه نخواهم بنویسم. نه. چیزی ندارم بنویسم. مگر مغز (یک لیسانسه حقوقی که سر از کار با حیوانات در آورد و در نقش، مادر برای گربه ها و برادرش و دختر و خانم و گرومر و فروشنده پت شاپ و مدیر کلینیک) غرق در روزمرگی که مثل اسب ترکمن، چهارنعل به سمت یک لقمه نان میدود، چقدر حرف برای گفتن دارد؟
من خاک هر چیزی را که زورم رسیده، از زاویهی نگاه خودم، به توبره کشیدهام و نوشتهام. از آسمان آبی بالای سرم بگیر تا مالیخولیایی ترین افکارم، از همه چیز و همه کس. اشکال کار اینجاست که من دنیا را فقط از چشمهای خودم میتوانم ببینم و بنویسم.
بارها و بارها به من گفتند داستان بنویس ( که این حرف هم از لطف بی نظیر اطرافیانم بوده که فکر میکردند استعداد نویسندگی دارم اما احساس میکنم همین استعداد مرا در خود زندانی کرده، مرا فلج کرده) داستانْ نوشتن یعنی جهان را از نگاه دیگری دیدن است، اصلا محدودیت و نقطهی ضعفم همین است. درست مثل چرخگوشت یک قصابِ بیاعصاب هستم که به میز سلاخی دکانش پرچ شده باشم. هر چیزی که از بالا توی مغزم فرو کند، نتیجه از آن طرف ثابت است. مهم نیست که مرغ فرو کند یا بوقلمون یا خودِ حضرت گاو را. من از آن طرف رشتههای باریک چرخشده و یکنواختی بیرون میدهم که همه مثل هم هستند. این همان جوری است که جهان را میبینم. این زاویهی ثابت نگاه من.
گاهی وقتها دلم میخواهم جهان را از نگاه دیگران ببینم و بنویسم. حتی امتحانش هم کردهام. نتیجه؟ لوس و مزخرف. حقیقتی در آن وجود نداشت. فکر کن من بیایم و به جای پسر هفده سالهی یک معدنچی شیلیایی فکر کنم و بنویسم که حالش از درس شیمی به هم میخورد و شغل رویاییاش عضویت در کارتلهای مواد مخدر است. مگر میتوانم؟
من در بهترین حالت میتوانم به جای او به فرمولهای شیمی فحشهای ناجور و وصلتی بدهم. همین. من فقط از جهانِ اسبِ ترکمن طورِ خودم خبر دارم و بس. من یک بار با دنیا آمدهام و فرصت یک تجربه به من داده شده است و فقط اجازه دارم به جای خودم زندگی کنم و خلاص. منِ چرخگوشتِ پرچ شده به میز دکان آقای دلکبابی.
خلاصه اینکه من فقط میتوانم به جای یک سوژه (به مثابه انسان) بنویسم و درک و تجربهام محدود به خودم است و بس. خوردهام به بنبست سعادتِ نوشتن. مگر اینکه از حالا به بعد به جای ابژهها بنویسم. به جای اشیا نگاه کنم و فکر کنم و بنویسم. بد هم نیست. هیچ کس هم نمیتواند ایراد بگیرد که «برو عامو! ایدئولوژی دستهی کلنگ اینطور نیست و آنطور است». هیچ کس جسارت نمیکند این ایراد را بگیرد. دستهی کلنگ، جهان را همانطور که من میگویم میبیند. تمام!
کلا من خیلی وقتها به جای اشیا فکر میکنم و به جای آنها حرف میزنم. مثلا بارها دلم خواسته از تجربه و نگاهی که جعبهی دستمالکاغذی روی میزِ دفتر کار تراپیستم به جهان دارد، بنویسم. نگاه یک جعبه دستمال کاغذی، روی میز تراپیستی که دویست برگ آن احتمالا صرف اشک دویست آدم ملول میشود. من به جای آن آدمها نمیتوانم نگاه کنم و بنویسم اما بلاشک به جای آن دستمال کاغذی میتوانم این کار را بکنم. این را به خودش هم گفتهام (به تراپیستم و نه به جعبهی دستمال). استقبال کرد. گفت بنویس.
شاید این آخرین تلاش من برای پریدن از روی دیوار و نجات از بنبستِ سعادتِ نوشتن باشد. به جای لولهی تفنگ بنویسم. زندگی را از نگاه پوست خشک شدهی روی لب کسی بنویسم که منتظر بوسیدن است. به جای رواننویس رییسجمهوری که پای حکم اعدام را امضا میکند. همان رواننویسی که خواهر دوقلویش زیر دست نرودا زندگی کرده و نوشته: «من همه اینان را از آسمان سبزم دید. | الفبای بیشتری نداشتم | نسبت به پرستوها در مسیرشان | آب ناچیز و درخشان | از پرندهای نحیف در آتش | که از گرده میرقصد».
راه نجاتم همین است. راه نجات، دیدن زندگی از چشمِ سرباز نیست. راه نجات دیدن مرگ از چشم گلوله است.
قلم نابغه!