ایلکای

گاهی اصلاً نمی‌دانی رشته فکری را که کلیّتش در ذهنت شکل گرفته باید از کجا شروع کنی به بافتن و شکل دادن. امروز عصر تازه رسیده بودم که زنگ در خانه را زدند. می‌دانستم پیرزن مستاجر سوییت طبقه پایین خانه ما است که خواهر پیرتر از خودش یک ماهی‌ست بد مریض افتاده. او بود که هنوز هوش و حواس داشت و همه‌ی کارها را سر و سامان می‌بخشید و پیگیر امور مالی و خانه بود. این یکی، با اینکه سرِ پاست، تا سر کوچه هم نمی‌تواند برود و از هیچ کاری سر درنمی‌آورد.

خلاصه این که رفتم پایین تا کمک کنم قبض برق و گاز و غیره را بپردازیم. خواهر مریض را پشت در بی جان روی زمین دیدم، تکان هم نمی‌خورد، خوابیده بود نزدیک در دستشویی. اصلاً نتوانستم بفهمم مرده بود یا زنده. دقت که کردم تکان نمی‌خورد. به سر و صدای ما هم هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. همیشه، با وجود سن بالاش، پر جنب و جوش و زبر و زرنگ بود. همیشه پشت تلفن درحال صحبت با فلانی و بهمانی. ناگهان مریض شد و مدتی هم در بیمارستان بود و حالا افتاده بود همین پایین، دراز روی زمین. انگار درمانی در کار نیست. احساس کردم شاید چند روزی بیشتر زنده نمانَد. در بین خیلِ پیامک‌ها دنبال پیامک قبض آب و برق و غیره بودم و چند خط اول پیامک‌های واریز سود و اطلاعیه‌ی سهام و مانده حساب را هم گذری بی اینکه بازشان کنم می‌دیدم و تعداد صفرها خارج از حوصله‌ی من و شما بود.

برگشتم بالا ذهنم درگیر بود. دو خواهر پیر؛ این یکی که مریض افتاده بچه ندارد، شاید هم اصلاً هرگز ازدواج نکرده. آن یکی هم کمابیش در اوضاعی مشابه. کسی هم نیست جمعشان کند یا اصلاً سری بهشان بزند. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرد این نبود.

روی زمین که بی جان دیدمش فقط این فکر در ذهنم می‌چرخید که کاش زندگی خوبی را گذرانده باشد و کاش روزهای جوانی‌اش لااقل بهتر از این چند سالی بوده باشد که من شناختمش. چیزی که آزارم می‌داد رویارویی با موقعیتی محتمل بود. من شاید خیلی اوقات ندانم که چه می‌خواهم، اما خوب می‌دانم که چه نمی‌خواهم. یکی‌شان همین بچه‌دار نشدن است. همیشه هم نظرم همین بوده. اصلاً بیایید مسائل اخلاقی بچه‌دار شدن را کنار بگذاریم. من یکی که دوست ندارم بچه این وضع مریضی و بی جانیِ پدر یا مادر را ببیند و عذاب بکشد، البته با فرض اینکه آن قدر به والدش اهمیت بدهد که بماند یا رسیدگی کند. به هرحال، بچه‌دار شدن برای اینکه روزی بچه تو را جمع کند هم خودخواهیِ غریبی‌ست. و البته چه بسا امروز حتی محال.

غرض این که، به قول ارسطو، انسان داور خوبی برای سنجش خوشبختی خودش نیست و غالباً نمی‌داند که چه می‌خواهد. یاد آن پژوهش معروف لاتاری افتادم که نشان داده بود برندگان لاتاری بعد از مدتی هیچ احساس خوشبختی ندارند. شاید در مقطعی فکر کنیم ازدواج یا بچه‌دارشدن دوست داریم و شاید بعد از رسیدن به هر دو پشیمان شویم. شاید تا آخر عمر تحمل کنیم یا در بهترین حالت با دیگری هم‌زیستی کنیم. یا فکر کنیم پول مشکلاتمان را حل می‌کند. ولی تنها مشکلی که پول حل می‌کند این است که دیگر به پول فکر نمی‌کنی و فقط بعد از آن است که می‌فهمی پول هم مهم نیست، البته که نبودنش خود هزار مشکل است. منظورم این است که فقط زمانی واقعاً می‌فهمی چیزی را می‌خواهی یا نه که تماماً آن را داشته باشی. فقط در آن لحظه‌ی داشتنِ تمام و کمال می‌شود فهمید، نه حتی یک لحظه پیش و پس از آن.

تمام مال و مکنت روی زمین هم نمی‌تواند به این پیرزن، که حالا بی جان روی زمین افتاده، جانی ببخشد. بچه داشتن یا نداشتن هم در آن لحظه‌ی مرگ هیچ اهمیتی ندارد. مرگ که بیاید تنهایی، حالا هر قدر هم که توانسته باشی دور و برت را شلوغ کنی هیچ فرقی ندارد. همه‌مان، چه بفهمیم چه نفهمیم، حیران و سرگردان در زمین پرسه می‌زنیم: خیال می‌کنیم که می‌دانیم چه می‌خواهیم، یا، در بهترین حالت، تصور می‌کنیم در جست‌وجوی چیزی هستیم. اما حتی اگر به هرچه می‌خواهیم هم برسیم، باید سپس چیزی جایگزین یا دست‌نیافتنی، به قول یونانی‌ها، یک یودایمونیا (خوشبختی/بهروزی)، جعل کنیم.

حوصله‌تان را سر بردم که حرف را به اینجا برسانم: پیکرِ بی جان آن پیرزن، که به روی شکم خوابیده بود و حالا دیگر چهره‌ای هم نداشت، انگار سرنوشت غاییِ همه‌ی انسان‌ها را لحظه‌ای از مقابل چشمم گذرانده بود و من در ذهنم فقط سعی می‌کردم روزهای خوش جوانی‌اش را تصور کنم؛ گویی می‌خواستم در ذهن خودم، که فقط معطوف به روزگار گذشته بود، خوشبختی را همانجا روی همان زمینِ سرد در خیالم ببافم و دور تنِ بی جانش بپیچم: بیا، حالا تو خوشبختی، لااقل در ذهن من. در آن لحظه‌ی غریب، که انگار مواجهه با رخسار سرد مرگ بود، تمام تصور من از خوشبختی همین بود. نمی‌دانم دستِ تقدیر این زندگی را به کدام سو می‌بَرَد و نقطه‌ی پایانش کجاست، اما تنها امیدی که دارم همین است که در آن واپسین لحظه‌ی مرگِ ذهن، که هوشیاری و آگاهی از تن رخت برمی‌بندد، خیالم به خاطرات روزگار گذشته خوش باشد.

احساسات به کلمات تبدیل می‌شن و کلمات به جمله و من دم گوشت زمزمه‌شون می‌کنم. دنیای من حول کلمات شکل می‌گیره نه واقعیتی که می‌شه لمسش کرد. هیچ کس به اندازه‌ی من به کلمات باور نداره. برای همینه که انقدر عذاب می‌کشم. آدم‌ها کلمه‌ها رو خروارخروار از ظرفشون برمی‌دارن و می‌مالن روی صورت همدیگه. من کلمه‌ها رو شبیه لگو دونه‌دونه با وسواس روی هم می‌ذارم.

برای آدم‌ها کلمات شبیه خاکستری در باد بی‌وزنن اما من زیر بار سنگینی حرف‌هایی که به آدم‌ها می‌خوام بزنم نفس کم میارم. برای همینه که همه‌ش سکوت می‌کنم. سکوت می‌کنم و تماشا می‌کنم که آدم‌ها چطور انقدر راحت کلمات رو ذبح می‌کنن. حسرت می‌خورم، به معنای واقعی کلمه حسرت می‌خورم که انقدر راحت توی واقعیت زندگی می‌کنن راه می‌رن و قهقهه می‌زنن و چهاردیواری خیالی‌ای به اسم کلمات محدودشون نمی‌کنه. و کلمات یعنی گذشته و آینده. چیزهای انتزاعی به زمان حال تعلق ندارن. و زندگی جایی غیر از زمان حال یه نفرین ابدیه. عذاب الیم. کاش می‌تونستم کلمه‌ها رو فراموش کنم.
Ignorance is bliss

در کل کسی اونقدر چیزی بارش نیست. آدم‌ها خودآگاه یا ناخودآگاه ویترین درست می‌کنن اما چیزی در چنته ندارن. و این انگار یه حقیقت تلخ و ترسناکه که به خودشون هم درباره‌ش دروغ می‌گن. تجربه‌ی بدست‌اومده از طریق گذراندن زمان زیاد، تنها سپریه که آدم‌ها باهاش تلاش می‌کنن قدح خالی‌شون رو بپوشونن.

من سال‌هاست این مسیر سنگلاخ رو دارم می‌رم و این منظره دستاورد اینهمه سال استمرارمه. نخیر. چیزی که داری می‌بینی حاصل شیفت خوردن ذهنت توسط این مسیره چون بهت یاد داده درست فکر کنی. در واقع مجبورت کرده درست فکر کنی. چیزی که داری می‌بینی رو همه می‌تونن ببینن. می‌دونم خیلی تلخه اما واقعیته. کسی خیلی به مشکل فکر نمی‌کنه. پرسیدن سوال درست. اکثرن واکنش نشون می‌دن چون بالاخره انسان باید زنده بمونه. فکر کردن رو بهمون یاد ندادن. حتا ارزش فکر کردن رو هم بهمون نشون ندادن، انگار فکر کردن هیچ سودی برای هیچ کسی نداره. کار کن فقط. زمان گرانبهات رو صرف کن.

این که سینه‌ی من هم محل دردهاییه که نمی‌تونم به زبون بیارم، باعث می‌شه احساس کنم بلیط ورود به دنیای آدم‌بزرگا رو دست گرفتم.

شاید روزی که بشه با تمام این‌ها، با تمام این‌ها، پاشم و بیشتر زندگی کنم، اون‌وقت بتونم اسم خودم رو آدم‌بزرگ بذارم.

الان؟ دقیقه‌ها و گاهی ساعت‌هایی هست که زندگی می‌کنم اما خیلی زود فرستاده می‌شم به همون صندوقچه‌ی عدم، به اون مه غلیظی که همین‌حالا از درونش دارم‌ براتون می‌نویسم.

اما چطور می‌شه با این مه بزرگ و سنگینی که مثل ماه‌گرفتگی همیشه همراهته و دنبالت می‌کنه، دوست شد؟