مجید نفیسی

یادداشت: قدرت شعر، جادویی‌ست. پیش از این، سه گلچین از این گلهای جادویی را در "ده شعر از ده شاعر کهن"، "ده شعر از ده شاعر نو" و "پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید" گرد‌آوردم، و اینک در چهارمین گلچین، سی‌و‌دو شعر از سی‌و‌دو شاعر ایرانی در تبعید را پیشکش می‌کنم.

دوازده تن از این شاعران، زن هستند و بیست تن، مرد. شوربختانه، ده تن از آنها در سالهای تبعید، درگذشته‌اند: ملیحه تیره‌گل، محمود کیانوش، فرامرز سلیمانی، فضل‌الله روحانی، شهروز رشید، سهراب رحیمی، منصور خاکسار، عباس صفاری، منوچهر کهن، و شیرزاد آقایی. خاستگاه این شاعران، یکسان نیست: گروهی چون کافیه جلیلیان، اصغر واقدی، علیرضا نوریزاده، محمود کیانوش و فرامرز سلیمانی از زمان شاه در ایران، نامهایی شناخته‌شده بودند، شاعرانی چون زیبا کرباسی، لیلا فرجامی، مانا آقایی، ماندانا زندیان، روشنک بیگناه، و شهروز رشید کار شاعری را از تبعید آغاز کرده‌اند، و سرانجام، گویندگانی چون فاطمه شمس، شیدا محمدی، علیرضا آویز و عادل بیابانگرد جوان پیش از آمدن به تبعید، در ایران زمان جمهوری اسلامی شعر چاپ کرده‌اند.
 

از آنجا که گلچین دوم، از جمله در‌بر‌گیرنده‌ی کار چهار تن از شاعران تبعیدی است، تابه حال در سه گلچین اخیر، از آثار پنجاه و یک تن شاعر در تبعید، نمونه آورده‌ام.

امیدوارم که در گلچینهای آینده، باز هم از شاعران دیگر تبعیدی، شعر بیاورم. از ویراستار "آوای تبعید" اسد سیف که در فراهم آوردن این گلچین به من یاری رسانده،

سپاسگزارم.

بیست‌و‌هفتم مارس دوهزار‌و‌بیست‌و‌سه

 

یک. ملیحه تیره‌گل (آمریکا)



یک
 دورا دور، هم‌چنان ایستاده بود؛
باد، شنل سیاهش را تا کفهای ساحلی میبرد.
فکر کرده بودیم که او «آن جائی» ست، وَ ما «این جائی».

ما همین خاک را و آب را
تاک را و شراب را سروده بودیم
«تن» را سروده بودیم در «من»
«من» را سروده بودیم در «ما».

ما، 
بوسه را، غوطه را، خون را، نطفه را، نخستین گریه را
سروده بودیم از ناکجا تا «این جا»
که ناگاه شنل بر ماسهها چبن برداشت 
و ما به آنی دیدیم که «آن جائی» شدیم؛
دیدیم که پیکر ستبر دفترهامان
یکی یکی از میانهی خط بیموج افق بالا آمد،
با خطهائی همه پُر، همه پُر؛ همه پُر از خالیهای درشت.

 

دو. زیبا کرباسی (انگلستان)

 

و از آغاز تبعید بود
سرنوشت آدمی به حوا گره خورده ست

نیش دکان کوچک
نبش خیابان شهناز  
همیشه باز بود
جونقولو قولو
جونقولو قولو
صدا می داد
تاج باد کرده ی
خروس هایش
با نسیم اول پاییز
آویزان از
چنگک چتر ضخیمش
تا به امتدادش می رسیدیم
قدم هایم ناخودآگاه آهسته می شد
انگشتان کوچکم بی اختیار
از دست پدر
مثل ماهی لیز می خورد
شکل رقصیدن می گرفت
هوا
به رویا بدل می شد
بلندم می کرد
از زمین بابا
تا به زنگوله ی آهوهای پلاستیکی و
توپ های رنگی
دست بسایم و
جیغ بکشم
سرم خم شود از پشت سمت بال هایم و
در آسمان 
دنبال آزادی بدود خنده هایم
من هم 
دم هایی از این زندگی
خوشبخت بوده ام بهادر
باور کن  

 

سه. فاطمه شمس (آمریکا)


نوار قلب

پشتم تیر می‌کشد
سه ماه پیش قلبم را جابه‌جا کردند
گذاشتند در ستون فقراتم
کنار مهره‌ی سیزدهم
حالا زندگی‌ام بسته به رگ باریکیست
که خون را از آن حفره تاریک خالی
به قلب جدیدم می‌ریزد
رگ زبان‌نفهم کبود
قلب پتیاره‌ی هرجایی.

این روزها اخبار را از نوار قلبم می‌گیرم
سرخط خبرها به گذشته مربوط است
به زنی که می‌خندید
به مردی که عاشقش بودم
به تلفن‌های شنود
وقلب‌های سالم سرشار.

قلب، پنجره‌ایست رو به غربت‌های پی‌در‌پی
این حجم ماهیچه‌ای سرخ
کاش آینه‌ای بود رو به اکنون.

تیم پزشکی با لبخندی دوستانه:
کمی جابه‌جایی لازم بود
ساعتت را از امروز با قلبت تنظیم کن!
ساعت‌های شماته‌دار پوسیده...

معشوق تازه‌ام دیشب پرسید:
کر می‌کنی تحت‌نظر هستیم؟
فکر کردم دارد درصد جنون و توهّمم را محک می‌زند
سایه‌های سمج را از او پنهان کردم
چشم‌های سایه‌ها را تمام این سال‌ها
در پیراهن‌هایم پنهان کرده بودم
از شهری به شهر دیگر
سایه‌ی آخر قلبی خون‌آلود را در مشت گرفته بود و می‌دوید.

پزشکان با سایه‌ها دشمنند
و در تشخیص پارانویا حاذق.
آن‌ها خوب می‌دانند چطور برای تبعید نسخه بپیچند:
جابه‌جایی قلب
در روزگاری که جای هیچ زخمی با هیچ قلبی
خوب نمی‌شود.

 

چهار. ماندانا زندیان (آمریکا)


وقتی زیر آوار انقلاب و جنگ و تبعید
به انتهای خودت می‌رسی
و هر چه آب،
از بال‌های سنگی‌ات می‌گذرد،
دست‌هایت را برمی‌داری
و زبان مادری‌ات را
و گیسوانت را
(که جرمشان تماشای آفتاب بود)
و کودکی‌ات را
(که آسمان همه‌ خاطره‌هایش
وصله می‌خواست)؛
همه را برمی‌داری
و می‌روی.
کابوس جوانی‌ات در خواب راه می‌رود
و از لبه‌های سکوتت
سقوط می‌کند.
خرداد می‌میرد
و سینه‌ تابستان
هژده‌بار تیرباران می‌شود.
سایه‌ میان سالی‌ات
در گوشه وُ کنار ماهور نوستالژی
کش می‌آید
و بی‌گذرنامه
از مرز خبرهای روز
رد می‌شود:
-روزنامه‌ها
به دیوار اوین سنجاق می‌شوند.
جنین‌های سقط شده
در پارک ملت علف می‌کِشند.
کودکان عراقی
در اصطکاک نفت و دمکراسی
منفجر می‌شوند.
زنان افغان
متمدن و بی‌حجاب کتک می‌خورند،
و اسرائیل و فلسطین
برای خودسوزیِ «آتش بس»
کف می‌زنند!
تو پیر می‌شوی
و یاد می‌گیری
مثل قاصدک
در هوای غربت پرسه زنی
دلتنگی‌هایت را دَم کنی
و با یک لبخند پلاسیده
در تیتر اول روزنامه‌های صبح
مات شوی...
و همین؟
نه!
نه، این سرانجام تو نیست.
  راهی به این درازی آمده‌ای
که بگویی دیوار نمی‌خواهی
و کوتاه نمی‌آیی.
آسمان، اقیانوس آرام را
پشت قدم‌هایت پاشیده است
و چمدانت
هنوز بوی دماوند می‌دهد.
تو باز می‌گردی
و خاطرات خانه را صیقل می‌دهی.
تو باز می‌گردی
و تیتر درشت روزنامه‌های صبح می‌شوی.
تو باز می‌گردی
-آزادی!–

 

پنج. آزیتا قهرمان (سوئد)


من شبیه‌ترم به شما
یا آنکه دست‌هایش، وقف کلمات بود؟
و این را لکه‌های سبز جوهر لو می‌داد
شما به من شبیه‌ترید
یا آنکه کرفس‌ها را شست؟
و رخت‌ها را تا می‌کرد
آنکه شماره تلفن را گرفت
به شما شبیه‌تر است؟
یا من که دست‌هایم وقف کلمات بود
اینکه بر صندلی نشسته است
با جوراب‌های نازک مشکی به من شبیه‌تر است
یا شما که خیابان را دویده‌اید
با کفش‌های سیاه
زنی که مو‌هایش را تراشیده
و عاشق دکتر بخش است
به من شبیه‌تر است
یا شما که آیینه را چرخانده‌اید
کدام یک
من یا سومین که صورتش را پاک کرده است
یا چهارمین که دست‌هایش وقف باد است.

 

شش. شیدا محمدی (آمریکا)


"کیش و مات"

«هتل کاسادلمار»
یک فنجان قهوه ی تلخ
به طعم این غروب
عکس من می افتد در نگاهت
ــ چه قهوه ای ماتی !
دریا بالا می آید از سینه هایم
و جزر و مد حرف های تو
شورابه های دلم را می آشوبد
موهایم سفیدک زده یا ؟
ــ موهایت (هایلایت) سفید شده !
در ترک صورتم  ــ خنده ای می شکند
ــ (من پیر سال و ماه نیم ـــ یار بی وفاست)
دریا می شورد و
شعرهایت را آب.....
***
«یوزگات» !
بیراهه ی تبعید و تردید
تگرگ بر وحشت تیر ماه می زند
  صدای شیشه ای ات میشکند
ــ تابستان و این بیداد ؟
ــ «هتل یوزگات» نه ؟
پوزخند در یونیفورم پلیس می رقصد
ــ این بازداشتگاه قدیم پلیس بود
حالا چه ؟
ــ خوابگاه پناهندگان !
باز می شود سلول  ـ
تخت آهنی
در گوش هایم زنگ می زند !
ــ چه قهوه ای ماتی !
کف سیمانی حصارک
می پوشاند رویه ی خیالم را
و پنجره
در دست میله های آهنی
باد بادک سرگردانی ست
ــ چرا چشمانت آبگون است ؟
در بسته می شود :
محکم ــ پشت دردواره ی گوشم
و اشک....
اشک های مادرم ــ گره گره در مشتم
مثل سربی می شود ــ که بر سینه ام می کوبم !
ــ تلفن ــ اینترنت و تلویزیون
مثل آب تهران قطع می شود
و قرنطینه یعنی
دو هفته ــ ورود و خروج ممنوع !
عکس حرف او می افتد بر عکس من
مرد خمیده
به وسعت چمدان گریه می کند
درها ی جهان بسته می شود
و ما فرار می کنیم ــ از مثلث اتفاقی که نمی افتد
*** 
«سن دیگو» ....
دریا مینوشد آفتاب را
من شوری خنده هایت را
ــ تا کودکی سینه هایت آمدم
تا تو را فراموش کنم
تنها تا شالیزارهای دستهایت بالا می روم
"تنها سفر می کنی ؟"
کرگدن ها همیشه تنها سفر می کنند
"یادم را گم نکنی ؟!"
روح جاده صادق است.
سن دیگو....
نخل های بلند
می پیچد در خارسنگ و گهواره ی گم شده در پاییز
مادر از بادیه فریاد می زند
(سید خندان) بی تو ــ دیگر نمی خندد
.
.
.
پل معلق
اتوبان 405
باجا پای خورشید و تو
کش می آید تا «اورنج کانتی»
دریا بالا می زند از نام های خاطرم
می خوام این سنجاق آبی رو
رو پیشونی این موج بزنم.
ــ حمید  قافیه ی سبز این نامه چیه؟
ــ رها بر وزن فرار و ....
خنده ترک می دهد
شرم معصومانه ی گونه هایت را !
*** 
از یوزگات به آنکارا
فرار می کنیم از مثلث این اتفاق
استانبول ــ گیرنه ــ و اشک های نمی دانم چرا این همه زیاد
و باز این دوچرخه می چرخد
از لس آنجلس به لاس وگاس
شاه پیک در گرو عشق بی بی
کیش می شود شانس دوباره دیدن ات
مات !
مات می شوم روی این کلام
«که روی حرف خودش ایستاده بود»
کیش دایره می شود در دوچرخه
در کودکی
در شعر پر صلابت تو....
سن دیگو....
کلیسای مورمون
جوزف اسمیت    می دمد در شیپور اسرافیل
ــ لخت شوـ روی این سنگ
می خواهم سینه هایت را بچسبانم به لمس بوسه ی وداع
لذت فریاد می کشد در خواهش تن تو
ــ بوی تن ات را دوست دارم
ــ این گودی عمیق روی سبزه ها ، جایِ ....
ــ بوی خیانت می دهی
.
.
.
لاهویا...
هو......یا هو.....مدد....
تند تند قلبم در بوسه ی تو می زند
خم می شوی
جهان خم می شود
و سلام خم شده در....
«اورنج کانتی»
   (دستانم بوی لیمو می دهد ...)
بر می گردم
بر می گردی از نیمه ی نا تمام من .
و باز سر خط....
هتل کاسادلمار.....
ــ یک فنجان قهوه ی تلخ
به طعم این غروب
عکس من می افتد در نگاهت
ــ چه قهوه ای ماتی !

آپریل  2005

 

هفت. مانا آقایی (سوئد)


گورستان «سولنا»
گورستان «سولنا» دری آهنی دارد
در یکی از ضلع‌های آفتابی‌اش
پای ردیف منظم کاج‌های سوزنی پدرم خوابیده
روی تپّه‌ای کم‌شیب
مشرف به خیابانی عریض و سرسبز
که خیال را می‌برد
به عصرهای خنک «قصرالدشت»
در قطعه‌ای نزدیک به او، 
افرای تنومندی روییده
بر مزار همسایه‌ی کم‌حرف لهستانی‌مان
قدمی دورتر پسردایی جوانمرگم
و دایی‌ام ـ که به همه گفتیم در تصادف مرده ـ
دو سپیدار خاموش شده‌اند
تا ظهرهای تابستان
پیاده‌ای خسته دمی بیاساید
زیر سایه‌شان
من اما در زندگی بعدی باد می‌شوم
هر شب از لای نرده‌ها بیرون می‌خزم
و مثل مهاجری سرگردان
در شهر پرسه می‌زنم.

 

هشت. لیلا فرجامی (آمریکا)

 

بوف سفید

دوستت دارم
به اندازه ی زبان مهاجری 
که بومیان از درکش عاجزند.
شبها زیر نور ماه
دهانت پر از فاجعه ی شعر می شود
و ارکیدهایی کبود از دو سوی چشمهایت می رویند.
آنگاه دو دست زبر زمان
بر پوست فرسوده ت می ساید
فرقی نمی کند که در کجای جهان باشی
نه جای انگشت هایت به نقشه های کاغذی مانده ست
و نه ردّ دو پایت به خاک
گویا هیچ نصف النهار یا مداری
از تنت عبور نمی کند.
خانه ت معبد زنگهایی ست که بی هشدار
به صدا می آیند 
و جاده ای که تو را به دهکده می برد
جوی آرامی ست که به ساقه ی نرم پونه ها
پیوند می خورد.
دوستت دارم
چرا که تبعید نام اول توست
و تنهایی، 
تخلّص سالهایت.
بوف سفیدی که بر سرت نشسته ست
نورِ برّایی دارد
که پرده ی تاریک را 
قطع می کند.

 

نه. شیرین رضویان (انگلستان)

 

تاریکخانه

چشم هایم را کجا بگذارم
که تصویر خاطره هایم
گم نشود؟
در کدام تاریکخانه
عکس های رنگی خاطره ام را ظاهر کنم
که مهربانی ها رنگ نبازند؟

گل یاس خوبی هایت را
لای کدام کتاب نگاه دارم
تا عطر آن در فضای فاصله محو نشود؟

بادبادک های رنگی
در آسمان ابری حافظه ام
رفته رفته
سیاه و سفید می شوند
پروانه های حرف ها
شیشه ای
بی رنگ
بی کلام

جعبه مداد رنگی هایت را
به من امانت بده.

 

ده. کافیه جلیلیان (کانادا)


از خود، مرا ربوده
آه سرزمینم
بر تارک سیاهی نشسته
شلاق تاریخش
بر گرده من 
فصلی بگذرد
هراسی به سینه بنشاند 
سفری برای دیداری
به چمدان خیال بنشیند 
و قطاری 
 مرا به ایستگاه کودکی برساند ...

 

یازده. نسرین رنجبر ایرانی (آلمان)

 

بی‌توشـه از دروازه‌های گم گذشتیم
از سـال‌های تلخ بی‌گنـدم گذشتیم
افسون رقص افعی بی‌خط و بی‌خال
از دشت‌های غرقه درکژدم گذشتیم
شب بود و طوفان بود و موج و ساحل گم
بی کورسوی دور این انجم گذشتیم
از جاده‌های پرخم صدشاخه دور
تنها و سنگین‌بار و سردرگم گذشتیم
دل در هوای جرعه‌ای بی‌تاب و هیهات
از ساغر و مینا و رطل و خم گذشتیم
در منزل اول شکیبایان شکستند
ما جان به کف، از وادی هفتم گذشتیم
در سینه، بار آرزوی مرده خویش
بر شانه بار انده مردم ...
گذشتیم.

 

دوازده. روشنک بیگناه (آمریکا)

 

ظهری تابستانی
قدم می‌ زنیم
انگار که نرمه بادی ما را
هل دهد به جلو
و قطاری موازی با جاده بگذرد آرام
در سایش شانه‌ ها
کنارم راه می‌ روی
چون توسکایی که جنگلش را حصاری باشد
مه شکاف برمی‌ دارد با زنگ دوچرخه‌ ای
بازگردیم؟
یا به همان درخت بید همیشگی برسیم؟
یا به پل بعدی؟
یا آسیابی که آن دورها روز را پایین می‌ کشاند
و با پره‌‌ هایش می‌ راند
افسوس و راز را؟
به عصر پاییز رسیده‌ ایم
یک پیاده روی عصرانه
ما را عجیب پیر کرده است.

 

سیزده. محمود کیانوش (انگلستان)

 

شعر پرواز

گفتم کبوترجان بیا
این بال‌ها را باز کن
در آسمان نیلگون
پرواز کن، پرواز کن
تا دست را بر هم زدم
او بال‌ها را باز کرد
در آسمان نیلگون
شاد و سبک پرواز کرد
از جلوه‌ی پرواز او
گویی دل من باز شد
همراه او چشمان من
در گردش و پرواز شد
پرواز شادی‌بخش او
شادی به جانم باز داد
جان مرا در آسمان
همراه خود پرواز داد

 

چهارده.  فرامرز سلیمانی (آمریکا)

از سفر شاهنامه آمدیم
با کولبار حماسه
سوار بر شبرنگ
و بر روز راندیم .
از دیدگاه نگران کوه و دشت
تا فراسوی افق.
و بر شب راندیم
و آتشی که در راهبرافروختیم
توفانی بزرگ
در فراخنای گیتی پدید آورد
و پسانگاه
که شعله هافرونشست
در آنسوی
توتنها بودی.

از سفر دور و دراز شاهنامه می آیی
با قامتیکه اسطوره ی بی مرگی است
و پهلو به پهلویت
اسبی بی سوار
و واپسین منزلگاه نگاه
پرستشگاه سترگ آتش پایاست.

 


پانزده. فضل‌الله روحانی (آمریکا)

 

در جستجوی اپیکور

شب، ایستاده سنگین، بر ساحل
سوهان اَبر
رخسارِ ماه لاابالی را می‌ساید.
دندان ریز دریا
لب‌های نَرم شن را
موذیانه می‌گزد
مجید و خسرو و منصور و من
با چار کودک هم‌نام
که دست‌هاشان در دست.
نشان پای اپیکور را می‌جویند
بر ریگزار بُن‌ بست.

1-22-89

 

شانزده. شهروز رشید (آلمان)


مرثیه برای پدر

جریانی جونده است
برگ‌ریزانی
زمهریری
گره خوردن به ماری هفت سر است
ـ به خود می‌گویم ـ
و بی‌وقفه دست به پیشانی خود می‌سایم
تا ژله‌ی سیاه ثانیه‌ها را
بلکه پاک کنم

برمی‌خیزم
چشمانم را می‌بندم
و به سایه‌ی لرزانی در اعماق
با لحنی شکسپیری می‌گویم:
" بیا بیرون، ای لعابِ پست!"

در جایی شب‌پره‌ی کوری
بوی چراغ شنیده است
احساس می‌کنم
بر ویرانه‌های دژی
در دامنه‌های سبلان ایستاده‌ام
و باران شقایق است
که بر اسبی سفید می‌بارد
من چرخ می‌خورم
در چشمان قمری‌های پاییزی
و می‌بینم
در دریاچه‌ی نور
گل سرخی غروب می‌کند
پس رو می‌کنم به مردی که در آینه
مخدوش مانده است
ـ که خبر را تلفنی، با تأخیر خواهد شنید ـ
و مکاشفه‌های برلنی‌ام را تاویل می‌کنم:
بیا تو گذر کن ازین ساعت
من پدرم مرده است.
....
کرمکِ شبتابی روشن بود
در سرم
می‌گذشتم از سایه‌ی شبدرها
گره‌ها را می‌دیدم
و گردنه‌ها را
که باد را هدایت می‌کردند
خم می‌شدم
بر آب‌ها و مغاک‌ها
بر گل سرخ و نیلوفر.

بر موج‌های نورم
آیا تو آب نفرین پاشیدی
ای کودک تلخِ سایه‌ها؟
...
نه خانه‌ای برای رفتن
نه نیمکتی برای نشستن
این آسمان هم که دوری‌اش افسون می‌کند
دهلیز سوز است
تا پلاس و پیرهنی.

خم می‌شوم بر سینه‌ی خود
تا مگر کرمکِ شبتابی
لمحه‌ی نوری
سنگ چشمک‌زنی
کِز کرده باشد جایی.

رقصان در دایره
نزدیک می‌شوند
سایه‌ها.
هاتفِ تاریکم بشارت می‌دهد:
نگاه کن جنگل هم به حرکت درآمده!

نه این شامگاه برلنی به جایم می‌آورد
و نه این دهان
ـ این خدشه، این خراش ـ
و نه این دست و این پیشانی
این دست‌ها و این پیشانی.

نمی‌دانم کبوتری به چاه افتاده‌ام
یا مکبثی خسته‌ی خورشید.

فوج‌های باد را پراکنده می‌کند و
خود را شعله‌ور می‌سازد

آهِ تو با من این‌گونه است
                            در تنم
وطنم!

روزهای گم شده ام را
یکی یکی به خاطر می‌آورم
ـ در این شبِ دهان‌گشوده، گود، مکنده ـ
چون گورستانی باستانی
که مرده‌های‌اش را گرد می‌آورد
برای روزِ رستاخیز

چه سرنوشت‌هایی را
به خطا
تا انتها
طی کرده‌ام!

خم شده
بر برکه‌ی تاریک
سوزنک بر کدام نقش می‌زند
کودک

 

هفده. سهراب رحیمی (سوئد)

شش قدم
از لباس‌های سیاه
فاصله می‌گیرم
تا جنازه‌ام را
روی سنگ‌ها نوازش کنم
کنار رگ‌هایم
پاهایم خاموش‌اند
و زنبورهایی که تنفس می‌کنم
نفس در موهایم می‌کشند
با قطار  کفن
از شهرهای شیمیایی گذشتی
و خبر را
در  جنازه‌ها پیچیدی
غرقِِ نسیمی از ماه
اما کنار دست‌های تابستان و
بوی اکسیژن
شعری که من بود
در شیشه‌های الکل
فرو می‌رفت.

هجده. منصور خاکسار (آمریکا)


تا آن درخت برآید
از پای درآمد
تا آن درخت
           از آب و
                      ابر
                          برآید
و در سایه اش بیاساید
رگ مرگ  روئیید
ودرخت خشکید!
پس
   پا پس کشید
و با قلم مویی سپید
خانه را آراست
اما
  نه سرما برید
و نه شب برخاست
هر دو شعر از مجموعه با آن نقطه - نشر هزاره_مارس 2009

 

نوزده. عباس صفاری (آمریکا)


شام شنبه شب

پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست
به نصرت فاتح علی خانِ قوّال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر.

از MasterCard
یا اداره ی مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشده ی اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی بر می گردد۰

نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده ی پوچ
دست به سر می کند مزاحم را

فعلاً تا این برنج کهنه ی هندی قد بکشد
از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است
جرعه جرعه
آنقدر می توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان های مهتابیِ بین النهرین در آوریم
و حوالی نیمه شب
از بدویتی برهنه و بی مرز.

 


بیست. منوچهر کوهن (آمریکا)


شهرهای من:      تهران ،  لوس‌آنجلس

زادگاه من :    .....   تهران ، شهر کوچه باغ ها ی کال کودکی ،
و زیستگاه من :   لوس آنجلس ... شهر خوابهای سرخ سراب سربین.....
   شهر پندار ها و رویاهای هزاران رنگ همه دور از بیداری ...
                      ناوک کاخ ها تا بلندای خسته سقف خموده آسمان بی ابر
        و بی خانمان ها در قعر یخین چاله ها ....   اما محاط در چادرهای رنگین ...
شهر های من :... شهر های آبگینه و سنگ ها ... سایه های مِهر ؛ مُهره های مار
شهر بی نهایت ها ... معابد عظیم ؛ انبوه دیوانه خانه ها .....
                                                کنیسه ها و کلیساهای عقیم ...
                    کاباره های عریان ... کازینوهای لبالب ماسک و نقاب ..
                                                   زنان چادری با روسری در ساحل ها،            
                                           دختران و بانوان برهنه  در فروشگاه و خیابان ها
شهر هایی نیمش امید .. و نیمش بیم .... تارش سنگ  .. ، پودش سیم

تهران : ..... شهر زاغه هائی با خشتی خام .... خشتی وام.....
                                                           برونش غم .....   درونش شاد ....
لوس آنجلس : .... با ویلاهائی با خشتی نام ..... خشتی کام ...
                              درونش عصیان اَلَکی خوش ها و بی خیالی ....
                                                              برونش شادی، بی غم خواری ..
مولد من ... :   تهران.... هولناک دامی پنهان ... بر دامان خمیده و تلخ تاریخ
زیستگاهم: ... زخمی گشوده در دل جهان جوشان ... شهر انسان های وحشی ...
آشنایان بی رحم و بیگانه  باهم
                               با پوستی پر آبله .. تنی چرکین .....
                                                                       نیمی عشق  ..  نیمی کین     

***  
شهر های من .... شهر های شطرنجی  با حفره های سپید یا سیاه ...
     شهر استحاله آدمیان به مُهره گان .... به شاه ، به وزیر ، اسبان ؛ پیاده گان ؛
شهر سپیدان ؛سرخان ، سیاهان ؛ دوزیستان ؛   
                               فیل ها ... افلیج ها .. همگان .....،
                         هرکدام در مسیر و نقش خاص ... هریک به جای خود،
                                                                   چشم به حکم و گوش بفرمان

شهر های من ؛ شهرهائی با جادوی مسخ ؛
                       مسخ گل ها و درختان به کاغذ ها وپلاستیک 
                  خالق قهر و عشق های اندوهگین ..... یخ های آتشین .. دروغین

      لبخند های ویران ... ؛ اعتیاد عصیان ...
                                          بی ترانه  ابرها ..... بی ترنم  قلب ها
*** 
شهر های من ... دو بال پروازم
     زادگاهم .....  و زیستگاهم ، آخرین خانه ام   ....
                                                    دوستتان دارم .... با شما می مانم
اما .....؛ بگوئید با من ......
                   من کدامین مُهره   ناخواسته ام
                                                      جایگاه و حریم من کجاست ....؟
دسامبر 1999 ...... وودلند هیلز ... امریکا

 

بیست‌و‌یک. شیرزاد آقایی (سوئد)

 

   سال آب است امسال ،
   و به هنگام درو
   جاي خرمن را
   وسعتي بايد داد.
 
   سال ها پيش كه باز
   سال پرآبي بود
   حاصل گندم ده وقت درو
   سينه ي اسب كرند ناطور
   و كمرگاه حصاري را زد
   كه بلنديش حفاظي است هنوز
   باغ پر ميوه ي خان زادي را.
 
   ياد آن سال به خير
   همه شب دهكده هاي نزديك
   كوس دلشاديشان گوش فلك رامي برد
   تركه بازان آن سال
   چوب ها بر تن هم بشكستند
   و زنان، هفته اي از سال نبود
   كه حنا بستن خود ترك كنند،
   هر كه را مي ديدي
   خنده بر لب ، پر شور
   حرف ها داشت ز پرباري كشت
 وه چه شب ها كه سر قلعه ي مشرف بر دشت
 خواندن شهنامه
قلب هارا به تپش مي افكند...
 
 آخر آنجا مردان
 ترس شان نيست ز تاريكي و جنگ
 و خدا مي داند
   كه به جز ابر سترون هرگز
   هيچكس نتوانست
 خوارشان گرداند .

 

بیست‌و‌دو. علی زرین (آمریکا)

 

شعر پرنده را نوشتم

 

شعر پرنده را نوشتم
تصویرش را بر دفترم کشیدم
قافیه اش با پرواز آغاز می شد
با نیاز به آزادی
بال و پر باز می کرد
وزنش را بی وزنی گرفتم
سبکبال به سوی افق های آتشین
می شتافت
غروب بود و ستاره ی ناهید پیدا
صبح بود و راه سفر
به روشنی
پیش چشم می تابید

 


بیست‌و‌سه. رضا فرمند (دانمارک)

 

اوج یک پله‌ است


از اوج، پی‌در‌پی باید بالا بروی تا در اوج بمانی!
*
اوج را پرهای‌ات معنا می‌کند
اوج را هوش‌ات معنی می‌کند
*
اوج، یک پله است!
اوج، پاگردی از پیچاپیچ شتاب است!
*
واژه‌ پُر از راه‌های پرواز است
واژه پُر از اوج است
*
گامی که بیاندیشد از اوج نمی‌ترسد
گامی که پَربزند از اوج نمی‌ترسد
*
حافظ ، اوج زمان خود بود؛ اوج زمان من نیست!
عرفان، اوج زمان خود بود؛ اوج زمان من نیست!
خدا، اوج زمان خود بود؛ اوج زمان من نیست!
زمان، پُر از گرد و غبار اوج است!
*
همیشه اوجی تازه از ژرفای واژه‌ها سَر‌می‌زند
اوج، همیشه اوج می‌گیرد
اوج، همیشه از خودش پیش می‌افتد
اوج، بی‌پایان است!
*
از اوج، پی‌در‌پی باید بالا بروی تا در اوج بمانی!
 
۱۲ اکتبر ۲۰۰۷

 

بیست‌و‌چهار. عادل بیابانگرد جوان (آمریکا)

 

برای مادرم که امروز مرا تنها گذاشت !

از کناره‌ی اقیانوس آرام 
صدایت می زنم
تو را که بر تخت خوابیده ای 
با رخساری پریده رنگ
در کناره‌ی خزر
اما مثل همیشه در چهره ات 
لبخند‌ی طلوع نمی کند 
آیا در صدای من جادویی بود که دیگر نیست ؟
.....
آن شب کنار در
مرغابی جوانی را دیدم
با رنگ های سبز و آبی
با رنگ‌های درخشانش 
که در تاریکی می درخشید  
در میانه‌ی توفان 
پناهی می جست
گفتم ببین ! مهمانی آمده است 
و به آنی مادر  بستری امن برایش  فراهم کرد.
صبح بیدار شدم 
با خنده هایش که پنجره ها را روشن کرده بود و
شادمانه فریاد می زد
پرواز کرد سوی آسمان 
مرغابی جوان ! مرغابی جوان
......
حالا از کناره‌ی اقیانوس آرام
صدای تو را نمی شنوم
همه جا ساکت است 
و ناگهان صدای دسته ای مرغابی به گوش می رسد
که از فراز خانه مان در کناره‌ی خزر می گذرند 
اما این بار صدایشان با خنده ی آشنای زنی در آمیخته است 
دسته مرغابیان دور می شوند
و خنده های مادر نیز با آنها 
در آسمان آخر دی ماه.

لس آنجلس -اول بهمن ۱۳۹۶

 

بیست‌و‌پنج. محمود فلکی (آلمان)


  سفر

چمدانم را گم کرده‌ام
پشت آن لحظه‌ای که زیبایی اسب را
سفر می‌کردم
لحظه‌ای که جهان می‌بایست
در سکوی سکوت ایستاده باشد
و نغمه‌ها
بر حافظه‌ی ماه
برهنه رقصیده باشند.
پس پرستوها
بیهوده در میانه‌ی چمدان و خواهش ِ من
لانه نکردند؛
تو بودی گمانم
که اسطوره‌ی خیالم را بر جاده پهن کردی
و اندوه خاک،
ترانه‌ای شد
که از کتف هابیل می‌گذشت.

اسبی از پارینه پیچید
از ما بالا رفت
و تا نغمه‌ای که در ماه، برهنه می‌رقصید
  قد کشید.

1367

 

بیست‌و‌شش. سیاگزار برلیان (انگلستان)


آهوانه ی آفتاب
تا آمد، دیدن
آستانه‌ای شود
                 برای روشن دیدار
بُرنا به حیرت دید
                      پیر به حسرت
                                     که چه‌سان،
گریبان سحر گُر گرفته بود

در چشم به‌هم زدنی
سحر که هیچ،
هم زمین گُر گرفته بود
هم زمان،
              هم
همه عالم و آدم
چنانی در میانه می رفت که دیگر
چشم، چشم را نمی دید

برمنابر خطاب
خطیبان شعله دار
خطبه می خواندند
و خلایق را نصیب
پشته پشته خاکستر می شد

می سوختند
تا آهوانه چشمه‌ای نماند
                         برای تشنه‌ای
و می سوزند
نه تنها چشمه، که هر چه چشم را
تا دیدنی نماند
                                          برای هیچ دیداری

صید آهو به گاه چشمه
از اندوهنامه‌های کهن
به سوگنامه‌های نو به نو رسید
نخست،
ماه صید کید شد
                     بعد
                                 صیاد    
طمع در آهوی آفتاب بست

دراندوهنامه‌های کهن
باج‌ستانان 
خراج را
                         خاک به توبره می کردند
در سوگنامه‌های نو
تبار تاریکان،
غنیمت روشنا را به تاراج می برند

تشنگی فقط
حکایت چشمه و آب نیست
در شب دیجور خلایق
رویای روزنی
سر زدن از گریبان‌های سوخته را
تعبیر همان حکایت می کند

جایی که شعله‌داران
                     مُدام در کارند
و سوحتن مُدام در کار
جایی که شب دیجور خلایق
                              مُدام است
و تعبیر حکایت‌ها مُدام

تجربه ی فضیلت‌های آینه
شاید همان چشمه‌ای باشد که در آن
                                       آفتاب،
آهوانه خویش را
به چشم خویش ببیند                                   

 

بیست‌و‌هفت. حمید رضا رحیمی (آمریکا)


پناهنده

از صیاد به  دام پناه می َبرَد،
و از دام به صیاد
و عاقبت ،
بوی کباب است ،
که همه جا می پیچد ...

 

بیست‌و‌هشت. محمد جلالی چیمه (فرانسه)

 

غزل بی کی کجا   
بی کِــی کجا
من آن بی زمانم در فضایی که از من نیست
« گذر در کجا» یم در «کجا» یی که از من نیست
گذر زی کجا بودم که «کـِی» در «کجا» گم شد؟
چه یاوه ست « کـِی » جُستن به جایی که از من نیست
چه گـُم کرده ای ، دوری ، خدایی که از اویَم
چه وحشت به شیپوری ، خدایی که از من نیست
چو خاکستری در مُشت ، مرا بار ِ منـّت کـُشت
که هردم فروبُردم هوایی که از من نیست
کـَسیم از بُن ِ دندان ، صدا می زند هر آن
صدایی که در من هست ، صدایی که از من نیست .

پاریس ، 15/12/1997
 

بیست‌و‌نه. سعید یوسف (آمریکا)

قزل کند

اندکی مانده بدان تیغۀ کوه
رفته تا زانو در برف فرو
نیم‌چرخی بزن آنجا
زیر پایت را یک لحظه ببین
لکه‌ای کوچک شاید بتوان دید آنجا، آن پایین
آن قزل کند است.
واپسین منزل در میهن دلبند است.
دود سرگین، بوی قورمه
شیهۀ اسب، صدای سگ
عکس ”آقا“ و ”امید امت“ بر دیوار
دو کلاشینکف در کُنج اتاق
برنویی کهنه نهان زیر تشک
پیشمرگی با یک چایی داغ
آن قزل کند است
واپسین منزل در میهن دلبند است.
پایت اما نشود سست، که زود
در چنان شیب مهیب
زیر پایت را شک خواهد روفت
اشک را واپس زن، گریه فروخور، ورنه
باد با پهنۀ شمشیرش بر گونۀ تو خواهد کوفت
پس قدم پیش نه و بالاتر گام بزن
با سری سوزان از یاد وطن:
آن قزل کند است
واپسین منزل در میهن دلبند است.

 


سی. اصغر واقدی (آمریکا)
 

مسافری در باران

دفتر خاطره هایم را                           
    با خود برد
شعرهایم را باران شست
ونشانی هایم را                  
گم کردم
شاید
گوشه ی میکده ای تاریک
وزمان
بر سرم گرد فراموشی پاشید
مثل یک زمزمه ی مبهم و دور
مثل یک دخمه ی تاریک ونمور

در خیابان ها غوغاست                                                                        
کوچه ها عطرآگین است
باغ ها پرگل ورنگین است
وزمین
فرش سبزی از ابریشم
چلچراغی از دور و بلور
می درخشد برگنبد شب
دخترانی که پری وار به رقص آمده اند
چه تبسم های شیرینی برلب دارند 
آبشاری زرین بردوش
پیکری رویایی
مثل نیلوفر در مهتاب
و نگاهی که در آن
آسمان ها جاریست
مثل آیینه و آب
*
آه، اما من
خانه ام را گم کردم
خانه ی کوچک من ویران شد
دفتر خاطره هایم گم شد
شعرهایم را باران شست
شهر من، اینجا نیست 

 

سی‌و‌یک. علیرضا آبیز (انگلستان)

 

گلوی کبوتر

برقایق کاغدی از اژه  گذشتی ای اُدیسیوس جوان
قایق‌های نجات تو را از آب گرفتند
لزبوس تو را در دستبافت پنه‌لوپه پیچید

اسبان می‌تازند در صحرا
شن‌های نرم روان می‌شوند در سحرگاهان
خورشید ناگهان برمی‌آید چون نفرین
آوای نی می‌برد کودکِ بلخ را

حمله می‌کند افعیِ غربت بر من بر جان عزیزم
بگیرم او را بیندازم در شیشه
و شیشه را پرت کنم میان این آبراه
باد ببرد شیشه را به ساحلِ فیجی
برگرداند به خلیج عدن
می گیرمش از آب در قونیه‌ی تلخ

بنوشان به من از شراب این تاکستان
بخوابان مرا در لحاف پنبه‌ایِ ابر
بگذران مرا از سیم‌های خاردار و دیوارهای بتون
از رودخانه‌ها و دریاها
جنگل‌ها و کوهستان‌ها


چه شوری ست در این بندرگاه!
و ناگاه باران بلبل فرو ریخت
و من از گلوی کبوتر گذشتم

حروف الفبا به زبان‌های گوناگون در پروازند
بدن‌ها در هم می‌روند
اندام‌ها، چشم‌ها، نگاه‌ها
روان‌ها و افکار
فرا‌ می‌روند فرو می‌روند
به چپ به راست
به جلو به عقب 
به آینده به گذشته
به هم نزدیک و از هم دور می‌شوند
در دیگ درهم‌جوش جهان می‌لولند

گل زردِ کوچکی کنار جاده روییده ست
تاریکی از دره بالا می‌آید
آن سوی مرز چراغ‌ها روشن می‌شوند

 

سی‌و‌دو. علیرضا نوریزاده (انگلستان)


فصل تو

فصل تو می‌نشیند در گل
فصل تو با هوای تب‌آلوده
و مهتر شهیدان
آن رند آفتاب نظر
در شامگاه بادیه تکرار می‌شود

چون دست می‌برم
بر دفتر قدیمی تاریخی
شکلی از انبعاثت
                  تحریر می‌شود
-فصل تو می‌نشیند در من-
و من،
-این قیس خواب رفته-
شعر بلند و محکم اهرام را
                        می‌خوانم
پیروز می‌رود
این مهتر شهیدان
روی لبش نشسته "مزامیر"
و انعکاس چشمش
در شهر مردگان اساطیری
و مومیائیان دل افسرده
                   خورشید می‌شود
این نصرت خجسته فرخ‌فال
شعر لطیف بادیه،
از اشتیاق چشم که لبریز می‌شود،
همراه دوست در سفر عشق می‌رویم
و دوست
آن مهتر شهیدان
سر می‌دهد به نغمه چاووشی
خوابی چنین که سینا دارد
دردی چنین که
     -دریا-
این شاعران خسته چه می‌گویند؟
این شاعران مست صحاری
از سینه‌های خفته به تاریکی*
«آن شعله‌های جادویی آرزو می‌آید»

اکنون تمام قافله‌سالاران
در سایه‌سار یاد تو اطراق می‌کنند
تا مهر شهیدان
در سیل اشک
حزن تن شکسته خود را
                    برگیرد

*در میان تاریکی مطلق، شعاع آرزو، بالا می رود، لحظه‌ای از خطا- ابوخالد