مجید نفیسی

فصل یکم از کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگ‌پرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰. (مقدمه کتاب اینجا

 

شاعر در سرزمین ما اگر نخواهد به جواب‌های مذهبی دل خوش کند، معمولاً در مقابل مرگ دو راه بیش ندارد: یا چون سوته‌دلان با چشمانی خشك زاری کند و یا چون خوش‌باشان خندة درد سر دهد. با این حال، نتیجه یکسان است: فدا کردن زندگی به خاطر مرگ. بابا طاهر، سوخته دل است. از این سوختگی لذت می‌برد و بر خلاف میل خیام و حافظِ خوش‌باش، نمی‌خواهد غم مرگ را فراموش کند. غم او، هم ریشه‌های فلسفی دارد هم اجتماعی و فردی. از ناتوانی انسان در مقابل مرگ، به بی‌اعتباری جهان و زندگی می‌رسد. از فقر و بی‌عدالتی اجتماعی می‌نالد و بالاخره از جدائی و مرگ معشوقه شکوه سر می‌دهد. با این وجود، همین قلندر آواره همچون تمام افسردگان روحی که گاهی خود را هیچ می‌دانند و گاه همه چیز، پا در جای عارفان می‌گذارد و خود را سرور کائنات می‌خواند. البته بر بابا نمی‌توان خرده گرفت که چرا از غم سخن می‌گوید؛ عیب کار او فضلیت ساختن از غم است.

انسان را از مرگ گریزی نیست و شاید ترس از مرگ هرگز او را راحت نگذارد. با این همه برای زیستن، انگیزه‌های بیشتری لازم است: دوست داشتن خود، انسان‌های دیگر و طبیعت، آفرینش‌های هنری و صنعتی، جواب دادن به عطش پایان‌ناپذیر دانستن و ... در سرزمین ما، اما فرهنگ مرگ‌پرستی بیداد می‌کند. مرگ‌پرستان فقط مذهبی نیستند. در ادبیات عرفی نیز زندگی دائماً فدای مرگ می‌شود. گروهی چون خیام و حافظ برای فرار از ترس مرگ به مستی و خوش‌باشی پناه می‌جویند و با دعوت به گوشه‌نشینی و رها کردن کارها به حال خود، ريشة زندگی را در روح مردم سست می‌کنند. گروهی دیگر چون باباطاهر، شاعر قرن چهارم هجری، زندگی را سوگ‌نامه‌ی مرگ می‌دانند و ماتم و غم را تنها فضلیت زیستن می‌شمارند. خوشباشان و سوته‌دلان با همة تفاوتی که در روش زیستن نسبت به یکدیگر دارند، از يك پرسش واحد آغاز و به يك پاسخ واحد ختم می‌کنند: از آنجا که مرگ غلبه ناپذیر است پس زندگی سپنجی و بی‌ارزش می‌باشد. در دوبیتی‌های بابا طاهر، گل صحرائی لاله پیام‌آور مفهوم فوق است:

آلاله کوهساران هفته‌ای بی
بنفشه جو کناران هفته‌ای بی
منادی می‌کنم شهران به شهران
وفای گل عذاران هفته‌ای بی

ولی برخلاف خیام که از این سپنجی روزگار به شادخواری و مستی پناه می‌جوید، برعکس، بابا هرگز صحبت از مستی به میان نمی‌آورد و ترجیح می‌دهد با غم خود بسوزد:

ز کشت خاطرم جز غم نروئید
ز باغم جز گل ماتم نروئید
ز صحرای دل بی حاصل من
گیاه ناامیدی هم نروئید

غم بابا طاهر تنها جنبة فلسفی ندارد. در بسیاری از دوبیتی‌های او افسوس نسبت به گذشته موج می‌زند. مثلاً در دوبیتی زیر، گذشتة خود را چون بازِ سپید و مغروری تصویر می‌کند:

از آن اسپیذ بازم همدانی
به تنهایی کرم نچیره‌وانی
همه بمن وجیرن چرخ و شاهین
به نام من کرند، نچیرهوانی

اما اکنون آن باز سپید، شکسته بال شده و ناتوان به کنجی نشسته است و افسوس گذشته را می‌خورد:

جره بازی بودم رفتم به نخجیر
سیه دستی بزد بر بال من تیر
برو غافل مشو بر کوهساران
هر آن غافل شوه غافل خوره تیر

از «سیه دست» هر کس به سليقة خود برداشتی می‌کند: می‌توان آن را نشانه جبر فلسفی دانست، و یا با محدود ماندن در افق تنگ ناسیونالیسم ایرانی، آن را به حساب مهاجمین عرب و ترك گذاشت. و یا حتی تمثیلی از قهر زورمندان و استثمار طبقاتی. آنچنان که در این دوبیتی آمده:

اگر دستم رسد بر چرخ گردون
ازو پرسم که این چون است و آن چون
یکی را داده‌ای صد ناز و نعمت
یکی را قرص جو آغشته در خون

و بالاخره این «سیه دست» مرموز را می‌توان به حساب معشوقه‌ی ستمگر گذاشت. شکایت از یار ستمگر یکی از مضامین اصلی دوبیتی‌های بابا طاهر است:

دو زلفونت کنم تار ربابم
چه می‌خواهی از این حال خرابم
تو که با ما سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی به خوابم

و:

تو که یارم نئی پیشم چرایی
تو که نوشم نئی نیشم چرایی
تو که مرهم نئی بر داغ ریشم
نمك پاش دل ریشم چرائی

علیرغم اينکه بابا طاهر از جدائی معشوق می‌نالد، خواستار وصل او نیست. تنها آنچه برای شاعر افسرده اهمیت دارد واگویه‌های غمگنانه خویش است. در دوبیتی زیر دلبر را، هم حبیب دردآوری می‌بیند و هم طبیبی شفابخش:

اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم اندکی بودی چه بودی
به بالینم حبیبی یا طبیبی
از اين هر دو یکی بودی چه بودی

جدایی در واقع بهانه است. و آنچه مهم است نفس جدایی و زمزمة جدایی است:

بود درد من و درمانم از دوست
بود وصل من و هجرانم از دوست
اگر قصابم از تن و اکره پوست
جدا هرگز نگردد جانم از دوست

منظور او از دلبر در واقع دل خود اوست، و نوحه سرائی او متوجه هیچ معشوقه به خصوصی نیست:

اگر دل دلبری، دلبر کدامی
وگر دلبر دلی، دل را چه نامی
دل و دلبر به هم آمیته بینم
ندانم دل کی و دلبر کدامی

غم،  تنها شیفتگی اوست:

غمم غم بی و غمخوار دلم غم
غمم هم مونس و هم یار و همدم
غمم نهله که مو تنها نشینم
مریزا بارك‌الله مرحبا غم

(نهله یعنی نمی‌گذارد). جائی که این غم از آن برمی‌خیزد، دل عاشق است. دلی که همچون شخصیتی جداگانه در مقابل عاشق قرار گرفته و بر او حکم می‌راند:

دلی دارم که بهبودش نمیبو
نصیحت می‌کرم سودش نمی‌بو
به بادش می‌دهم نش می‌بره باد
به آتش مینهم دودش نمی‌بو

این دل همچون شتری که بر او باری از خاك و خاشاك گذاشته‌اند از غم و اندوه آکنده است:

دلا بارت همه خار و خسك بی
گذارت بر سر چرخ و فلك بی
گر از دستت برآیه پوست بر کن
بیفکن تا که بارت کمترک بی

سنگینی این بار غم را می‌توان به ترازو کشید:

بیائین بلبلان با هم سرائیم
بهم داغ دل هم وانمائیم
ترازو آوریم غم‌ها بسنجیم
هر آنکه سوته‌تره سنگین‌تر آئیم

سنگینی بار غم، دل عاشق را می‌سوزاند و از او سوته‌دل می‌سازد. دل سوخته چون چوب خشك نیست که به یکباره گر کشیده و تمام شود بلکه مانند چوب تر است که به آرامی بر سر آتش می‌سوزد. از يك سوی آن قطره‌ای آب می‌چکد و از سوی دیگر دود برمی‌خیزد. تصویر این سوخته دلی بارها در دوبیتی‌های بابا طاهر تکرار می‌شود:

دلا از عشق خوبان گیج و میجی
مژه برهم زنم سیلاب خیجی
دل عاشق مثال چوب تر بی
سری سوزی سری خونابه ریجی

و همچنین:

دلت ای سنگ دل بر ما نسوجی
عجب نبود اگر خارا نسوجی
بسوجم تا بسوجانم دلت را
در آذر چوب تر تنها نسوجی

سوخته دلی وجه امتیاز سوته‌دل است؛ هم او را از دل‌شادان و ستایشگران زندگی جدا میکند و هم از سرخوشان و خوش‌باشان:

خرم آن دل که از غم بهره‌ور بی
بر آن دل وای کز غم بی‌خبر بی
به بازار محبت نقد رایج
کسی دیره که دیلش سوته‌تر بی

وصل معشوق اگر هدف نیست. خودکشی یا مرگ عاشق نیز راه علاج نمی‌باشد. در واقع راه رهایی وجود ندارد و امتیاز سوخته‌دل در کشیدن بار این درد بی‌درمان است:

خرم آنان که از تن جان ندادند
ز جانان جان به جان جانان ندادند
به دردش خو کرن سالان و ماهان
به عمر خویشتن درمان ندانند

او میتواند حتی دل جدا از خویشتن، این دل ستمگر را تهدید به مرگ کند. ولی این يك تهدید توخالی است و او راهی جز سوختن و ساختن ندارد:

خداوندا ز بس زارم از این دل
زمو بستان که بی‌زارم از این دل
زبس نالیدم از نالیدنم کشت
شو و روزان در آزارم از این دل

و همچنین:

مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
هميشه بامو جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
ببینم تا چه رنگی ای دل ای دل

سوخته دل اگر چه زبون و خوار می‌نماید آه او تأثیری ماورالطبیعی و خرافی دارد:

هزاران غم بدل انتوته دیرم
به سینه آتشی افروته دیرم
به يك آه سحرگاه از دل تنگ
هزاران مدعی را سوته دیرم

و:

کشم آهی که گردون باخبرشی
دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شی
به ترس از تیر آه سوته‌دیلان
که آه سوته‌دیلان کارگر شی

افسردگی روحی (Depression) هنگامی بر انسان عارض می‌شود که نتواند خشم ناشی از ناملایمات زندگی را بروز دهد. ناچار این خشم فرو خورده می‌شود و جای آن‌را تحقیر خود و ترك دنیا فرا می‌گیرد. ولی از سوی دیگر اگر شخص افسرده قادر نیست که در عمل به آزادی خود برسد اکنون می‌تواند با نفی خود و دنیاء درخیال موانع را از سر راه برداشته و به کام معشوق برسد. افسردگی روحی يك قطب‌بندی دائمی و در حال نوسان بین دو قطب متضاد است. شخص افسرده گاه هیچ چیز است و گاه همه چیز. گاه خدای جهان است گاه خودی بیخود. ما عین این دو قطب را در دوبیتی‌های بابا طاهر مي‌بينيم. مثلاً در دو قطعه زیر خود را دیوانه و آواره می‌خواند:

به عالم همچو من دیوانه‌ای نه
به خویش و آشنا بیگانه‌ای نه
همه ماران و موران لانه دارند
من دیوانه را ویرانه‌ای نه

و:

من آن آوارة بی‌خان و مانم
من آه محنت نصیب سخت جانم
من آن سرگشته خارم در بیابان
به هر بادی وزه پیشش دوانم

آنگاه همین آواره‌ی قلندری که خود را دیوانه‌ای بیش نمی‌بیند ناگاه زاوية بی‌چیزی و حقارت را رها کرده و خود را به صورت آن فرستادة موعودی می‌بیند که قرار است در هر هزاره‌ای ظهور کند:

من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
به هر الفی الِف قدی برآید
الِف قدم که در الف آمدستم

البته از نمونة دوبیتی فوق در آثار بابا طاهر زیاد نمی‌توان یافت و چه بسا که کار خود او نیز نباشند. با این حال، میان آوارگی و دیوانگی او با فلسفة فقرِ عرفان از يك سو و فضیلت دادن هر دو یکی به سوته‌دلان و دیگری به اولیاء از سوی دیگر همانندی دیده می‌شود. در واقع افسردگی روحی حالت روانی هر دو است، با این تفاوت که در عرفان از این حالت برای ساختن طریقت و سلسله مراتب مذهبی استفاده می‌شود و حال اینکه بابا از آن فقط برای دل ای دل گفتن‌های خود سود می‌جوید.

زندگی بدون غم ممکن نیست؛ حتی اگر عواملی مثل فقر و بی‌عدالتی اجتماعی ریشه‌کن شوند، از مرگ و جدایی نمی‌توان گریخت. و غم لامحاله دق‌الباب می‌کند. در شرایط عادی، هنگامی که اندوه به نقطه اوج فیزیکی و روحی خود می‌رسد، گریستن آغاز می‌شود. گریه به راستی انسان را سبك می‌کند. برای باباطاهر اما چنین نیست. غم او هرگز تمامی ندارد و هیچگاه به گریه ختم نمی‌شود. او فقط گاهی ادای گریستن را درمی‌آورد چرا که چشمانش از فرط ماتم‌زدگی خشك شده‌اند. آیا این زاری بی‌اشك، ريشه درخفقان مداوم مذهبی و سیاسی و استثمار شدید طبقاتی در سرزمین ما دارد؟ یا اینکه متاثر از آموزش‌های مرگ‌پرستانه‌ی مذهب و عرفان است؟ بی‌شك این هر دو بر دلسوختگی بابا طاهر تأثیر داشته‌اند. خفقان اجتماعی به خفقان روحی در فرد می‌ماند: حالت کشدار و پایان ناپذیر اندوهی که هرگز با هق‌هق گریه‌ای گشایش نمی‌یابد. باباطاهر از این خفقان روحی يك بت می‌سازد. و آن را با زیورالات مرگ‌پرستانة مذهبی و عرفانی زینت می‌دهد. دوبیتی‌های او شاید از این لحاظ که وسیله‌ای برای بیان غم به دست مردم خفقان‌زدة دیار ما می‌دهد؛ تأثیری گشایش دهنده چون گریستن داشته باشد؛ ولی از سوی دیگر يك عامل منفی است، چرا که با تبلیغ پرستش غم، خود به میراث شوم فرهنگ ماتم در سرزمین ما می‌افزاید.

غم جزئی از زندگي است. زندگی بی‌غم همانقدر ابلهانه است که زندگی بدون شادی. پس بر باباطاهر، شاعر سوته‌دلان نمی‌توان خرده گرفت که چرا از غم سخن می‌گوید، عیب کار او فضیلت ساختن از غم است.*


*این مقاله اولین بار در نشریه پر شماره شماره ۷، سال سوم، مرداد ماه ۱۳۶۷، چاپ واشنگتن به چاپ رسیده است. دوبیتی‌های باباطاهر از کتاب ترانه های ملی ایران تالیف محمد احمد پناهی سمنانی، تهران، ۱۳۶۴ برگرفته شده است.