ایلکای

ترس حیوانی است شکارچی و سیری ناپذیر که درون ما زندگی می‌کند. نمی گذارد حضورش را فراموش کنیم. همین طور از وجود ما تغذیه میکند و دل و روده مان را به هم می پیچاند. همیشه غذا می خواهد و البته که لذیذترین غذاها را هم بر می دارد. خوراک مطبوعش شایعات مزخرف، اخبار بد، خیالاتی از سر ترس و تصاویر کابوس وارند. از میان هزار قلم شایعه و نشانه و فکر، ما همیشه بدترین ها را سـوا میکنیم؛ آنهایی را که ترش بیشتر از همه دوست دارد، هر چیزی که هیولا را راضی و آسوده کند. اینجا مردی را می بینیم که دارد به حرف های کسی گوش میکند، رنگ از رخش پریده و رفتارش ناآرام است. چه خبر است؟ دارد به ترسش خوراک می دهد. و اگر چیزی نداشته باشیم که خوراک ترسمان کنیم چه؟ سراسیمه یک چیزی سرهم میکنیم. و اگر ( هرچند به ندرت ممکن است پیش بیابد ) نتوانیم چیزی سرهم کنیم چه؟ دستپاچه هجوم می بریم سمت آدم های دیگر، دنبالشان می گردیم، سؤال میکنیم، گوش می دهیم و نشانه جمع می کنیم، آنقدر که ترسمان سیراب شود.

همه ی کتابهایی که درباره‌ی انقلاب ها نوشته شده‌اند با فصلی در شـرح زوال قدرت متزلزل یا سیه روزی و رنج های مردم شروع می‌شوند. این کتاب ها را باید با فصلی روانشناختی شروع کرد، فصلی کـه نـشـان بـدهـد چطور آدمی عاجز و وحشت زده یکباره بر وحشتش فائق می آید و ترس را کنار می گذارد. این فرایند نامتعارف که گهگاه ـ همچون ضربه یا شهودی ناگهانی ـ در یک لحظه محقق می‌شود، توضیحات بیش‌تری می‌طلبد. آدم ها از شر ترسشان خلاص می‌شوند و احساس رهایی می‌کنند. بدون این احساس هیچ انقلابی در کار نخواهد بود.

از کتاب شاهنشاه نوشته ریشارد کاپوشچینسکی

به قول زنده‌یاد پرویز فنی‌زاده در سریال دایی‌جان ناپلئون ناصر تقوایی، ‏دروغ چرا؟ تا قبر آ...! آ...! آ...! آ...!

گاهی درباره‌ی این روزها خیالبافی می‌کردم. مواقعی که زیر انواع فشارهای اقتصادی و فکری و فرهنگی و کاری و همه‌جوره‌شان لِه می‌شدم. اما واقعیتش که همین روزهاست، از خیال و رؤیای من صدهزاربار شیرین‌تر و رؤیایی‌ترست.

‏این نظم فاسد، سراسر سم بود. هیچوقت با اطمینان کامل قصد نداشتم که مهاجرت همیشگی کنم، اما طی یک سال گذشته دیگر برنامه‌ام برایش قطعی شده بود. از اکثریت مردم شهر متنفر بودم. فکر می‌کردم من و همفکرهایم مطلقاً در اقلیتیم. ایرانِ بیست سال آینده را کویر لوت تصور می‌کردم.

‏معتقد بودم انقدر آدم‌حسابی و حتی خاکستری‌ها هم خواهند رفت که فقط این حرامزاده‌ها می‌مانند و ایادی‌شان بر سر ویرانه‌ای به نام ایران. چه قدر آن جمله‌ی «وطن، هتل نیست که وقتی خدماتش خوب نبود ترکش کنیم» را مسخره کردم! چه قدر مفهوم وطن و زندگی‌ام برایم بی‌معنا شده بود.

‏خودم را یک بیگانه می‌دانستم در میان هموطنانم. دوستشان نداشتم. من مسموم شده بودم. یک عمر با دوستانم بحث می‌کردم که لعنت به این مهاجرت،اما سال گذشته با بلاهایی که سرم آوردند؛ مطمئن شده بودم که باید بروم... نه! نمی‌روم. دیگر مطمئنم که به قصد مهاجرت دائمی خاکم را ترک نخواهم کرد.

‏به اندازه‌ی پنجاه سال آینده، دلیل و معنا دارم که زندگی کنم، نفس بکشم و دست در دست معلمانم (نوجوانان و جوانان دهه‌ی هشتادی) ایران را بسازم. خشت به خشت. آجر به آجر.

احساس می‌کنم در سردخانه‌ام و همه‌ی عزیزانم که مُرده بودند، به یک‌باره زنده شده‌اند. آقای هامون! برای من بالأخره یک معجزه آمد. یک این طرفی. یک آن طرفی. یک چرخش. یک جهش.

#مهسا_امینی
#نیکا_شاکرمی