«ونوس ترابی»

 

از «شاه‌خال» بخوانید.

 

سنگینی تن عرق کرده‌اش بیدارم کرد. چهار صبح. روی گردنم نفس تش زده بود. گرم و مرطوب. حس کردم پوستم زیر نم عرق و نفسش دارد آب‌پز می‌شود. چرا اینجا بودیم؟ مگر علامت سؤالهایش برایم حل شده بود؟ پستانم زیر بازویش زق زق می‌کرد. جوری باید لیز می‌خوردم که بیدار نشود. یا در نهایت این پهلو آن پهلو شود و دوباره به خواب برود. پیش نیامده بود که از ملافه تب‌آلود که بوی هُرم و هوس گرفته بود، صورتم را در هم کنم. همیشه دل ضعفه بود و زنی که پارچه را روی صورت می‌کشید تا بوی تن مردی که به جانش سنجاق شده بود در گُله به گُله شش‌هایش سلول بترکاند. اما حالا احساس می‌کردم چیزی شبیه بوی تینر در اتاق خواب شاه‌خال پیچیده بود. بخور سرگیجه و دلواپسی! اگر پنجره را باز می‌کردم، بهمن و اسفندش یکی می‌شد روی تن الو گرفته. مگر همیشه نگفته بودم که نفس در نفس شدن و دل دل زدن‌های شبانه بی پنجره نیمه باز خفه‌ام می‌کند؟ اما شاه‌خال فراموشکار بود و تنها رگ گردنم را می‌دید و دندان گرگی که در دهانش خیس می‌خورد تا به نیشم بکشد و پوست و گوشتم را میان مکش لب‌ها و دندان‌های لامروتش رگ به رگ کند.

چرا «نه» نگفته بودم؟ چرا نگفته بودم بگذار چند وقت بگذرد تا حال ذهن شکاکم جا بیاید یا دست‌کم باورم بشود که با یک مبارز چند موتوره جگردار بُر خورده‌ام؟ چرا زبانم جا نرفت؟ گفتم وقتی ایراد می‌گیرم، حواسم باشد که چشمم به آن موهای سفید و سیاه بیرون زده از یقه‌اش نیفتد. یا اگر خواست چشم‌هایم را به لب بگیرد برای توله‌های بی قوت مانده، هلش بدهم که هی! یکبار هم که شده آدم باش و بگذار بدون آنکه آمار ضربان قلبت را با پستان چپم بگیرم، بدون آنکه چانه‌ام به ته ریش‌ات بگیرد و دلم ریش شود، درست درمان روی فک و فکرت چشم ریز کنم تا ببینم چه جورچین می‌کنی! می‌گیری؟

نشد! نتوانستم!‌ چله زمستان باشد و تنش از تکیه به کاپوت ماشین و چهل و پنج دقیقه مانده در هوای سرد، به وجودت پناه بیاورد و همان دستِ چدنی را فرو کند در گردنت که «نجاتم بده سمین!»

از چه؟ از که؟ از کجا؟ مگر فقط درد و حرف زمستان بود یا حتی کویری که استخوانش را نمک‌سود کرده باشد؟

آمدم بپرسم، دهانش افتاد به جانم. خونم را دوشید. بی‌جان شدم. دنده در دنده، سنگین و سبک، چراغ سبز و قرمز از مردمکم می‌پاشید به خیابان شب. کسی گردنم را گرفته بود و می‌کشید سمت آشیانه گرگی با بچه‌های گرسنه و آویزان از رحمی که میان پاها و دم مادر در نوسان بودند. کسی باید آن بچه‌های خونی را می‌لیسید. کسی باید پستان دهانشان می‌گذاشت. آنجا فقط من بودم. مادر تمام گرگ‌ها و بره تمام دهان‌ها. شیر می‌دادم و می‌لیسیدم و کسی خونم را بی‌امان می‌دوشید.

آنجا بود که تازه دیدم کُنام گرگ، نورهای نارنجی دارد. دیوارهای طرح‌دار با کاغذی که رگ‌های طلایی از چپ و راست دک و دنده‌اش می‌گذرد و چوب‌هایی که روی هم انباشته شده‌اند برای نشستن و خوابیدن اما تنها می‌سوزانند و خاکسترهای تن‌ریخته در شکمبه‌ات انبار می‌کنند. شنیدم که چفت پیچ و مهره‌ها، به اولین لقمه گرگ بند است و بلندترین جیغ را شیار چوبی مانده به میخ می‌کشد.  

صدای خُرناسه‌اش می‌آمد و صاف می‌نشست در گلوی من تا خونی در رانهایم به جوش بیفتد و بزند به خ خواهش خ خواستن خ خفقان و خ خواب و خبر!

مضحک‌ است فکر کنی تلفن دستی‌اش از آن قِسم پیامبرهاست که شرم و حیا حالیش می‌شود! در هیاهوی عریانی و آغوش و نوش، صورت خوابانده به چوب، هی این رنگ آن رنگ می‌شود...سرخ و سفید! دستت باید خیلی قوت‌دار باشد که  دراز شود تا تابوت خوش خیالی‌ات را باز کنی ببینی لاشه‌ات دارد در کلمات «آنها» می‌گندد:

-خبری نیست آقا جان! شما مشغول خانم بازیت باش تا آمار بعدی برسه. حاجی رسید به دجله/  بهر وضو تو حجله! اگه اگه اگه یه وقت خون دیدی، نماز آیات بخون!

ته‌اش هم یک صورتک نیش دریده با دندانهای زیادی ردیف گذاشته‌‌اند. مکالمه قبلی در کار نیست. یا دست‌کم پاک شده.

یخ، خ را گذاشته است برای آخرش. همانجا ترمز بگیرد و دیوارکوبت کند. تو همان «خانمی» هستی که جماعتی می‌دانند دارد با او «بازی» می‌شود. چقدر کلمات این پیام بوی گند می‌دهند: حاجی، وضو، دجله، آمار، خبر، خانم بازی، نماز آیات! چه شعر کپک زده‌ای حتی! چرا از این یک خط انقدر بوی پشم و زگیل می‌آید؟ بوی جوراب‌های چوب شده از عرق پا وقتی کسی تسبیحات اربعه می‌گوید!

شیر آب را باز می‌کنم. الفم آب می‌رود.

من شیدای بی الفم. از سحر و جادو و فریب است که سر الفم کلاه گذاشته‌اند. کسی حالیش نیست که مردم چطور خیانت را با خ شروع می‌کنند و با همان خ سخیف بی‌شرف می‌خوابند؟ نمی‌گویید اگر با خال‌های خیانت بازی کنی چه راحت می‌شود از سوراخ سنبه‌اش جنایت سمبل کرد؟

کجای کارم؟ زیر دوش آب سرد هم خ خدا به دهانم نمی‌آید. خمیر ریشش حافظه‌ام را خورده است. خوردن! خستگی! خلسه...خال شاه‌خال. یک حس یخ نشسته است نوک پستان. دست می‌کشم. از چهارده سالگی‌ام تیر می‌کشد تا امروز. رد گرگ مانده است. رد گرگ‌ها با آب و صابون نمی‌رود و من از آن دست زنها باید باشم که نعمت حرام کن است. بعضی جاها را باید فقط بسپاری به آب. مثل نوک پستان، وقتی به تمام بچه گرگ‌های عالم شیر داده‌ای تا بره خودت را بدرند. مثل ناف سوراخ که با ناف‌های زبان به دهن توفیر دارند و تنها صوت تعجب‌ تنت باید باشد وقت تسلیم و آه سوزش وقت رفتن به ضیافت کُنام تا زبان بیلاخ به دندان گرگ. نافی که لای واویلا در دهانش ماسیده است.

تب کرده‌ام یا چه؟ باید لاشه‌ام را بردارم ببرم بیرون از این دیوارها... باید زخمی باشم که از تنش می‌کَنند و به خون می‌افتد اما دلمه می‌بندد.

باید بروم به کسی بگویم.

 

ادامه دارد...
قسمت اول: شاه خال
قسمت دوم: کُنام
قسمت سوم: بومرنگ