نرسیده به ايستگاه هفت نهر فراخ شد و پایش را گذاشت توی شط. حالا نخلستان را پشت سر گذاشته بودند و بَلم هاي ماهيگيری پیش رویشان در آمد و شد. از زير پُل بهمنشیر که رد می شدند گمب و گمب ماشين ها روي اسفالت درب و داغون پُل بود و سر و صداي دست فروشها و مالخرها توي ميدانچه بغل ايستگاه هفت.
از سربندر تا نخلستان دو بار زده بود بیراهه. اما حالا دیگه ترسی از درگیری با ژاندارمها نبود. منصور با خيال راحت يه وينستون ديگه روشن کرد و سر به سر خالد گذاشت
- مرگ مو اين ئی هفته چند تریپ رفتی دوب!
پوزه بلم که به صخره های ساحل نزدیک شد خالد هر دو بال دشداشه را به کمر زد سر طناب را بدست گرفت و پرید توی خشکی. دوتایی کارتن های آکبند سیگار وینستون و گونی پلاستیک گرفته زیر پیراهن کاپیتان را آوردند گذاشتند لب آسفالت. منصور چند اسکناس تا کرد گذاشت کف دست خالد و برای وانت باری سوت زد.
آبادان زير شرجي خوابيده بود و هواي شهر مثل هميشه آکنده از بوي گازهاي پالايشگاه. تاکسيهاي مشکي بنز و فيات با گلگيرهاي سفيد در رفت و آمد بودند و بنزهاي صد و هشتاد زير سايه کم جان درختهاي عرعر به انتظار مسافرين خرمشهر. بخار سفيد بيلرهاي بلند پالايشگاه توده ابري ميشد توي دل آسمان که زير شرجي، نرم باز ميشد و کُند راه مي افتاد طرف فرودگاه و اروند رود. کشتي ها با پرچمهاي افراشته و بوق هاي گاه به گاه رود را قرق کرده بودند. پسر بچه های سياه سوخته از درخت ميمُوزا بالا مي رفتند و شيرجه ميزدند توي شط وسط گاو میش ها.
**
پاساژ کویتی ها پشت ميز نقلی بوتيک حميد زرگاني نشسته بود و داشت کانادا دراي خنک سر مي کشيد. عکس رنگي شاه و فرح زير شيشه ميز بود. باد خنک کولر حالش را جا آورد. ساق هاي خوش تراش دخترها آنسوي ويترين بوتيک قيامت بود! روزنامه فروش سر چهار راه اميري بليط هاي بخت آزمائي را جلو دکه اش به کش بلندي آويزان کرده بود. زن جوانی توي بلیز و دامن آبي روشن از داروخانه آفتاب بيرون آمد و براي تاکسي دست بلند کرد.
حميد آمد و نشست روی چار پایه اونطرف میز و از جیب پیراهن مانتی گُل زرشکی ش پول در آورد شمرد.
- سينما رکس دو فيلمه داره امروز.
منصور چشم از ويترين برداشت. به سیگارش پُک زد و دود را حلقه حلقه از لبها بیرون داد.
- ئی دفه به سينما نمي رسم. بايد برم لب شط زایر نعیمِ پیدا کنم. شایدم رفتم رستوران پاکستاني تُندی بخورم. دو سه جای ديگه هم کار ...
حميد رفت توی حرفش
- باشه کا، هر جور دوس داری.
و دسته اسکناس را گذاشت روي ميز بغل شیشه کانادا درای
- بشمارشون.
منصور با رضايت خنديد
-که چي بشه؟
- هيجی، فقط سي خاطر جمعی.

محمد حسین زاده