«ونوس ترابی»

 

نفس میثم بالا نمی‌آمد که هیچ، تو بگو چاه‌نشین هم نمی‌شد. دم و بازدمش صدای خرناسه می‌داد. هول می‌کردی نکند دارد جان می‌کند. دنده‌ شکسته‌اش نشسته بود در یکی از شش‌ها. استخوان ساق پایش هم از سه جا زیگزاگی ترک خورده بود. از جاییش خون زده بود بیرون و ملحفه بیمارستان را چسبانده بود به پاهاش. شلوارش را در اورژانس قیچی کرده بودند. زیر آن ملحفه آبی که آرم بیمارستان را روی چهار کنجش می‌دیدی، جفت پای میثم شده بود قد الوار. ویرم گرفته بود سوزنی بردارم و بزنم توی ورم پاها. آب و خون بپاشد بیرون. شاید فرجی شد و فعلن نفس میثم راه باز کرد. خرناسه‌اش شده بود مثل ناخنی که روی سوهان بکشند. همان‌طور گوشت می‌ریخت از تن آدم. اصلن آقاجان مگر همان‌طور نمرد؟ گفته بودند اگر همان وقت که دهانش کج شد و نصف بدنش لمس، سوزنی برداشته بودیم و نوک هر ده انگشت دستش را سوراخ می‌کردیم تا خون بزند بیرون و فشار از روی مغز برداشته شود، شاید می‌شد کاری کرد. بعد خانم دده همانجا کیف مکه‌اش را باز کرد و دنبال سوزنی گشت که همیشه گِلِ پارچه سبز تربت کربلا نگه می‌داشت تا اگر دکمه‌ای از لباسش بیفتد یا خاک به گورش و زبانش لال، درز لباسش الاه بختکی باز شود، فوری کوک بزند و بدوزد. سوزن را که پیدا کرد، عینکش را فشار داد روی قوز دماغ و پوست زیر چشم چروک کرد که «شکر خدا نکردم توی دستای حاجی چون کراهت داشته و باس بعدش می‌گرفتم رو آتیش!»

اما برای من فرقی نمی‌کرد. اگر سوزنی پیدا می‌کردم، بی برو برگرد سُر می‌دادم توی پاهای میثم. در چشمش که نمی‌خواستم فرو کنم. محض راحت شدن خودش بود!

پرستار هر دو ساعت یکبار می‌آمد و پلک میثم را بالا می‌داد و سرمش را چک می‌کرد و می‌رفت. چطور می‌شود یاد گرفت که انقدر راحت آدمی را ندید؟ یا بی‌آنکه نگاهت را از کاغذ، مونیتور یا ناخنت بگیری،‌ جواب ارباب رجوع را سربالا بدهی. این پرستارها یک‌جوری بی‌رحمند که آدم شاش‌بند می‌شود. همیشه برایشان «تو» می‌مانی. فقط برای دکترهاست که خوشگل می‌خندند و برق لب صورتی‌شان صاف می‌نشیند توی چشمت.

***

از صبح اینجا نشسته‌ام. چندبار از پرستار حال مریضم را پرسیدم. فقط دوبار جوابم را داد. بار دوم سردتر!

-نمی‌بینیش مگه؟ همونطوریه دیگه!

من فقط پرسیدم تا بوی توت‌فرنگی که از دهانش می‌زد بیرون را دوباره حس کنم. بوی شربت دوازده سالگی را می‌دهد. خانم دده رفته بود مکه و پودر شربت توت فرنگی آورده بود. کمتر کسی داشت. نگه داشته بود برای عید، همچین مجلسی پذیرایی کند. گور پدر نوه‌های دله! هفت سوراخ لای کابینت‌‌ها و قابلمه‌ها پارچه پیچ کرده بود تا دست ما شکم سوراخ‌ها به آن قوطی اعیانی نرسد. مهم نبود کجا جاساز کند. میثم همیشه پیدایش می‌کرد و قاشق قاشق پودر را کف یک پارچ می‌ریخت و آب را باز می‌کرد روی آن تپه صورتی. گردی بلند می‌شد و بوی میوه لوکس دیوانه‌مان می‌کرد. اول خودش سر می‌کشید. تهش هرچه می‌ماند، می‌گذاشت برای ما. اما برای چشیدن معجون میثم، باید به تِر می‌افتادیم. خیالی نبود. راه می‌آمدیم عدل برای اینکه خانم جان کنس را چزانده باشیم.

حالا این پرستار بوی همان توت فرنگی را می‌دهد. البته خال گوشتی‌اش را می‌خواهم ندید بگیرم. زیادی توی ذوق می‌زند. کاش بدهد برش دارند. آخر آن توت‌فرنگی کجا و این نخود سیاه بدترکیب کجا!‌ دارد چیزی در گزارش حال میثم می‌نویسد. عینک قرمزش را درمیاورد تا تمیز کند. حالا دوباره اتاق را بوی میوه برمی‌دارد.

یک، دو...

ها کن لامصب!

فهمیده یک چیزیم می‌شود. اخم می‌کند و آدامسش را با بی‌اعتنایی می‌دهد آن‌طرف دهان. موقع جویدن، لب پایینش بیشتر تو می‌رود. می‌خواهم روی برق لبش تمرکز کنم اما لای دندانش یک تکه سبزی گیر کرده است. حالم بد می‌شود. بوی توت فرنگی می‌پرد. یاد ساندویچ کالباس می‌افتم. همیشه برای میثم باید می‌سُلفیدیم تا از ته جیب ما بعد از مدرسه ساندویچ دو نانه کالباس بخرد و کمر پر کند. گاهی هم کتلت یا فلافل. عاروقش را خالی می‌کرد توی صورت ماها که اطرافش بودیم. خیلی می‌خواست لطف کند، خیارشورها را برایمان می‌گذاشت. نهایت یک ورق کالباس با نان گرد ته باگت. دیدن آن تکه سبزی یعنی بوی عاروق کتلت و کالباس میثم. باید بیفتم روی این زنک متکبر، مقنعه‌اش را مشت کنم دور یک دست تا تکان نخورد. بعد همان سوزنی که آرامبخش را در سرم میثم شاشید، فرو کنم لای دندان‌هاش. یعنی می‌شود کسی کاهو یا سبزی بلمباند و آبی در گاله‌اش نجنباند؟ پس آن آینه کوچکی که در جیب و کیف همه‌‌شان پیدا می‌شود را گذاشته برای سفره عید سر قبرش؟ یا آن زبانش که «تو» را شلاق می‌زند و توی صورتت می‌کوبد...کمرش بیل خورده که کش و قوسی بدهد و برود این کثافت را تمیز کند؟

-اوی آقا با تواَم...کجایی عمو؟ چته خیره شدی؟

خیره که گفت دهانش بازتر شد و سبزی وامانده بیشتر خودش را نشان داد. ساکتم. بگذار فکر کند داشتم دیدش می‌زدم. حباب هوا در آدامسش می‌ترکد. آنقدر سکسی‌ست که تصویر سبزی و بوی عاروق را پاک می‌کند. می‌روم بیرون هوا بخورم.  

پای میثم را گچ گرفته‌‌اند. امروز صبح در دست راستش پلاتین گذاشتند. نمی‌دانستم مچ دستش آنقدر له شده بود! خرناسه‌اش هنوز به جاست. دکتر گفت برای دنده و شش‌ها باید مشورت کند. شش‌ها پر از خون شده‌اند. باید با دستگاه نفس بکشد. خطر آمبولی ریه در دهان دکترش خیس می‌خورد. نمی‌شود دوباره برود اتاق عمل. جراحی و کارگذاشتن پلاتین به اندازه کافی سنگین بوده و فعلن توانسته‌اند خون‌ریزی داخلی را کنترل کنند.

طفلک پسرخاله قلدرم! روی موتورم شرط می‌بندم که کسی حتی تخم نمی‌کرد میثم را اینطور آش و لاش و بیهوش تصور کند!

امروز پرستار دیروزی نیامد. باید می‌دانستم. نگاهم اذیتش کرده بود. امیدوارم به دندانش رسیدگی کرده باشد. در حال حاضر آن خال بدترکیب موضوع مهمی نیست. ولی سبزی لای دندان مانده مایه نفرت است. مثل میثم است با چشم‌های سبز اما دست‌های زورگیر و لب‌های «وای به حالت اگر». قد بالای ۱۸۰ سانت اما عشق کوچه و پستو و سر گذر و درهای کوتاه. پوست کاراملی اما مرام کَرَمعلی!

کرمعلی نقاش ساختمان بود اما موقع قاطی کردن رنگ‌ها و درآوردن رنگی که خواست مشتری بود، شاگردش را وا می‌داشت روی صندلی بنشیند و سطل رنگ را روی دو پا بگذارد. بعد خودش را به بازوی پسربچه چهارده، پانزده ساله می‌مالید! اگر شاگرد اعتراض می‌کرد، اول می‌رفت روی منبر توجیه که تو چه می‌فهمی، می‌خواهم دستت بلرزد اما یاد بگیری که تعادلت را موقع رنگ زدن حفظ کنی! شاگرد اگر تیز بود، بیلاخی حواله‌اش می‌داد و در می‌رفت. کرمعلی هم یک جاکش یا بچه اُبی به طرف می‌بست و می‌نشست سیگاری می‌پیچید تا طعمه بعدی بیاید. چند باری پشت‌بند این کارها چاقو خورده بود. پسرها بزرگ می‌شدند و برمی‌گشتند سراغش. اما این هم کِرم کرمعلی بود که آخرْ شب عاشورای ده سال پیش کارش را ساخت. وقتی پیدایش کردند، معامله‌اش را بریده بودند و فرو کرده بودند در دهانش!

میثم خِرخِر می‌کند. نفس‌هایش تند است. درست پشت گوش من! همیشه فکر می‌کردم فقط در فیلم‌هاست که با دلهره دانه دانه دستگاه‌ها را از کسی که لوله تنفس، گوشه دهنش را زخم کرده، قطع می‌کنند. اما اینطور نبود. صدای هشدار دستگاه کمتر از خِرخِر میثم است. پای گچ گرفته‌اش را نمی‌تواند تکان دهد. فقط آن پای نیمه سالم را کمی خم می‌کند. فکر می‌کردم وقتی با موتور از روی آن پایش رد شدم، دست‌کم باید ترکی چیزی خورده باشد! حیف!

دست گرانش را نمی‌تواند تکان دهد. دلم نمی‌آید وگرنه پلاتین به آن مایه‌داری را از لای بخیه‌ها بیرون می‌کشیدم! اما فعلن همین خرناسه دارد دلم را خنک می‌کند.

چی؟ نفهمیدم...خ خ چی؟ خواهش می‌کنی؟ خراب؟ خواهرتو؟ چی؟ خایه؟ من اگه نداشتم که الان اینطوری به گا...خفه شم؟ خ خ خ چی آخه؟ خوبه؟ بگو بلندتر...خسیس؟ آره ننه دده خسیس بود و گه خودشو مک می‌زد! خ خ خ...خرچسون؟ خائن؟ خفن؟ خون؟ چـــــــــــــی؟ خواب؟ آره عن تیلیت! ایندفعه تو باس بخوابی...بخواب...بخواب، درد نداره...بخواب...