وقتی خاک و آب حرمت نداره

نگارمن

 

همیشه وقتی توی مغازه‌ای، اداره‌ای، بانکی جایی بودم که دو نفر با هم شروع می‌کردن ترکی حرف‌زدن و کارشون راه میافتاد به خودم می‌گفتم چقدر حیف شاهرودیا انقدر کم‌ان که آدم هم‌شهری نمی‌بینه توی شهر.

یه بار که سوار تاکسی بودم از لهجه‌ی راننده فهمیدم شاهرودیه ذوق کردم بهش گفتم آقا از شاهرود چه خبر؟ یه جوری از توی آینه نیگام کرد انگار شهر این مدت جنگ بوده منم بی‌خبر از همه جا!

گفت شاهرود هم همون شاهرود قدیم، انگار خودی‌ها همه رفتن دشمن اومده شهرو تصرف‌کرده. مردم هر چی درخت انگوره کندن انداختن دور و با پول باغ‌هاشون کافی‌شاپ باز کردن. باورت می‌شه خانوم دیگه نمی‌رن توی فلکه‌ی شهر، بستنی و فالوده‌ی هنرور بخورن، می‌رن کافی‌شاپ تنگ و تاریک می‌شینن زیر نور یه دونه شمع، یخ‌در‌بهشت می‌خورن با نی! نی که مال مریضا بود اونوقتا، وقتی کسی نمی‌تونست چیزی قورت بده، آدم سالم می‌ره کنار رودخونه‌ی آب‌رویان می‌شینه هندونه‌شو می‌خوره. دو روز بعد توی این مملکت هیچ گوشه‌ای دیگه جای زندگی نیست، گفته باشم بهت وقتی که خاک و آب حرمت نداره اونم تو رو پس می‌زنه، اقیانوس هم با اون عظمتش ماهی مرده رو بالاخره می‌ندازه توی ساحل!