دارم از فضولی می میرم
فاطمه زارعی
عاشق اینم که پرده را بزنند کنار. باد هم نیاید. آخر باد که میآید خوب نمیبینم. ردشان را گم میکنم و متوجه رفتارشان نمیشوم. البته اغلب اوقات ماجرا بیسرانجام میماند. اشکال کار اینجاست که حتی اگر باد نیاید آنها میتوانند حرکت کنند. عیب ندارد حرکت کنند فقط دلم نمیخواهد از دید من دور شوند. من که نمیتوانم بروم دنبالشان ببینم با هم چیکار میکنند. اصلاً دوست ندارم از پشت این پنجره کنار بروند. باشند و به کارشان ادامه بدهند. دقیقاً نمیفهمم یعنی چه ولی مطمئنم چیز خوبی است. با بقیه کارهاشان فرق دارد. یک جور دیگر است. بارها دیدهام دم پنجره مینشینند و چیز میخورند. دیدهام که توی اتاق وول میخورند و یک کارهایی میکنند. مثلاً آن مو بلنده که به نظرم عین خودم است همه جا را تمیز میکند. یه وقتهایی دیدهام آن یکی که مو ندارد و کمی گندهتر است همانطور که چیز میخورد یک کاغذ بزرگ میگیرد جلو صورتش.
کاغذ هم چیز عجیبی است؛ نه فصل سرش میشود و نه زرد میشود. انواع مختلف دارد. مثلاً از همینها که آن کچلِ صبحها پهن میکند روی صورتش. انگار پر موریانه است. رویش رژه میروند اما نمیخورندش. واقعاً چیز عجیبی است.
یک بار یکی از همینها از توی پنجره پرواز کرد آمد طرفم از همان اول که تو هوا دیدمش فهمیدم نه قرار است فضله بیندازد نه لانه بسازد و نه تخم بگذارد چون اصلاً پرنده نیست؛ کاغذ است. کاغذی که باد بردتش. بو و جنس و همه چیزش را خوب حس میکنم.
کاغذ را ولش کن، باز این دوتا چسبیدند به هم. عاشق اینم که هی بچسبند به هم. هنوز سر در نیاوردم چرا، ولی میدانم خیلی خوب است. به نظرم چیزی شبیه به بادهای بهاری ست که پارهای گرده میآورند و میپاشند همه جا و من از خوشی گل میدهم. به نظرم میآید آن مو بلنده بعضی روزها صبح گل میدهد.
چیزی به بهار نمانده. باید بیشتر تلاش کنم. تا دم پنجره میتوانم جلو بروم. روزهای طولانی و کشدار آخر بهار میرسم پای پنجره و به راحتی میتوانم از پنجره سرک بکشم ببینم آن تو با هم چه کار میکنند. زیاد نمانده. صبر میکنم. صبر میکنم. آخر بهار سر از پنجره اتاقشان درمیآورم.
- عزیزم.
- جونم.
- این درخته یک ورش خیلی بزرگ شده. اصلاً کج رشد کرده. میشه امروز شاخههاش رو هَرَس کنی؟
- کاری به ما نداره.
- همین جور پیش بره. آخر بهار سر از پنجره اتاق خوابمون در میآره.
لذت بردم... همراهی با فضول کوچولو.