مسابقه انشای ایرون
زندگی و مرگ یک قوزی
فاطمه زارعی
شش نفر قوزی ردیف نشستهاند روبروی قاضی. آن قدر کریه و بد قیافهاند که نمیشود به شان نگاه کرد. دراز، کوتاه، باریک، پهن و هر کدام به نوعی بیقواره اما همگی در بدبختی و فلاکت اشتراک دارند و در قوز پشتشان و هم چنین در حکم دادگاه، همه از دم اعدام.
در دادگاه هیچ کس حرفی نمیزند؛ هیچ کس اعتراض نمیکند؛ هیچ کس از هیچ کس دفاع نمیکند؛ هیچ کس شهادت نمی دهد. اعلام حکم تنها صدایی است که شنیده می شود: حکم اعدام.
هر شش نفر قوزی مثل دانه های تسبیح به هم بسته شدهاند و بدون تمرد میروند برای اجرای حکم اعدام، اعدامی متفاوت. آنها را میبرند به یک خانه مخوف بزرگ و در را به رویشان میبندند. صدای بسته شدن درِ سنگین آهنی مثل تیر خلاص است، اما آنها خلاص نشدهاند. مرگ تازه شروع میشود. آنها باید هم دیگر را بکشند. یعنی هر نفر مترصد است پنج نفر را بکشد و هم چنین میداند پنج نفر در کمین او هستند تا بکشندش.
فقط به فکر نمردن هستم نه به فکر هیچ چیز دیگر، فقط و فقط به فکر نمردن. وقتی صدای بسته شدن در سنگین خانه را شنیدم فهمیدم کشتن هم به اندازه مردن سخت است. سختی هر دوشان در این است که تو مرگ را تجربه می کنی؛ مرگ را لمس می کنی. هر لحظه در این وحشتم که یکی از آن پنج نفر را ببینم. چون رویارویی با هر کدام به این معنی است که قطعا یا میکشم یا کشته میشوم و من از هر دو به شدت میترسم و نمیخواهم اتفاق بیفتد. باید مرگ یکی از این شش نفر را انتخاب کنم، البته نه فقط یکی، در واقع یکی پس از دیگری. من چندمی هستم؟ نمیدانم، هیچ فرق نمیکند و اتفاق میافتد.
قسم میخورم. قسم میخورم که همۀ آن ها مرا میبینند، حتی اگر پشت این دیوار پنهان شدهباشم. همانطور که من هم میدانم هر کدام کجا هستند. آن یکی که بالای درخت است؛ آن بیچاره که دویده تا ته خانه و الآن در آشپزخانه است و دیگران هم که اصلاً بهتر است بهشان فکر نکنم و در وحشتشان شریک نشوم.
قلبم چنان میزند که انگار الآن از حلقم میپرد بیرون. چنان آزارنده میزند که ای کاش نزند. تمام تلاش من و آن پنج نفر بدبخت دیگر برای حفظ همین تپشهای زجر آور است. زندگی چیست که برای حفظ آن همه چیز را به خود روا میداریم؟ درکی از نبودن ندارم. تمام تجربه و درک من بر اساس بودن شکل میگیرد. نمیشود راحت پذیرفتش. اصلاً تلاش برای درک نبودن هم احمقانه است. تنها میشود از آن گریخت و ما شش نفر بدبخت به آن محکومیم.
چاقوی خوش دستی است. تیغۀ پهن و کوتاهش جوری ساخته شده که به راحتی میشود با آن پنج نفر را کشت حتی اگر قاتل حرفهای نباشی و تجربهای از سفتی گوشت تن آدم نداشته باشی. مثلا ندانی که در سینه در چه عمقی ممکن است به استخوانی بر بخوری که سفت است و یا به جگر که احتمالاً نرم است. بدنهاش هم کاملاً متناسب با خمهای دست انسان طراحی شده جوری که وقتی به دست می گیریش به راحتی میتوانی آن را عضوی از تن خود فرض کنی و به راحتی از آن استفاده کنی ولی الآن که آن را در دست دارم میبینم مشکل چاقو نیست؛ مشکل دستی است که آن را میفشارد و به فرمان من نیست. انگار دست من نیست و هرگز با من پیوندی نداشته. این فکر که این چاقو را در پشت یکی از آن پنج نفر قوزی فرو کنم با این که آن را در قلب خودم فرو کنم هیچ فرقی ندارد. آنقدر از این چاقوی لعنتی میترسم که انگار یکی دیگر از آن قوزیها آن را در دست دارد، نه من. کاملاً حس میکنم آن چهره کریه خشن و دوست نداشتنی چه طور در دل زار میزند؛ خفه و بیصدا فریاد میزند تا کسی نشنود؛ خفه و بیصدا فریاد میزند از وحشت مرگ؛ از وحشت این که کسی از آن پنج نفر دیگر سراغش بیاید؛ دارد هراسان میدود سمت پلهها ولی من فریادش را میشنوم. چون همان فریاد را در سینه دارم.
این اسلحه سرد و سیاه و سنگین را حتماً آنها اینجا گذاشتهاند. چه حکم بیرحمانه ای، هرگز حکمی از این بیرحمانهتر امکان نداشت. من تا به حال با اسلحه شلیک نکردهام. میدانم همین یکی در خانه وجود دارد که فعلاً سهم من شده. شاید قرار است در این مرگ جمعی سهم من بیشتر باشد، لعنتی، چرا من؟ اگر حکم این بود که یک نفر، فقط یک نفر زنده بماند که طبعاً آخرین نفر است وضع کاملا فرق میکرد. آن وقت من بابت پیدا کردن اسلحه خوشحال میشدم.
باید به این اضطراب و وحشت پایان داد. حتماً همه میدانند که تنها اسلحۀ این بازی دست من است و شاید بیشترشان را من بکشم. با وجود این میدانم همه ما به یک اندازه قاتلیم و به یک اندازه مقتول.
از آن ترسویی شروع میکنم که بالای درخت است. میدانم بیتحمل و تسلیم است. هرچند به این معنی نیست که وضع من از او بهتر است.
او را میکشم. وقتی سینهاش را نشانه می روم ناگهان یک نقطه از پوست تنم، روی سینه، میسوزد یا نمیدانم یخ میکند. انگار از آن نقطه بدن من باز میشود به روی جهنم و جهنم سرازیر میشود توی دلم و جاری میشود درون رگهایم. ماشه را فشار میدهم و همزمان فرو رفتن یک تیغ تیز را در پشتم احساس میکنم و لرزش دستی که آن را میفشارد.
با شدت پرت میشوم سمت حوض آب. در یک لحظه کوتاه به نظرم میرسد دارم پرت میشوم توی آسمان آبی که عکسش افتاده بود توی آب. به پرواز میماند. با یک صدای شدید میافتم توی آب. صدایی که احتمالاً آخرین صدایی است که میشنوم. در آب دیگر صدایی وجود ندارد و بعد از آن هم همینطور. پایم به جایی بند نیست. سیال و بیوزنم. حجم دقیقی از خودم حس نمیکنم. تبدیل شدهام به یک بیانتهای بیوزن. انگار رقیق و رقیقتر شدم و قاطی آب. از زیر آب آسمان چه زیبا دیده میشود. آسمان جای عجیبی است. الآن به نظرم میآید عجیبترین چیزی ست که تا به حال دیدهام.
توی آب همه چیز کند است و ساکت. حرکت کند و نرم است. انگار این چند لحظه صد سال طول کشید؛ صد سال کشید تا من رفتم ته آب و دوباره با دست های باز از هم آمدم بالا. صعودی که هیچ کوششی برای آن نمیکردم ولی به کندی داشت اتفاق میافتاد. همیشه فکر میکردم شنا کردن نصف پرواز است.
از چه فرار میکنم؟ ما توی قبرِ خودمان دفن شدهایم. این خانه یک گور دسته جمعی است. من بالای این درخت چه میکنم؟ حتی اگر پرنده باشم راه فراری نیست. چه احمقم؛ این جا که از هر جای دیگری بهتر دیده میشوم؛ چه فرار ابلهانهای. شاید ناخود آگاه بد بازی کردم تا زودتر تمام شود. حتی اگر ببازم ترجیح میدهم این بازی زودتر تمام شود. بیش از آن که از مردن فرار کنم از کشتن فرار کردم که سر از بالای این درخت درآوردم. خودم میدانم که بازی با من شروع میشود؛ با آن اسلحهای که توی دست اوست.
انگار یک دستم اسلحه میکشد روی دست دیگرم که به چاقو مسلح است؛ انگار هر دو حمله میکنند به من که دستانم را به علامت تسلیم بردهام بالا. نفسم به شماره افتاده و میدانم صدای نفسهای وحشت زدهام را همهشان میشنوند. فریاد میزنم و میدانم این آخرین صدایی است که میشنوم؛ آخرین صدایی است که از گلویم بیرون میآید؛ میدانم سینهام را نشانه رفته. ناگهان یک نقطه از پوست تنم، روی سینه، میسوزد یا نمی دانم یخ می کند. انگار از آن نقطه بدن من باز می شود به روی جهنم و جهنم سرازیر می شود توی دلم و جاری می شود درون رگهایم. به عقب پرتاب می شوم.
پایم به جایی بند نیست؛ مُعلقم بین زمین و آسمان؛ چشمانم به آسمان آبی است؛ چه صاف است؛ باز است و بی نهایت. افتادنم از بالای درخت انگار صد سال کشید؛ صد سال پرواز. انگار نسیمم؛ انگار بادبادکی هستم بی عار و بی خیال که غوطه می خورم در آسمان؛ یک آسمان گل و گشاد که ته ندارد و هیچ مانعی در آن نیست.
شنیدن صدای تیر یعنی شنیدن صدای مرگ؛ یعنی حکم دارد اجرا میشود؛ یعنی کام مرگ باز است و تو را میبلعد؛ یعنی به هر طرف که بروی داری به سوی مرگ می روی؛ یعنی گریزی نیست حتی اگر تمام پلههای این خانه را با شتاب بروی بالا و فکر کنی که داری فرار میکنی.
از بالای این پشتبام لعنتی کُل خانه دیده میشود. هراس مرگ رهایم نمیکند. مخصوصاً حالا که اتفاق افتاده و این چاقوی لعنتی هنوز توی دستم است. از همان لحظه که تمام زورم را جمع کردم و آن را در پشت شانهاش فرو بردم زخم آن را پشتِ خودم حس می کنم. از ته دل ناله کردم و پا گذاشتم به فرار. میدوم و خیال می کنم راه فراری هست اما نیست. با شتاب میدوم به انتهای پشتبام که یک دفعه از آن بالا چیز عجیبی می بینم. چشمم میافتد به آسمانِ آبی؛ آسمان که عکسش در آفتاب سر ظهر توی شیشه گلخانه وسط ساختمان پیدا است. سقف شیشهای گلهای آن پایین، که تمام گرما و نور آفتاب سر ظهر را با ولع میبلعند. انگار که آسمان را کشیده اند پایین. با من هم همین کار را می کنند. آن لعنتیها مرا هم زیر می کشند. انگار دهانی باز است برای بلعیدن من. آخر خط است. تابِ این همه مرگ را ندارم. چشمانم گره میخورد توی نگاه آن یکی که از پشت دیوار گلخانه مرا میپاید و دیگر تاب نمی آورم. فقط کافی ست چشمی تو را ببیند؛ دیگر کار تمام است. او هم به اندازه من میخواهد نمیرد؛ او هم به این فکر میکند که طرف مقابل باید زودتر بمیرد؛ او هم از مرگ من می میرد؛ همان طور که من از مرگ او میمیرم؛ انگار هر بار که اتفاق میافتد این منم که میمیرم. نگاه مان گره میخورد توی هم. با نگاه یک جنگ پنهان درگیر است. انگار به من امر می کند که بیفت. پای من میسرد روی لبه پشت بام. دیگر پایم به جایی بند نیست. از پشتبام میافتم روی سقف شیشهای بزرگ. انگار پرتاب میشوم به آسمان پهناور. یک آن خیال می کنم دارم میروم بالا جای آن که بروم پایین. با چشم خودم دیدم که با شتاب به ابرهای آسمان نزدیک می شوم. نزدیک است به آنها برسم. گویی که این پرتاب نیست، پرواز است.
این پرواز صد سال طول کشید تا برسم به آن شیشه بیجنس و بیمعنی که انگار فقط حائلی بوده تا مرا از آسمان جدا کند؛ حائلی که با یک تماس هزار تکه می شود و پخش میشود در فضا. گویی من هم حجمم را از دست میدهم و میشوم سیالهای بیوزن و بی مقدار پخش در فضا. تلالویِ درخشان از هم پاشیده شدن من وخرده شیشههای براق قاطیِ هم میشود. شاید این مرگ نیست و شاید خیلی چیزهای دیگر. دیگر نیازی به دانستن این شایدها نیست. دیگر دانستم آن چه را که باید بدانم.
چشمانم گره میخورد توی نگاه وحشت زده آن یکی که از پشتبام پرت شد پایین. این تعقیب و گریز عاصیام کرده. هر دو میدانیم اگر چشمی تو را ببیند یعنی چه؛ یعنی دیگر کار تمام است؛ یعنی آخر خطی. مرگ را بپذیر، بنوش، قورت بده، چشمانت را ببند و قلبت دیگر نزند. در یک نگاه طولانی ما حکم همدیگر را جاری میکنیم. تمام توان و انرژیم را جمع میکنم در این نگاه. همه تمرکز و حواسم را به کار میگیرم تا با چشمانم به او امر کنم بیفت، بمیر و تمام شو. جانم به لبم می رسد. تمام خون تنم به یکباره دارد از رگهای باریک شقیقههایم عبور می کند و از عبورش صدای سیل می پیچد توی گوشم. یک نفس عمیق می کشم. صدای نفسم مثل نفسِ سگهایی است که در تعقیب شکارند. دِ، لامذهب بیفت؛ به تو می گویم بیفت؛ از تو می خواهم که بیفت؛ التماس می کنم بیفت و بازی را تمام کن. یا ببر یا بباز، ولی تمامش کن، لعنتی. خیره به بالا نگاه می کنم و با چشمان خودم میبینم که میلغزد ومیافتد. تو هوا معلق است. چشم از او بر نمی دارم. انگار که سکه شیر یا خط انداختهام بالا و به پایین آمدنش نگاه میکنم. انگار با اشتیاق منتظرم ببینم شیر است یا خط. فرق نمیکند؛ در هر دو صورت من، باید بمیرم. اما این موضوع از خیرگی چشمانم به آن موجود معلق کم نمیکند. با یک حس غریب و ناشناخته میدانم که حکم مرا او اجرا می کند. اطمینان دارم که چنین است. هرگز به چیزی تا این حد مطمئن نبودهام. یبشتر از این که بدانم من حکم او را اجرا می کنم، یقین دارم که او این کار را می کند. اما آخر کی؟ و چگونه؟ خیره میمانم و میبینم در مسیر سقوطش با سقف شیشهای گلخانه برخورد میکند. ناگهان دنیا از هم می پاشد؛ هزار تکه می شود؛ همه چیز می شود ذره؛ او و شیشه ها همه و همه پودر میشوند. می شوند نقاط ریزی که در تلالوی نور خورشید عجیب و زیبا هستند. این ذرات را میبینم و صدای مهیبش را میشنوم و ناگهان صدای پنهانی در گوش جانم جاری می شود.
بله درست است. من مرگ را به تو هدیه میکنم.
ناگهان تمام تنم سوخت. نقاط بیشماری در جانم پیدا شدند که هر کدام حفرهای شد تا روح عاصیم از آنها برود بیرون. فرو رفتن ذرات ریزی را در پوستِ تنم حس میکنم. ذرات او و خرده شیشهها میرود تا عمق جانم و من پر میشوم از زخمهای بیشمار سرخ. همان طور خیره به بالا نگاه میکنم. با شکستن شیشه ناگهان آسمان آبی بالای آن پیدا میشود. وَه که چه زیبایی ای آسمان. ذرهها میروند توی ذره ذره رگ و پیِ من و آسمان قرمز میشود از من. انگار صد سال طول میکشد تا او بیفتد پایین و من پر بکشم به آسمان مثل پروانههای بازیگوش. پروانه میشوم و از سقف گلخانه میروم بالا و بالا وبالاتر. دیگر از چیزی ترس ندارم.
من دیدم؛ دیدم چه طور آن دو جادوگر به هم نگاه کردند. هم دیگر را طلسم کردند. قدرت نگاهش از قدرت تمام ماهیچههای بدنش بیشتر بود. میتوانست با چشمانش بایستد جلوی شاخ یک گاو نر گنده که از دماغش بخار نفسش مثل دود در میآید و آن قدر نگاه پرزورش را به خورد آن گاو بدهد تا گاو سوسک بشود. آن یکی را هم دیدم که چه طور چشمان افسونگر را پر از خرده شیشه کرد.
قلبم از وحشت این اتفاق های عجیب میخواهد دیگر نزند. ترس قدرت حرکت را از من گرفته و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. قلبم چنان ناآرام شده که هر طپش انگار لگدهای اسبی وحشی ست که چهار نعل میدود و میخورد به قفسه سینهام. راستش نمیدانم تسلیم شدهام که بی حرکت و کرخت افتادم گوشه باغچه یا اصلا وارد بازی نشدهام، حتی به اندازه یک قدم کوچک. بدنم یخ میکند. دهانم خشک و تلخ است. انگار که هرآن زهرهام میترکد و زهرآباش پخش میشود توی دهانم، توی حلقم و تلخش میکند و آتش میزند و این آتش میرود تا دوباره میرسد به جگرم. ترسم به خاطر تک تک آنهایی است که مردند و هم از آن که نمرده و دنبال من است. ماندهایم من و او. زحمتش دارد کم میشود. یواش یواش دارم میفهمم این سردی بیش از حد چیست. بدون زحمت کار خودش را کرد. وحشت بودنش برای زهره ترک کردن من بس است. شنیدهام ترس برادر مرگ است اما نیست. ترس خود مرگ است. تنها حرکتی که تنم یاری میکند این است که به زور سرم را به سمت بالا میچرخانم.
کسی نیست مرا بکشد اما من میمیرم. از غصه میمیرم. دق میکنم. شاید چون این را میدانستم، نمی خواستم آخرین نفر باشم. از این همه اندوه دق میکنم. قلبم میترکد. درون سینهام آتش است و دستانم یخ کردهاند. جای همه آنها ترسیدم؛ جای همهشان زار زدم؛ جای همهشان فرار کردم؛ جای همهشان کشتم و جای همهشان مردم. مرگ ناشناخته ترین چیز دنیا است و من پنج بار مردم. این کافی است برای این که دوام نیاورم. میتوانم به راحتی از غصه بمیرم. من عزادارم. انتظار میکشم تا آخرین مرگ هم بیاید و کار را تمام کند. انتظار میکشم. انتظار میکشم. بدنهای شهیدم را میبینم. بدنهایی که زشتیشان دیگر پیدا نیست. قوز محنت بارشان را نمیبینم. چشمانشان را میبینم که به آسمان است. سرم را بلند می کنم و به آسمان آبی نگاه میکنم. احساس میکنم آسمان سرد و خالی دلش برای من میسوزد. آسمانِ پُر آب توی چشمم موج میزند و من آن را میگریم. آسمان سرازیر می شود روی صورتم و از شیب گردنم میرود پایین و سینه غم دارم را خیس میکند. صدای زارم آن قدر بلند است که هیچ صدای دیگری را نمیشنوم. صدای کسی می آید؟ صدای کسی می آید. حیرت جای همه چیز را می گیرد. کسی در را باز کرد. یک قوزی کاغذی را بالای سر برده و به من نشان میدهد. با تاکید و نفس نفس زنان میگوید: حکم عوض شده؛ حکم عوض شده؛ حکم عوض شده؛ آزادید.
یک صدای ملایم موسیقی، که نمیدانم صدای پرنده است یا یک ساز یا شاید یک آواز، از دور شنیده میشود. یک راه باریک از جلوی در رفته تا دور دست. انگار مدتها است کسی از آن عبور نکرده است. بوتههای تمشک و علف های هرز کنار آن رشد کردهاند و راه باریک تقریبا ناپیداست.
* داستان محبوب خودمه. اولین داستانیه که نوشتم. در ۱۹ سالگی بعد از یک خواب ترسناک که باعث شد تا یک هفته حرف نزنم اولین ورژن اش رو نوشتم.
فوق العاده! چه قلمی که تونسته این کابوس رو زنده کنه. عالیه، بخصوص برای هالووین!
مثل اینکه جن گیری کرده باشن و نویسنده ی درونت رها شد.