مسابقه انشای ایرون
باغ
نوشین ابراهیمی
صفحه گوشی اش را نگاه می کند و سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی. دانه های برف می نشینند روی شیشه جلو و زیر برف پاک کن جمع می شوند. شیشه را می کشم پایین. هوای سرد و تازه می خورد توی صورتم. بوی برف را دوست دارم. دوست دارم چشم هایم را ببندم و نفس های عمیق بکشم. ماشین رو به رو پشت هم چراغ میزند و با بوقی کشدار از کنارمان رد می شود. چشم هایم را تنگ می کنم و فرمان را محکم می چسبم.
«عمه بود؟»
سرش را با حرکت برف پاک کن به چپ و راست تکان می دهد.
«آره.»
دکمه بخاری را می چرخانم و زیادش می کنم.
«خب جواب می دادی.»
هنوز سرش را تکان می دهد.
«ول کن بابا. حوصله حرف مفت ندارم.»
«حرف مفت؟ حق داره خب! باید بدونه چیکار کنه.»
دوباره سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی. چشم هایش را می بندد.
«دیشب باهاش حرف زدم. بسه دیگه.»
نگاهش می کنم. سرش را می گرداند طرف شیشه.
«تو هم گیردادی ها.»
ماشین را خلاص می کنم و ترمز می گیرم.
«گیر دادم؟ خیرسرمون صاحب عزاییم. ما باید بیشتر حرص و جوش بخوریم. کاش دیروز راه میفتادیم. دیر می رسیم.»
نفسش را محکم بیرون می دهد و گوشی اش را می کشد روی رانش.
«همچین میگی دیر میرسیم، دیر میرسیم کسی ندونه فکر می کنه میخوای حمله کنی هند.»
ماشین جلویی حرکت می کند. نیم کلاچ میکنم و دستی را میدهم پایین.
«دوست داشتم قبل از قبرستون، می رفتیم باغ.»
سرش را می آورد طرفم.
«چی؟ کجا می رفتیم؟»
ضبط را کم می کند.
«کجا می رفتیم؟ توی این برف و سرما می رفتیم باغ چه کارکنیم؟!»
«اصلا باید جای قبر را هم خودمان هماهنگ می کردیم. مهمون که نیستیم. خجالت داره.» صدایم می لرزد.
دست هایش را به هم قلاب می کند و می گذارد روی سرش.
«به موقع می رسیم. حالا چه فرقی می کنه این قبرستون یا اون قبرستون. همش خاکه دیگه. خاک.»
خاک را می کشد. انگار میخواهد بپاشدش توی هوا.
زیرلب می گویم: «کاش بهار بود. آخر اردیبهشت. دوست داشتم صنوبرها سبز باشند و کنار رودخانه راه بروم. معلوم نیست دوباره کی برگردیم.»
ایستاده ایم کنار رودخانه. خرچنگ ها روی سنگ های صاف کج کج راه می روند و سنجاقک های بزرگ از بالای سرم رد می شوند. بابا با سوت آهنگی میزند و سرش را تکان می دهد. با صدای بلند می گوید "یاد بگیر پسر. اینجا بهترین جا برای آبتنی است. فشار آب کمه و عمقش زیاد." بیژن را روی دوشش می گذارد و بغلم می کند. می رود وسط آب. مامان روسری اش را انداخته روی شانه. پاهایش توی آب است و ما را تماشا می کند.
« برو، برو دیگه... جلویی رسید اصفهان.»
صدای بوق ماشین های پشت سر بلند شده است. دنده را عوض می کنم و پدال گاز را فشار می دهم. برف دشت را سفید کرده است. تا حالا برف اینجا را ندیده بودم.
«بابا دوست داشت توی قبرستون ده دفنش کنیم. باید ببریمش اونجا.»
دستمالی از جعبه بیرون می کشد، تف می کند روی صفحه گوشی و دستمال را روی صفحه می کشد.
«کی گفته؟»
فرمان را فشار می دهم. انگشتانم درد می گیرند.
« خودش. همون سال بهار که رفتیم سر قبر مادربزرگش.»
خیره نگاهم می کند. چشم های درشت قهوه ای اش دو دو میزنند. انگار همیشه از آدم طلبکار است. ریش و موی مشکی اش را مرتب شانه کرده و نوک سبیل ها را کمی تاب داده است. حتما مثل همیشه تا توانسته جلوی آینه ایستاده و صدبار خودش را ورانداز کرده است.
«کِی؟ منم بودم؟»
صدای ضبط را زیاد می کنم.
«تا دل هرزه گرد من....»
مه غلیظ تر شده.
زمزمه میکنم: «اگر بابا بود میخواند"درلحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه می بارد از این کهنه لحاف" بعد هم چندبار پشت هم می گفت "عجب برفی، عجب برفی".»
«ضبط و کم کن.»
زیرچشمی نگاهش می کنم. ابروها و چانه اش شبیه باباست.
بابا خم شده است کنار موها و می خواند "ساقی سیم ساق من گرهمه درد می دهد/کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند"
کمرش را راست می کند. خوشه توی دستش را بالا می گیرد و توی آفتاب نگاهش می کند.
«خاک اینجا طلاست.»
هر خوشه ای راکه می چیند و می گذارد توی سبد، سرش را بلند می کند و چشم می دواند توی باغ.
«کجا رفت این پسر؟»
خوشه ها را برمی دارم شاخ و برگ اضافه شان را می گیرم و دوباره مرتب می چینم توی سبد. بابا هنوز دارد بین موها را می گردد.
«خوب شد، بابا؟»
پیشانی اش خیس عرق است.
«آره، دخترم.»
می دوم طرف درخت های سیب و آلو. لیوان را زیر شیر کلمن پر می کنم و به دو برمی گردم.
بیژن ایستاده کنار بابا.
لباسش خاکی است. لب هایش خشک اند. بابا لیوان آب را دراز می کند طرفش.
«بابا چرا این همه انگور می خوایم؟»
دست می کشد روی سرم.
«انگور نمی خوایم دخترم. باغ می خوایم. می خوام این باغ بمونه برای تو و بیژن تا وقتی بزرگ شدید و بچه داشتید بیاید اینجا و خوش باشید و بگید دست بابا درد نکنه که باغ و برامون درست کرد.»
بیژن آب را یک نفس سر می کشد.
«بابا، کی می ریم خسته شدم.»
بیژن می زند روی شانه ام. اشاره می کند به خروجی و تابلوی کنار جاده. راهنما می زنم و می پیچم توی فرعی. جلوی غسالخانه شلوغ است. مردها همه سیاه پوشیده اند. بیژن زیپ کاپشنش را می کشد بالا.
«اه، دیدی پیرهن مشکی نخریدم.»
می روم توی شانه خاکی و نگه می دارم. مردها می آیند طرفمان. خودم را توی آینه ماشین نگاه می کنم. رنگم پریده و چشم هایم گود رفته اند. بیژن پیاده می شود. پیاده می شوم. می رویم طرف مردها که از عرض جاده گذشته اند.
بیژن عینکش را می زند و برمی گردد طرفم.
«راستی دیشب گفتم عمو برای باغ مشتری پیدا کنه. ما که نمیایم. این همه پول می افته اینجا بی خود.»
به عمو که دارد تند تند می آید طرفمان اشاره می کند و چشمک می زند.
«انگورشم که لقمه شغال می شه.»
عمو می رسد به بیژن. بغلش می کند و می بوسدش. دستش را می گیرد و می کشد طرف غسالخانه. مردها پشت آنها راه می افتند و از عرض جاده رد می شوند. عمو برایم دست تکان می دهد و به پشت سرم اشاره می کند.
«زن ها ... عموجان ... برو .... عمه ...»
صدایش توی باد گم می شود. می روم طرف دشت. تا پای کوه یک دست سفید است.
بسیار زیبا.