مسابقه انشای ایرون

 

استخدام

نوشین ابراهیمی


دیر شد. لعنت به این ترافیک. حالا وسط خرید زنگ می‌زند و با لحن کشدارش می‌گوید: «خانم احمدی، تبریک. شما به عنوان همکار جدید انتخاب شدید.» لابد اول ساکت می‌شود تا جیغ و دست و هورایم را بشنود و بعد هم می‌گوید: «اگر اصرار من نبود انتخاب نمی‌شدید.» و با خنده و لوندی ادامه می‌دهد: «حالا بیشتر آشنا می‌شویم.» یکی نیست بگوید مرتیکه ابله باخودت چه فکر کردی؟ بیشتر آشنا شوم؟ با تو؟ توی همان مصاحبه داشتی قورتم می‌دادی. «خانم احمدی اگر همکاری هم میسر نشد من جاهای دیگری هم کار سراغ دارم.» بیشعور. کارت توی سرت بخورد. حالیش می‌کنم. خدا کند زنگ بزند. باید بگذارم حرفش را بزند، بعد بگویم اگر شرطش آشنایی با شماست نمی‌خواهم. برو با خواهر و مادرت آشنا شو. حالش را می‌گیرم. خدا کند بعد از خرید زنگ بزند...

نباید معطل کنم. همان مانتوی طوسی بلند را می‌گیرم. این‌طوری مامان هم دیگر غر نمی‌زند. غرش را وقتی می‌زند که تعریف کنم حسابی از خجالت طرف درآمدم. حتما نخ و سوزن را توی هوا نگه می‌دارد، از بالای عینک نگاهم می‌کند و زیر لب می‌گوید: «این را هم پراندی. خوردن و خوابیدن بهت ساخته، کار می‌خواهی چه کار.» باید برایش تعریف کنم که چطور تو مصاحبه خیره شده بود توی صورتم، باید از خنده‌های الکیش بگویم و این که چطور فرم‌ها را زیرورو می‌کرد. بعد هم که فرم‌ها را سراند آن طرف میز و گفت «خب از خودت بگو.» از خودم بگویم؟ مردک چه‌کار داری با من. می‌خواهی تعریف کنم این جای پنجم است که آمده‌ام مصاحبه و همه مثل تو، می‌خواستند بیشتر آشنا شوند. ولش کن. اصلا جواب تلفنش را نمی‌دهم. اولش که این است، خدا آخرش را به‌خیرکند. اگر بروم باید به سازش برقصم. نمی‌روم. مانتو هم نمی‌خرم... نخرم؟ نه این‌ را که باید بخرم. اینجا نشد جای دیگر می‌شود. اصلا شاید همین جا هم شد. می‌روم و کار خودم را می‌کنم. می‌دانم آن‌قدر پررور است که از همان روز اول شروع می‌کند. «خانم احمدی وقت دارید امروز با هم یک قنجان قهوه بخوریم؟» ولی می‌روم. توی روش می‌ایستم که برو با خواهرت قهوه بخور.... نه، ولش کن. اگر دعوتش را قبول نکنم باید از فردا بداخلاقیش را تحمل کنم. نه نمی‌روم. بروم همه‌اش می‌شود خرحمالی، بعد هم سر یک کلمه گیر می‌دهد که چرا فلان و بهمان است و چرا جلسه دیر و زود شد. به من چه که دیر شده. مگر من باید برای طرف اسنپ بگیرم و بگویم از کجا بیاید که به موقع برسد. بهانه است دیگر، خودش خوب می‌داند که تقصیر من نیست.

نه نمی‌روم. بروم باید مدام غرولند بشنوم و تنم بلرزد. زنگ بزند می‌گذارم اول حرف‌هایش را بزند، بعد صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم: نه، کارت ارزانی خودت. گور پدر کار. کارت را بده به آن آکله که بعد از من آمد. با هفت قلم آرایش و پیرسینگ ناف و قر و اطوار. من به دردت نمی‌خورم. بوی عطرش تمام راهرو را پرکرده‌بود. نمی‌روم، کارش توی سرش بخورد. با بی‌پولی می‌سازم. بابا تا حالا خرجم را داده یک سال دیگر هم روش. طفلی چیزی نمی‌گوید، اما قیافه‌اش همیشه خسته است. حق هم دارد. دو جا کار کردن و خرج چهار نفر و کرایه خانه را دادن شوخی نیست. می‌روم و محکم می‌ایستم. هرچقدر هم که سخت باشد بهتر از این است که بابا را هر شب این طور خسته ببینم. تازه جاهای دیگر هم همین جور است. بدون سابقه کجا کار می‌دهند؟ مگر آن قبلی‌ها نبودند. این هم مثل پیرمرد خرفت شرکت قبلی، بعد دو روز می‌گوید: «اگر می‌دانستم این قدر بدخلق و نسازی کار را می‌دادم به کسی که آداب معاشرت بلد باشد.»

بلدم. خوب هم بلدم، ولی با شماها باید مثل خودتان بود. مردک بیشعور، دختره‌ی مکش مرگ من را آورده می‌گوید از این یاد بگیر خانم احمدی. باید می‌گفتم من بلد نیستم این طور برایت دلبری کنم و ژل فرو کنم تو پک و پوزم. اَه، چرا مثل ترسوها گریه کردم و زدم بیرون. خدا کند مغازه‌ها باز باشند. باید زود یک چیزی بپسندم و برگردم خانه. مثلا یک مانتوی نخودی جلو باز. خیلی هم خوب است. همه می‌پوشند، من هم می‌پوشم. فوقش یک شال قواره‌دار هم می‌خرم. باید به خودم برسم. همیشه نگاه اول تاثیر دارد. آدم از همان نگاه اول می‌فهمد طرف چطوری است. مثلا همین مردک از اول تکلیفش روشن بود. می‌دانم الان که زنگ بزند می‌خواهد کلی دری وری بگوید. به خاطر بابا هم که شده باید گوش بدهم. گوش می‌دهم و فردا می‌روم. ولی از همان اول بهش می‌فهمانم که من از آن‌هاش نیستم. آمده‌ام مثل آدم کارم را بکنم و حقوقم را بگیرم. اگر نمی‌خواهی همین الان بروم. اگر گفت خب به سلامت، چی؟ کیفم را بندازم روی دوشم و بیایم بیرون؟ نه این راهش نیست، باید کم‌کم بروم جلو. اگر این‌جور خرکی رفتار کنم که معلوم است می‌گوید به سلامت، خوش آمدی. باید اول روی خوش نشان بدهم و بگویم کی بهتر از شما، حتما، در اولین فرصت... اما بعد سر بدوانمش... اما هربار که نمی‌شود گفت امروز فرصتش نیست. خب کی فرصتش می‌شود. داغ می‌کند.

باید نقشه داشته باشم. چند وقت می‌پیچانمش. یک روز حلقه دستم می‌کنم، یک جعبه شیرینی می‌خرم و خوشحال و خندان می‌روم توی شرکت. می‌گویم نامزد کرده‌‌ام. اینجوری دست از سرم برمی‌دارد. تازه اگر مشکلی هم درست کند همه به من حق می‌دهند.... ولی پرروتر از این حرفهاست. حتما باز بهانه می‌گیرد. شاید هم مثل قبلی بگوید نامزد داری که داری. مگر می‌خواهم با نامزدت آشنا شوم؟ مردک فکر می‌کند چون بور و چشم آبی است باید برایش غش کنم. یادم باشد ریمل هم بخرم... اگر زنگ نزند؟ ولش کن، به جهنم. فوقش می‌روم... می‌روم ...

کاش می‌شد یک پراید فکسنی بگیرم و بزنم تو کار اسنپ. گورم کجاست که پرایدم باشد. ولش کن، باید بروم، نمی‌شود که بخاطر چهار تا ابله مثل این، خودم را توی خانه حبس کنم. می‌روم، یکسال تحمل می‌کنم. قسط اول پراید که درآمد اسنپ می‌شوم. یکسال... آن هم با این اخلاق گند من. باز خسته و عصبانی از سرکار برمی‌گردم و مامان گیر می‌دهد که دو روز رفته‌ای سر کار، نمی‌‌شود باهات حرف‌زد، اگر مثل بابات یک عمر خرجمان را می‌دادی سرمان را گوش تا گوش می‌بریدی.

اصلا بیشتر می‌گردم دنبال کار. یکسال گشته‌ام، دو سال می‌گردم. سه سال می‌گردم. «سلام. اون مانتو تن مانکن، مدیومش رو می‌خواستم» «همون جلو باز نخودی» همین را می‌گیرم. به مامان هم چیزی نمی‌گویم که نگوید «این همه آدم دارند کار می‌کنند. تو بلد نیستی درست رفتار کنی.» باید بروم. بابا گناه دارد. این طوری حداقل خرج خودم را درمی‌آورم. می‌روم. با نقشه و دلبری می‌گذارمش سرکار، خدا کند زنگ بزند. گفت اگر انتخاب شدید یکشنبه پنج به بعد زنگ میزنم. پنج و نیم است، لابد انتخاب نشده‌ام. بهتر. اصلا خدا را شکر که زنگ نزد. به مامان هم می‌گویم نخواستند. اه صدای زنگ این کوفتی از کجا می‌آید. توی این کیف هم که شتر با بارش گم می‌شود. اینجاست لعنتی، خودش است. چرا قطع نمی‌کند. رد تماس کنم که دیگر زنگ نزند. ولش کن خودش خسته می‌شود و قطع می‌کند. ای بابا، قطع کرد که. چه کار کنم حالا. «آقا همین را می‌برم. تخفیفش را هم بدهید.»