برای مسابقه انشای ایرون

 

اقلیت‌ها

میترا مفیدی

 

سلیمه چادرش را  به کمرش زد و درحالی که سعی می کرد زمین نخورد، لِخ ولِخ کنان از پله‌های مطبخ بالا رفت. کمی توی حیاط ایستاد و نفسِ عمیقی کشید.

در آن صبحِ دل‌انگیزِ بهاری، حیاط صفایِ تازه‌ای داشت. گلدانِ گلِ یاس به اندازه همه گل‌هایش، عطری جانبخش در فضا ریخته بود و نسیمی ملایم آب‌های زلالِ حوضِ وسطِ حیاط را به لرزش وامی‌داشت. سلیمه کنارِ حوض نشست و مشتی آب به سر و رویش زد. نفسِ عمیقی کشید و با زحمت از جا برخاست. تازگی‌ها پا درد و کمر درد امانش را بریده بود. اما هنوز هم سعی می‌کرد هیچ کدام از کارهایِ خانه را زمین نگذارد و همه چیز را به سامان برساند. می‌دانست که نبضِ حیاتیِ خانه و خانواده در دستِ اوست. پس جایِ زمینگیریِ و بیماری نبود.

به آرامی واردِ پستوئی که اسمش را چایخانه گذاشته بود شد. سلیمه ظرف و ظروفِ دمِ دستی و سماور و چای و بارو بنشن را در قفسه هایِ دورتا دورِ این پستو  چیده بود. در انتهایِ پستو، پرده ضخیمی آویخته بود که پشتِ آن رویِ یک میزِ عسلیِ کوچک یک بطریِ ودکا به چشم می‌خورد که تویِ آن نارنجِ بزرگی انداخته بودند. شب‌ها که اصغرآقا خسته و مانده ازسرِ کار برمی‌گشت، یک راست به سراغِ این قسمت می‌رفت و یک استکان عرق در گلویش سرازیر می‌کر. بعد برایِ شست‌وشو و آب کشیدنِ دهان روانه حیاط و کنارِ حوض می‌شد. وقتی سلیمه سفره را پهن می‌کرد، اصغر آقا که حالا پیژامایِ راهراه و عرقگیرِ سفیدش را پوشیده بود، خندان و خوش خلق بالایِ سفره می‌نشست و در حال شام خوردن، سر به سر بچه‌ها می‌گذاشت. گاهی هم که خیلی سرِ حال بود، تکّه نابی به سلیمه می‌پراند که صورتِ زنِ بیچاره را مثلِ انار قرمز می‌کرد. درحالی که از این تملقِ شوهرش غرقِ لذت بود، به ظاهر اخمی می‌کرد و لب می‌گزید و می‌گفت: اوا اصغر آقا!؟؟

و زیرِ چشمی به بچه‌ها نگاه می‌کرد که فارغ از همه چیز مشغولِ خوردن بودند.

سلیمه در حالی که سماورِ جوشان را به آهستگی به اتاقِ نشیمن می‌برد، تمامِ فکر و ذکرش بود که ناهار چی بپزد؟ بچه‌ها هرکدام  سلیقه متفاوتی داشتند. پرویز از آش متنفر بود، در حالی که فریده کاسه کاسه آش می‌خورد. نسرین می‌گفت بویِ بادمجانِ سرخ کرده حالم را به هم می‌زند. اما نادر عاشقِ خورشتِ بادمجان بود.

چایِ مفصلی تویِ قوری ریخت و رویِ آن آب گرفت. دوباره لنگ لنگان به پستو رفت و وسایلِ صبحانه را توی یک مجمعه بزرگ گذاشت. سعی می‌کرد بچه‌ها بیدار نشوند، در حالی که به آهستگی قدم برمی‌داشت که بساطِ ناشتائی را کنارِ سماور بگذارد اندیشید:

"امروز خورشتِ قیمه درست می‌کنم. همه‌شون دوست دارن. خوب روزیه، ننه یدالله هم امروز می‌آد، می‌فرستمش گوشتِ سردست بخره. 

کنارِ سماور نشست و پاهایش را دراز کرد.

با صدایِ بلندِ اصغر آقا از تویِ حیاط ، بچه‌ها از خواب پریدند. او همان طور که تکه‌ای از نانِ تازه سنگک به دهان داشت فریاد می‌زد:

- بلندشین تنبل‌ها، نونِ تازه آورده‌م. به به چه نونِ خوشبوئی، خشخاش دار و گرم.

لبخندی روی لب‌های سلیمه جا خوش کرده بود و با لذت به بچه‌هایش می‌نگریست که خواب آلود و دستپاچه در حالی که به هم تنه می‌زدند رختخوابشان را جمع می‌کردند و تویِ چادر شب می‌پیچیدند تا به صورتِ پشتی، دورتا دورِ اتاق بگذارند. حالا اتاقِ خواب واقعا تبدیل به اتاقِ نشیمن شده بود که در بالایِ آن سلیمه چهارزانو کنارِ سماور نشسته بود و برایِ همه چای می‌ریخت و زیرِ چشمی به گلبرگ‌هایِ یاسی نظر می‌انداخت که اصغر آقا سرِ راه از گلدان ِ یاس چیده بود و برایش هدیه آورده بود.

*******

زمستانِ سرد و پُر برفی از راه رسیده بود. سلیمه  کش و قوسی به بدنش داد و به آرامی از اتاق بیرون آمد. بچه‌ها و اصغر آقا یک ساعتی می‌شد که از خانه رفته بودند و امروز ننه یدالله می‌آمد تا رخت‌ها را بشوید.

سلیمه به طرفِ حوض می‌رفت تا کمی یخ‌هایش را بشکند و سر و صورتی صفا بدهد که خستگی از تنش در بیاید در همین حال چشمش به درختِ بلندِ سروی افتاد که در حیاطِ خانه همسایه دیوار به دیوارشان سربرافراشته بود. در یک لحظه احساس کرد آنجا یک چیزی کم است. هرسال این موقع، خانمِ همسایه که مسیحی بود درختِ سرو را غرق در شمع‌هایِ کوچک و گلوله‌های رنگین می‌کرد و بچه‌های سلیمه با لذت درختِ تزئین شده را  تماشا می‌کردند و می‌گفتند: آخ جون، بویِ عیدِ ارمنی‌ها میاد، حتما مادام از اون شیرینی‌هایِ خوشمزه‌ش برامون می‌ده.

چرا امسال درخت خالی بود؟ شیرینی‌های مادام کجا بودند؟ هیچ خبری از عیدشان نیست. نکند بلائی به سرشان آمده باشد؟

صدایِ زنگِ در رشته فکرش را پاره کرد و به طرفِ درِ خانه رفت. ننه یدالله با چهره سیاه سوخته و بینیِ بزرگش، در حالی که یک بغل سبزی را با یک دست گرفته بود و با دستِ دیگر چادرش را نگه داشته بود، با دهانِ پُر سلام گفت. سلیمه سرزنشش کرد و گفت :

-  ننه، چند دفعه بهت بگم که سبزیِ نشسته را به نیش نکش؟ بابا آلوده‌ست، وبا می‌گیری!

ننه یدالله دندان‌هایِ دراز و قهوه‌ایش را با لبخندی به نمایش گذارد و گفت:

- ای بابا خانوم جون، من خودم وبام . این ادا و اصول‌ها مالِ بالا شهری‌هاست!

بعد با تعجب به کیسه پلاستیکی بزرگی که جلویِ درِ همسایه گذاشته بودند نگاهی انداخت و گفت:

- این ارمنی‌ها چه بلائی سرشون اومده؟ درختشون که خالیه، هرسال این موقع یه خروار آت و آشغال بارِ این درخت می‌کردن. حالا همه رو ریخته‌ن بیرون  که سپوره بیاد ببره. حُکماً یکی شون مرده.

سلیمه که واقعا نگران شده بود به ننه یدالله توپید که :

- زبونتو گاز بگیر  خدا نکنه، بیا برو سبزی‌ها رو پاک کن تا من برم ببینم چی شده.

خانواده او با همسایه‌هایِ مسیحیشان رفت و آمدی نداشتند. فقط گاه به گاه اگر سلیمه نذری شله زرد داشت یا آش رشته‌ای می‌پخت، یک کاسه هم برایِ خانواده مادام می‌دا . مادام هم وقتی عیدِ خودشان می‌شد، شیرینی‌هایِ سنتیِ مخصوصِ عید را می‌پخت و یک ظرفِ بزرگ برایِ آن‌ها تعارف می‌آورد. همین و بس. سلیمه کمی پا به پا کرد. نمی‌خواست فضولی کند، اما واقعا نگران شده بود. با خودش گفت  

- بالاخره ما همسایه‌ایم شاید کمکی چیزی لازم داشته باشن اما، نکنه بدشون بیاد و خیال کنن دارم فضولی می کنم؟

بی‌اختیار به یادِ نوروز افتاد و شور و شر و هیجانی که برایِ تهیه سور و ساتِ عید داشتند. یادش آمد که اصغر آقا علیرغمِ غرغرهایِ او که: "مرد! این حرکات در سن و سالِ تو قبیحه"، چهارشنبه سوریِ سالِ گذشته یک دستِ لباسِ قرمزِ حاجی فیروز خریده بود، کلاه بوقی سرش گذاشته بود و در حالی که بچه‌ها از رویِ آتش می‌پریدند، برایشان دایره زنگی می‌زد و می‌رقصید و تمامِ کوچه را غرق در شادمانی کرده بود.

بیچاره همسایه بغل دستیشان، خب آن‌ها هم عید دارند. نگاه دیگری به سروِ خالیِ حیاطِ همسایه انداخت و بر تردیدش فائق شد و تکمه زنگِ در را فشرد. خانمِ خانه انگار پشتِ در بود. بلافاصله آن را باز کرد. یک درختِ کوچکِ کاجِ پلاستیکی در دستش بود که رویِ کیسه کنارِ در پرتاب کرد و جوابِ سلامِ سلیمه را با سردی داد. در چشم‌هایِ عسلی و خوشرنگش غمی سنگین موج می‌زد. موهایِ خاکستریش را مثلِ همیشه محکم از پشت بسته بود و در صورتش موجِ خستگی و نومیدی نمایان بود. سلیمه بی‌اختیار پرسید:

- مادام خدا نکرده کسی طوریش شده؟

مادام سری تکان داد و گفت:

- نه خانم جان، چیزی نشده. خدا را شکر همه سالمند.

سلیمه دل به دریا زد و پرسید:

- پس چرا درختتون رو تزئین نکردین، چرا وسایلِ  چراغونیِ کریسمس رو گذاشته این آشغالی بیاد ببره؟

مادام سرِ دردِ دلش باز شد و گفت:

- دستورِ مسجدِ محّله. دیشب اومدن سراغمون و گفتن امسال عاشورا به شبِ کریسمس افتاده و ما اجازه نداریم چراغونی کنیم. بهشون گفتم که این درخت تویِ حیاطِ خودمونه به عاشورا چیکار داره؟ گفتن: این درخت اونقدر درازه که از سرِ کوچه زلم زیمبوش پیداست. اگه لجبازی کنین سر و کارتون با عزادارایِ حسینیه، حالا دیگه خود دانید!

چشم هایِ زیبایش پر از اشگی نچکیده بود. با بغض ادامه داد:

- شوهرِ م خیلی ترسوست. تا دری به تخته می‌خوره می‌گه ما اقلیتیم. باید مواظب باشیم بهمون گیر ندن، اونقدر ترسیده که گفته اصلا امسال این درخت کوچولوی پلاستیکی رو هم تزئین نمی‌کنیم. شاید بریزن تویِ خونه و بگن جشن گرفتین که آبروی عاشورایِ حسینی رو ببرین. منم عصبانی شدم و هرچی مربوط به کریسمسه ریختم بیرون. بچه‌هام جشن نگیرن بهتره تا با این وحشیا در بیفتن.

آن قدر عصبی بود که انگار یادش رفته بود که سلیمه چادر بر سر دارد و چه بسا فرداشب برایِ عزاداری به مسجد برود و حرف‌هایش توهین به سلیمه ی مسلمان باشد.

اما سلیمه در فکر دیگری بود. رندانه به کیسه آشغالِ کنار در نگاهی انداخت و گفت:

- مادام! ما چندین و چندساله که همسایه‌ایم ولی تا حالا قدم به خونه هم نگذاشته‌یم. این ننه یدالله رختشورِ ما امروز یک بغل سبزی خریده و آورده. اگه موافقت کنین من فردا شب که کریسمسِ شماست، یک قورمه سبزیِ مفصل می‌پزم قدم رنجه کنید و با موسیو و بچه‌ها شام تشریف بیارین خونه ما. قابلِ شما رو نداره، ولی عید هم که سوت و کور نمیشه، بالاخره بچه‌ها که گناه نکرده‌ن. من و اصغر آقا هم مسلمونیم و کسی نمیاد بند و بساطمون رو درهم بریزه.

ناگهان مادام دست در گردنِ سلیمه انداخت و غرقِ بوسه‌اش کرد و با شادی گفت:

- عالی شد. من شیرینی هم پخته‌م میارم بعد از شام بخوریم بچه‌ها خیلی خوشحال میشن . خدا عمرتون بده.

وقتی در بسته شد، سلیمه با عجله کیسه بزرگ و کاج را برداشت و به خانه رفت. از توی حیاط فریاد زد:

- ننه یدالله، دست بجنبون و زودتر سبزی‌ها رو پاک کن. امروز رختشوری رو فراموش کن. کلی کار داریم . فرداشب مهمونی دارم باید یک تغییر و تبدیلِ اساسی انجام بدیم. زود باش.

وقتی ننه یدالله از پله‌هایِ مطبخ بالا آمد، چشم‌هایش از تعجب گرد شدند. سلیمه را دید که درخت را تویِ یک گلدانِ بزرگ گذاشته و دارد گوی‌های رنگی و فرشته‌هایِ کوچک و ماه و ستاره‌هایِ اکلیلی را روی آن آویزان می‌کند. خنده بلندی سر داد و گفت:

- اوا خانوم جون از کی ارمنی شدی؟

سلیمه هم خندید و  به شوخی گفت:

توی کارِ دین و ایمونِ من دخالت نکن، بیا زورت می‌رسه کمک کنیم این درخت رو توی پستو ببریم براش نقشه دارم. بجنب!

شب که تمامِ خانواده دورِ هم جمع بودند، سلیمه برایِ شوهر و بچه‌هایش داستان را تعریف کرد. آن روز او با کمکِ ننه یدالله درختِ تزئین شده را پشتِ پرده‌ای که به اصطلاح بارِ اصغرآقا در آنجا قرار داشت، گذاشته بود. وقتی بچه‌ها پرده را عقب زدند، از خوشحالی انگار بال درآورده باشند. هرکدام شروع کردند عیب و ایرادهای کار را رفع و رجوع کنند. پرویز یک ستاره قرمز بزرگ با کاغذ درست کرد و در راسِ درخت قرار داد. فریده شاخه‌هایِ پلاستیکی را از هم بازتر کرد تا بتواند گوی‌هایِ رنگارنگِ دیگری به آن بیاویزد. نادر از تویِ کیسه پلاستیکی شمع‌های کوچک را که با سیمی باریک به هم متصل بودند، لابلایِ درخت گرداند و دوشاخه سیم را به برق زد و درخت به یکباره غرقِ نور شد. هرکدام گوشه‌ای از کار را گرفتند سفره ترمه‌ای که فقط موقعِ سال تحویل گسترده می‌شد، رویِ میز انداخته شد و چند لیوانِ شرابخوری را که هرگز استفاده نشده بود از قفسه درآوردند و رویِ میز چیدند. اصغر آقا که  همیشه دنبالِ بهانه‌ای برایِ جشن و سرور بود به زیرزمین رفت و دو بطری شرابِ کهنه را که سال‌ها آنجا  پنهان کرده بود بیرون آورد و در کنارِ بطریِ ودکا و نارنجش گذاشت. سلیمه که سعی می‌کرد رضایتش را نشان ندهد، ظاهرا اخم کرد و گفت:

- چشمم روشن ، حالا دیگه شراب هم قایم می‌کنی؟

شوهرش  نیشگونی از گونه برجسته او گرفت و گفت:

- ای شیطون، همه آتیش‌ها از گورِ تو بلند میشه.

بچه‌ها زدند زیرِ خنده و سلیمه که صورتش از شرم گل انداخته بود، لب گزید و عشوه گرانه گفت: اِوا ، اصغر آقا!!

شبِ بسیار دلپذیری بود.

برف به آرامی می‌بارید. همگی به جز اصغرآقا، در انتظارِ میهمان‌ها تویِ اتاقِ نشیمن جمع بودند. پرویز صبحِ آن روز از یکی از همکلاسی‌هایِ مسیحیش نوارِ کاستِ  آهنگِ کریسمس را گرفته بود که اکنون نوایِ آرامش اتاق را دربرگرفته بود. بویِ عود و کُندردر فضا پخش شده بود.

سلیمه که بیشتر از همه هیجان داشت، پشتِ در حمام رفت و گفت: 

- حمومِ دامادی رفتی؟ زود باش، الان سر و کله شون پیدا می‌شه.

اصغر آقا جواب داد:

- صبر کن، الان میآم

وقتی بالاخره درِ حمام باز شد، همگی دچار بهت و حیرت شدند. اصغرآقا با کمکِ لباسِ قرمزِ حاجی فیروز و بالشی که زیرِ لباس، روی شکمش بسته بود کلاه بوقی‌اش را به سر داشت و هرچه پنبه در خانه بود به ریش و ابرویش چسبانده بود. زنگوله کوچکی به دست داشت و آن را تکان تکان می‌داد و به سبکِ فیلم‌هایِ  سینمائی که دیده بود، مرتب می‌گفت: هو، هو، هو

حتی سلیمه هم نتوانست به شیرینکاریِ شوهرش ایراد بگیرد. در همین گیر و دار بود که میهمان‌ها رسیدند.

به محضِ ورود به اتاق، نزدیک بود ظرفِ شیرینی از دست مادام بیفتد. در دورترین و دست نیافتنی‌ترین رویاهایش هم چنین شبِ کریسمسی را تصور نکرده بود. بی‌اختیار اشگ می‌ریخت و بر سر و رویِ همگان بوسه می‌زد. زبانش برایِ امتنان قاصر بود.

موزیکِ ملایمِ کریسمس همچنان پخش می‌شد و برف هنوز به نرمی و آرامی می‌بارید. بچه‌ها سرگرمِ باز کردنِ هدایایشان بودند و موسیو و بابا نوئل به سلامتیِ هم پیاله‌ها را پر و خالی می‌کردند و در مقابلِ چشمانِ حیرت زده جمع، سلیمه برایِ اولین بار در زندگیش گیلاسی لبالب از شراب را بلند کرد و به سلامتیِ خانواده همسایه و شبِ کریسمس نوشید.