درمان مادر در این دوران

ایلکای



شده متنفر باشی از یک احساس بد، شده از فاز منفی که بزور بخواهند بهت تزریق کنن متنفر باشی و ندونی اسمش رو چی بگذاری و وقتی در برابر هجمه اش ضعیفی و ناتوان و البته ازین که بگویی سرنوشت تا خودت رو از زیر بارش کمی رها کنی هم متنفری.

میگویند سالی که نکوست از بهارش پیداست، و من متنفرم ازینکه از این ضرب المثل به شکل کنایی و اشاره به اتفاقات نه چندان خوش آیند پیش رو استفاده کنم و ما در سوم ژانویه مادر را که از یک هفته پیش حالش دگرگون شده بود به بیمارستان بردیم و البته میگویند با حلوا حلوا گفتن نیز دهان شیرین نمیشود اما معتقدم از خوبی گفتن، خوبی ها را نیز جذب میکند، هر چند دیر اما نه هرگز!

و من متنفرم از نوشتن از تلخی ها در اولین روزهای سال میلادی و دلم میخواهد با تمام وجودم سال ۲۰۲۱ را سالی خوب و خوش برای فراموش کردن تمام ماجراهای ۲۰۲۰ بدانم، اما چند سطری که در پایین میبینید سعی کرده ام نگاهی واقع گرایانه به بخش مهمی از جامعه یعنی کادر درمان و البته بدون دراماتیزه کردن ماجرا داشته باشم.

مادر رو به بیمارستان آوردیم بخاطر همون مشکلات همیشگی اش، یا لااقل فکر میکردیم همان همیشگیست اینبار هم، و مشکل همیشگی اش، ملغمه ی شلم شوربایی از درد ها و رنج هاست، مشکل مزمن کلیوی که در مخلوطی از دیابت و فشار خون و کمبود سدیم و بالا رفتن کراتین، مانده ایم کدام یک اول مسبب آن یکی بوده است.

بعد از چهار پنج بار مراجعت به بیمارستان در این دوسال اخیر با فاصله زمانی میانگین شش الی هشت ماه، دیگر کار تا حدودی دستمان آمده است، وقتی دچار کمبود سدیم میشود علائمی دارد، از علائم جسمانی همچون لرزش دست و کم اشتهایی شدید و حالت تهوع تا علائم هوشیاری، همچون هذیان گویی و شنیدن صداها و اصوات یا تحلیل بیش از حد.

هر بار با آوردن به بیمارستان و تنظیم سدیم به سطح مطلوب، همان زندگی پر از درد و رنج و بیماری را از سر میگیرد، و این روایت کسی است که سالها معلم این سرزمین بوده است، چه سالهایی را که قبل از دوران بازنشستگی با انرژی و شادابی و با انگیزه و البته با مسئولیت پذیری فراوانی که معمولن هم مشخصه بارز نسل اوست، زندگی کرده است بدون آنکه یک بار بگوید خب همه خستگی های این دوندگی ها به دوران بازنشستگی میارزد. یکبار برایش حتی سوال یا مسئله شک برانگیز نبوده است.

او از نسلی بوده که هرگز خستگی را درک نمیکردند یا به ندرت ابراز میکردند. نسلی که خود در دوران کودکی ام دیدم که با اینکه اداره کننده کلاس های ۴۰ نفره بچه های دهه شصت بودند اما یکبار غر نزدند از کار فراوان با این نسل پر جمعیت، چون آن ها بی اغراق برای عشق ورزیدن به شغلشان ساخته شده بودند.

اگر در فرهنگ لغات جمهوری اسلامی وار نگوییم برای این عشق ورزیدن زاده شده بودند، چون نسل من در عین حال ک رنج نسل قبل از خود را دیدند اما از تقدس گرایی افراطی هم بیزارند و تقدس زدایی از هر آنچه که جنبه پرستیدن میگیرد، پیشه ی ماست.

از بحث دور نشوم از رنج مادر میگفتم، مادری ک سی سال معلم بود و سال پایانی و بازنشستگی شغلش به اتفاقاتی شخصی برخورد داشت و آن غم از دست دادن برادر جوانمرگش بود، برادری که با فقدانش کنار نیامد و کم کم خود را تسلیم بیماری ها کرد، آن بدن قوی و آن روحیه فولادین، تسلیم دیابت شد و دیابت آغاز و جهنم بیماری های دیگرش بود ک به مدت یک دهه کم کم ارگان های داخلی بخصوص کلیه ها را تخریب کرد، اغراق نیست اگر بگوییم دیابت نوعی از سرطان است.

بهانه نوشتن این مختصر کلمات بولد کردن درد و رنج یک انسان به واسطه عزیز بودن و نزدیک بودنش به شخص بنده نیست که همین بهانه ها، باعث میشود گاهن زبانم قاصر شود از هر نوع نوشتن راجب عزیزانم.

بهانه نوشتن، فاصله و مقایسه ی دوبار بستری شدن مادر در یک بیمارستان است، امروز ها همه چیز تحت الشعاع کوید و این ویروس همه گیر جهانی است.

مادر را دقیقن یک سال پیش و تقریبن یک ماه قبل از اعلام رسمی ورود ویروس کووید ۱۹ به ایران در بیمارستانی بستری کردیم که در مدت کوتاهی که آنجا بود، از برخورد خوب پرسنل و از سرویس دهی آن بسیار راضی و خرسند بود به طوری که بعد از یکسال وقتی دوباره حالش بد شد و فکر کردیم احتمالن باز بخاطر کمبود سدیم هست، مادر تمایل خود را به بستری شدن در آنجا ابراز کرد.

اما بعد از یک سال، رفتن به آنجا کجا و آن سال قبل کجا، در حالی که همه کادر درمان با لباس های یک دست و اورال (سرهمی) و کاملن پوشیده، در استرس کرونا به سر میبرند که خب بخشی از آن عادی است، و پروتکل های جدیدی که اضافه شده از جمله حذف کلی وقت های ملاقات حتی از بیمارستان هایی که به نوعی مرکز پذیرش بیماران کرونایی نیستند و عدم پذیرش بیماران مشکوک به کرونا از سمت بیمارستان های خصوصی در صورت پایین بودن اکسیژن خون.

این ها بخش سهل انگارانه ماجراست، مسئله دردناک دیدن به اضمحلال رفتن کل کادر درمان و بیمارستان و رسیدگی نکردن به نیازهای روزانه این بخش بود.

به علت طولانی شدن کرونا و خستگی نیروها و یا حتی از دست دادن آنها، بعضی از شیفت ها اصلن خدمه ندارند، کسی در برابر سوال یک پتوی اضافه یا اینکه چرا سیستم گرمایشی اتاق کار نمیکند پاسخگو نیست، و اگر به عنوان همراه بیمار، برای حق خود و بیمارت نصف شب (ساعت سه صبح) از این ساختمان به آن ساختمان و کوبیدن در دفتر پرستاری خود را در حیاط و راهروی های سرد بیمارستان خود را آواره و ویلان و سیلان کنی، در نهایت چند تا تلفن و پاسکاری بی نتیجه نصیبت میشود و در یک شب یخزده شاهد لرز شدید بیمارت در اتاق سرد بیمارستان میشوی، یا در نهایت مامور تاسیساتی که با منت و ناراحتی از اینکه از خوابی که در ساعت شیفتش بوده بیدارش کرده ای، با مراجعه به اتاق و نگاه کردن به شوفاژ خاموش، تنها چیزی که میگوید این است که ما از تابستان گفتیم که این ها به تعمیرات اساسی نیاز دارند و البته رییس روسای بیمارستان، حاضر به جنگیدن بیشتر برای بودجه نبودند و شاید هم بودجه را در جای از ما بهتران خرج کرده اند.

آری پرسنل و کادر درمان خسته است، زیر فشار هر روزه این موضوع له میشود و پرستاری که با ناراحتی میاید و میگوید خانم این اورالی ک میبینی پوشیده ایم یکبار مصرف است اما چون چیزی در اختیارمان قرار نمیدهند ما ده بار آن را میپوشیم، ما هم خسته ایم و این که پتو  نیست یا اقلام دیگر تقصیر ما نیست اما مشکل همه ی ماست و من خودم هدایت میشوم به انتهای اتاقی که شاید چیزی آنجا پیدا کنم، اما در میان قفسه ها چیزی جز ملافه های استفاده شده و نشسته گیرم نمیاد و شاید هم تمیز هست اما ظاهر بی نظمش حکایت از یک بی نظمی بزرگ میکند، حکایت از دست دادن نیروهای خوب و کاربلد، حکایت نیروهایی که جایگزین شدنشان سخت است و دولت بخاطر بودجه کمی که به طور کلی در اختیار درمان میگذارد، کل پروسه استخدامی نیروی جدید و اموزش آن ها، بسیار کند بوده و به درازا میکشد و این وسط کادر درمان، با همان اندک نیروی باقیمانده، در این رینگ بکس و راند های بی انتهایش، خسته تر و لهیده تر میشود و بیماران قربانی تر....