در ادامه خون به بَر

(با هم بنویسیم)

 

ونوس ترابی

 

نطق کشیدن از تن٬ تنها چند انگشت می خواهد و مخیله ای رها و بی قید که کارش فقط نشخوار ساعت های عیش و جویدن دوباره لاشه ای متعفن مانده از گوشت نذری باشد. من هیچ وقت گیاه خوار محض نبوده ام. اما حالا حیات نباتی ام را فکر مردی از تبار بسمل کردن بی آب٬ دارد می خورد. از پوستم اگر بپرسند چه شده است مگر٬ آدرس آن لب های قیطانی و ته ریش نامروت را می دهد. حتی همین حالا که نشسته ام زیر آب دوش و با هرچه فشار٬ تنم را می سابم. حالا اگر خانم جان بود می گفت نعمت خدا را حرام کرده ام بی دلیل. انگار حرام کردن اگر با دلیل باشد می شود درزش گرفت. مثل همین هواکش که دارد تند تند بخار را درز می گیرد. لیف لیز را از گردن بر ترقوه و پستان کشیدن٬ آدم را فکری می کند که تا درد نباشد٬‌ هیچ ردی پاک نمی شود. باز یاد خانم جان افتادم که تا پوست به قیریچ قیریچ نمی افتاد٬ دست از سابیدن نمی کشید. اما حالا این پوست بیست و هفت ساله٬ کلفت تر از این حرف هاست. آنقدر حرفه ای شده است که هیچ رد و بویی از سلول هایش نمی رود. وانگهی من از سلول می گویم که مغز آدم را می جود. وگرنه در بیست و هفت سالگی٬ اگر قرار باشد خراش های یک ته ریش جان رسوا کن روی پوست زنی بماند که سنگ روی سنگ بند نمی شود. کاش می شد سنگ پای حمام خانم جان را قاپ می رفتم. در تمام عمر٬ از دیدن آن سنگ پای سیاه که لابلای سوراخ ها و خلل وفرجش را صابون رخشویی یا گلنار سبز پوشانده بود٬ صورتم مچاله می شد. جان این چندش از چه بود؟ از پوست هایی که لابلای تکه های صابون و خلل و فرج سنگ پا مانده بود یا خیسی همیشگی آن ترکیب نچسب فریبکار که قرار بود حالیت کند که می شود کثافت را با کثافت شست؟ خانم جان آنقدر کف پایش را می سابید تا به خون می افتاد و آنطور احساس «طهارت» می کرد. بعد پودر سدر و وازلین را به آن می مالید و یک کیسه پلاستیکی را با دندان مصنوعی اش دو قسمت می کرد تا یک تکه اش را به این پاشنه آش و لاش اما به ظاهر پاک ببندد و دیگری را به آن یکی.

بلوغ من در لحظه ای از کشف و شهود هشت سالگی اتفاق افتاد که دستگیرم شد برای تمیز شدن باید اول خراشید و تراشید و به خون رسید بعد مرهم گذاشت. حتی وقتی خانم جان مرا به حمام خوفناکش می برد و بعد از عملیات نوره گذاری برای خودش و سنگ کشیدن و کفن کردن پوست های خشن پاشنه پا٬ آرام دست های استخوانی اش را به لیف سبز دست باف فرو می برد تا مرا بشوید و برایم قصه جن های حمام و گم شدن اشیا را بگوید. شاید آنطور از ترس و هیجان٬ خون به پوستم می جهید و زیر کیسه آبی رنگ سفیداب مالش راحت تر چرک می آمد.

خوب می دانستم که حمام با خانم جان یعنی نه می گذارد روی زمین سرد بنشینم نه لایه های ظریف ممنوعه ام را لیف می کشد. معتقد بود که با همان سدر شویی و آب کشی و یک دست شامپوی بچه٬ «آن جا» یم هم طاهر می شود. خودش وسواس داشت و شکاک بود. جز سدر و حنا هیچ چیز بر سر نمی گذاشت. بعدها چند بار دیدم که از شامپوی زرد خمره ای برای شستن لباس های زیرش استفاده می کرد. اما هربار می خواستم بر سکوی حمامش بنشینم و تماشایش کنم٬ با تشر می گفت:

-روی زمین سرد نشین مادر جان...از مادری می روی ها!

چرا هیچ وقت نپرسیدم چطور می شود از مادری رفت؟ اصلن کجا رفت؟ این چه خاصیتی ست حمام دارد؟ چرا اینها به ذهنم آمد یکهو؟ اینکه برای طاهر شدن باید به خون افتاد. برای آنکه انگشت ها مُقُر بیایند و راز لذت تقلا در موهای مردانه را آن لحظه که یک جفت لب قیطانی بوسه های آرام بر اطراف ناف می زد٬ از حافظه سلولی ات قی شود باید به خون افتاد. کیسه و سنگ پای خانم جان را ندارم اما در دست هایم هنوز جان مانده است. این پوست باید به حرف بیاید و بگوید دیگر آن لب ها را نمی خواهد. دیگر آن تکه یخی که از بوسه هایش می افتد ته دل و می رود به روده و مثانه و هزار دست گوشت و پوست خاک بر سر وامانده را نمی خواهد. مگر آن دختر موزاییک خواب از این پوست ها نداشته است؟ مگر استخوان گردنش با زبانی سرد به مور مور نیفتاده است؟ چطور من حالا دارم زیر سوزن های تیز آبی که روی سرم رنده می شود٬ لمس مردی را نشخوار می کنم که خون همان دختر را ریخته است؟ بیا ببین خانم جان!‌ حالا روی زمین سرد نشسته ام. از مادری می خواهم بروم. اما تو نمی دانی که مردی که می خواست مادر بچه اش باشم٬ مرا به زمین گرم زده است! این چه تضادی ست آخر؟ تو دروغ می گویی یا آن لب های قیطانی؟

پیام داده است که آخر ماه می آید و چهل و پنج روز می ماند. لابد ترفیع گرفته است برای هزار و پانصد کُشی! لابد مرخصی تشویقی می آید برای چپاندن مردم در یک سوله سیاه بی اینترنت و مثل گتوهای نازی ها٬‌ یا گازهای سمی را رویشان باز گذاشته است یا دانه دانه شان را انداخته است در کوره. اگر به خودش بگویم می خندد و می گوید کمتر فیلم ببین!

دل٬ زیر و رو می کشد. من هنوز دلتنگ آن تن مردانه ام!‌ چطور می توانم به موهای انبوه سیاه در سینه اش نگاه کنم و هنوز یادم بیاید که مغزهای بیست و چند ساله بین آسفالت و پیاده رو و دیوار ها تقسیم شده باشند. سهم دیوار خانه خانم جان که همیشه طهارت را با خون لقمه گرفته٬ چقدر بوده است؟ مگر برای دیوار خانم جان٬ خون مغز با خون رگل و خون بکارت و خون گوسفند قربان و خون عزای محرم و خون پاشنه پا چقدر باید توفیر داشته باشد تا آجر آخ بگوید؟ تب دارم انگار. خواب دیده ام آن سینه مردانه٬‌ دیوار خانم جان بود که پنج انگشت خونی روی قلبش گذاشته بودند و آن لب های قیطانی هنوز می خندید. خواب دیده ام دستمال بکارتم را دست به دست می برند بالای سرشان و بی شرف بی شرف می گویند.

-منو می خوای؟

-خیلی!

-می ترسی برم؟

-خیلی!

-لفظِ خیلی نگیر!‌ باید بکشی کنار!

-می کشنم ستاره...

-راست گفتن کسی با رفتن کسی نمرده.

-خر نشو! من نمی تونم بدون تو

-فقط نمی تونی٬‌ نمی میری ولی

-منو نذار توی برزخ

-من نیستم دیگه. تو کثیفی لعنتی!

-نیستم. من تابحال کسیو نکشتم

-اما گلوله ماشین آدم کشی هستی.

-شعار نده!

قطع می کنم. زنگ می زند. هزار بار. پیام می دهد پشت هر زنگ که به دیوار بسته می خورد. عکس زخم سینه اش را می فرستد. التماس می کند. داستان ها می گوید. بعد خودش پیام ها را پاک می کند. تهوع گرفته ام. نان از گلویم پایین نمی رود. به زور چند خرما به دهانم می گذارم و جویده نجویده با هسته یا بی هسته قورت می دهم. میل سیگار دارم فقط. چند روزی پیدایش نیست. نمی دانم چرا می سوزم از ندیدن التماس هایش. مگر همین را نمی خواستم؟ برود به فاضلاب! اما بزرگترین دشمن من همین دستهایم است. همین انگشت ها که مدام فیلم های دو نفره مان را از هر سوراخی می کشد بیرون و در چشم هایم فرو می کند. آنقدر اشک ریخته ام که پشت پلک هایم ورم کرده اند. یخچال وامانده خالی شده. دم غروب مجبورم با عینک آفتابی بروم بقالی. می توانم تلفنی سفارش بدهم اما باید باد سرد پاییز٬ عرق خاک بر سر بودنم را بخشکاند. بلکه سینه پهلو کنم و خلاص شوم. شاید هم به تب بیفتم از چرک و کثافت این عشق تا از سینوس های ذهنم بریزد بیرون.

-یه بوکس مارلبرو٬ پنج جعبه خرما٬ عسل و مسقطی و دو بسته نون و ۴۰۰ گرم پنیر لیقوان.

چشم کشیده ای می گوید و پشت بندش در می آید که

-خانوم گرمی زیاد توی سرما خوبه٬ بعله!

 می ترسم کاری دست خودم و این شاگرد بقالی بدهم. لُغُزش را می گیرم. یک بار مچمان را در ماشین وقت بوسیدن گرفت و بعد موقع تحویل سفارشم با ایما و اشاره فهماند که اگر با ما هم نه٬‌ به صاحب خانه ات تلفن می کنم. طفلکی نمی داند پایش را در پوتین که کرده است. اگر لب قیطانی به گوشش بخورد٬ نمی دانم با چه گونی سراغ پسر بیچاره برود.

-شما سردی بخور به جاش!

کیفور می شود از حاضر جوابی ام. متلک دیگری می پراند که به عینک آفتابی ام ربط دارد اما حالیم نمی شود. می دانم که منتظر آمار من مانده است ولی محتاط و بزدلانه فقط با کلمات بازی می کند. در این خراب شده باید یک سر خر روی سرت باشد تا مثل خروس برایت پر گردن چتری نکنند. خسته ام. بیزارم. چشم هایم تیر می کشد. زیر بار پلاستیک خرید٬‌ انگشت هایم در سرما سِر شده اند. می ایستم تا به دست دیگرم بدهم. کسی پلاستیک را می قاپد. همه جا تاریک است. عینک هم به این ظلمات٬ مضاف. اما من این قد و بالا و آن لب های قیطانی را می شناسم. فی الفور برمی گردم و به بقالی نگاه می کنم. شاگرد به ستون فلزی ورودی تکیه داده و موذیانه لبخند می زند. بعد یک دستش را حلقه می کند و با دست دیگرش انگشت اشاره را در حلقه فرو می برد.

لب قیطانی دست چپش را پشت کمرم می گذارد.

باز مطیعم٬‌ باز خفقان گرفته ام٬ باز یادم رفته است...

 

 

ادامه دارد...