به این شهر میگویند پطروپاولسک کامچاتسکی..... تازه پطرش هم پطر پطر نیست پیطر  تلفظ می‌کنند با کسره دوم.
این شهر مرکز اداری شبه جزیره کامچاتکاست که در منتهی علیه شمال غربی آسیاواقع شده..
شهر  در جنوب شرق شبه جزیره و با۲۵ کیلومتر فاصله از اقیانوس آرام قرار دارد.
اینجا شرقی ترین پایگاه روسیه است و با دایره قطب شمال فاصله چندانی ندارد.
 
متصدی هتل کوچکی که در آن بودم جوانی از نژاد آسیایی بود . آن زمان بیشترفکرم رفت طرف کره ای و یا شاید چینی ولی الان که فکر می‌کنم یحتمل از بومیان خود کامچاتکا میتوانسته بوده باشد. نشد ازش بپرسم. آنقدر در سفر مشغولیت فکری هست که آدم یعنی بلانسبت من نمیتوانم خیلی زبر و زرنگ باشم. بعد که ازسفر برمیگردم کارهایی را که بایست میکردم و سؤال‌هایی که باید میپرسیدم تازه به فکرم می‌رسد. 
 
روسیه تزاری در قرن ۱۸ بر این مناطق مسلط شد و  قلمرو خود را به اقیانوس آرام رساند. در ۲۰۰ سال اخیر بتدریج  جمعیت بسیاری از نژاد روس به این مناطق مهاجرت کردند و حالا از نظر جمعیت در  اکثریت قرار دارند و  البته اداره امور راهم در این مناطق در دست دارند و از بومی ها چندان خبری نیست. بسیاری ازآنان توسط روس‌ها منقرض شدند و باقی مانده ها هم بطور پراکنده زیر لوای روسبه به زیست ادامه می‌دهند.
 
اکثریت بهر حال از جنس روس هستند و  به ماهیگیری و جنگلبانی  مشغولند. ارتش هم در این منطقه هست  و بسیاری برای ارتش کار می‌کنند.
کار نفت هم در شمال کامچاتکا با همکاری امریکایی ها و غیره در جریان است.
بعضی اقوام بومی نیز در دهکده های خود بطور پراکنده در این شبه جزیره حضوردارند مثل چوکچی و آلوت  و کریاک و غیره.
 
اینجا شهر کوچکی است و بجز کلیسای ارتدکسش چیزی برای دیدن ندارد. چندکوه آتشفشان شهر را احاطه کرده اند. به هر طرف که نگاه میکنی یک آتشفشان میبینی. دماوند است ضربدر پنج. 
 
بازار اسکی هم ظاهرا داغ است و روس‌ها برای اسکی به اینجا میایند. البته الاندر اوایل اکتبر از برف خبری نیست ولی شبها هوا حسابی سرد میشود. 
 
با هزار دردسر یک ماشین کرایه پیداکردم که بروم اقیانوس آرام را ببینم. ماشین ژاپنی ۱۵ ساله فرمان دست راست روزی ۲۰ دلار از شخصی به اسم یورو  ویاچسلاو ویاچسلاوویچ
 
از شهر که خارج میشوی جاده خاکی و پرچاله و سنگلاخ میشود و من با اتکا به تلفن  و نقشه گوگل این سفر ۲۵ کیلومتری را به طرف اقیانوس آغاز می‌کنم. هر چه جلوتر می‌روم جاده خراب‌تر میشود و  شاخ و برگ درخت به شیشه ماشین میخورد. دلم بحال صاحب ماشین میسوزد. در نهایت، گوگل ورود به مقصد را  اعلام می‌کند. ولی کدام مقصد؟  اینجا کجاست؟ وسط یک علفزار،   با نمایی دور از آب . راهی به ساحل نمیبینم. از ماشین خارج می‌شوم و نگاهی به اطراف  می اندازم و بعد،  ازترس مار و مور و خرس که این سومی  سمبل کامچاتکاست به ماشین برمیگردم و به طرف شهر روانه می‌ شوم. 
 
ولی حالا تلفن دیگر آنتن نمیدهد و خانم گوگل سکوت میکند. 
به اولین دوراهی میرسم یک راه را انتخاب می‌کنم بعد یک دو راهی دیگر و بعد یک سه راهی. حالا دیگر گم شده ام و کور میرانم. اگر اینجا در جنگل‌های این خراب شده گیر کنم  معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود. 
 
میدانم که شهر طرف غرب است پس سعی می‌کنم به جهت غروب  آفتاب بروم ومی‌روم و ناگهان....در فاصله ای، زمینی مسطح میبینم و به طرف آن می‌روم درآنجا  یک آلونک چوبی روی چرخ و کنار آن چند مرغابی یا غاز.  از پله بالا می‌روم وبه در میکوبم.  مردی ظاهر میشود که انگار از میان داستان‌های تولستوی وداستایوفسکی در آمده. میخواهم بپرسم پطروپاولسک کدام طرف است ؟ولی از زوردرماندگی  چیز دیگری از دهانم خارج میشود ولی او بهر صورت میفهمد وبه طرف جاده ای اشاره می‌کند. آنقدر مغشوشم که تشکر هم یادم می‌رود بکنم. جاده رامی‌گیرم. کم کم ماشینهای دیگر نمایان می‌شوند. به شهر که میرسم هوا تاریک است و باک بنزین تقریبا خالی.  
 
روز آخر،  راننده تاکسی به فرودگاه یک عرب تاشکندی بود. نشنیده بودم یک چنین ترکیبی. با هم فارسی گپ زدیم. نفهمیدم عرب به تاشکند چگونه راه یافته؟  بهرصورت خود را در مرحله اول عرب میدانست.