مجموعه قصه های کوتاه

 

شکاف سقف

علیرضا میراسداله

 

تو وقتی که به خودت فکر می کنی طبعا به خودت فکر می کنی. ولی وقتی به من فکر می کنی، باز هم به خودت فکر می کنی. حتی وقتی به گرسنگان آفریقا و مشکلات اتمی دنیا و نسل در خطر نابودی ببرهای سفید هم فکر می کنی، باز داری به خودت فکر می کنی.

...چهار یا پنج سال پیش بود. توی دفتر مجله با یکی حرفم شد.بعدش توی کافی شاپ با دوست دخترم جر و بحث کردم و توی خونه هم مادرم هر چی به دهنش رسید بهم گفت. چون آشغالها رو به موقع نبرده بودم سر کوچه.

آخر شب همون روز روی تختم دراز کشیدم. به ترک گوشه سقف خیره شدم و در حالی که سیگارم - بهمن فسقلی - اندازه اگزوز تراکتور دود می کرد با خودم فکر کردم که شکافها چه پدیده های عجیبی هستن. در همون حال و هوا یهو تلفنم زنگ خورد.

دوست زیبایی بود که هر چند وقت یکبار زنگ می زد و حال و احوال می کرد. ولی اون شب انگار اونم یه چیزیش شده بود.

شکاف سقف.

سلام علیرضا.

سلام دختر زیبا خوبی؟

نه خوب نیستم.

چرا؟

زنگ زدم که منو نویسنده کنی.

چی؟

منو نویسنده کن همین الان.

نمی فهمم چی می گی. منظورت چیه؟

تو که خنگ نبودی. منو نویسنده کن دیگه.

والله نویسنده شدنیه، کردنی نیست.

منظورت چیه؟ چرند نگو. تو چه نویسنده ای هستی که نمیتونی یکی دیگه رو نویسنده کنی؟

من نمی فهمم چی می گی؟

چرا می فهمی. یعنی بهم بگو چی کار کنم که همین الان نویسنده بشم. می خوام قصه کوتاه بنویسم. قصه بلند بنویسم. کتاب چاپ کنم. نویسنده بشم دیگه. خودت می دونی. همون کارها که تو می کنی. زودباش منو نویسنده کن. زود باش. تو می تونی.

نمی دونم دوستم اون شب چی مصرف کرده بود. ولی هر چی که بود جنسش خوب بود. یه خورده فکر کردم و بهش گفتم.

ببین می خوای همین الان نویسنده بشی؟

آره همین الان در همین لحظه همین الان الان آره دیگه. چند بار بگم؟

خیلی خب، بهت می گم باید چی کار بکنی ولی تا آخرش گوش کن. باشه؟

باشه بگو.

خودکار و کاغذ جلوی دستته؟

آره هست.

خیلی خب. دست چپت رو بکن توی شورتت.

چی؟ چی کار کنم؟

دست چپت رو بکن توی شورتت و بذار اونجات.

یعنی چی؟ چه ربطی داره؟

ببین دختر جون مگه نمی خوای نویسنده بشی؟

چرا می خوام بشم. ولی ربطش رو نمی فهمم.

ربطش رو بهت می گم فعلا دستتو بذار جایی که گفتم.

نمی ذارم. ربطشو بگو.

تو نویسنده بشو نیستی. شبت به خیر!

نه صبر کن. بگو چرا باید دستمو بذارم بعد می ذارم.

می گم ولی اول باید بذاری.

خب فرض کن گذاشتم.

نه واقعا بذار.

یعنی چی؟

داری حوصله ام رو سر می بری. دستتو می ذاری اونجا یا نه؟

خیلی خب گذاشتم.

حالا با دست راستت خودکار رو بردار و راجع به چیزی که زیر دست چپته پونزده خط بنویس.

یعنی چی؟

یعنی توصیف کن چی زیر دست چپته. پونزده خط راجع بهش بنویس.

این چه جور نویسنده کردنیه؟ من یه خط هم نمی تونم راجع بهش بنویسم. اصلا دستمو در آوردم.

حتی یک خط هم نمی تونی بنویسی؟

نه خیر یک خط هم نمی تونم بنویسم. دستمو در آوردم .

حتی یک خط؟

نه خیر نمی تونم.

خب، پس خوب گوش کن ببین چی می گم.

بگو.

تو که راجع به چیزی که صبح تا شب همراهته و بهش فکر می کنی حتی یک خط هم نمی تونی بنویسی غلط می کنی می خوای نویسنده بشی و راجع به من و دیگرون و اجتماع و سیاست بنویسی. برو یه کار دیگه برای خودت دست و پا کن وقت منم نگیر.

گوشی رو گذاشتم.

برای اولین بار در اون روز لبخند روی لبم نشست. در حالیکه یک بهمن فسقلی دیگه آتیش می کردم دو باره به شکاف سقف خیره شدم و با خودم فکر کردم واقعا که پدیده های عجیبی هستن.

 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید