مسابقه انشای ایرون 

در یازده سالگی از وسطِ دلِ یه دبستانِ ساده یِ خیلی‌ قدیمی‌ و با حداقل امکانات، تهِ یه کوچه‌ ی بن‌بستِ باریک در یکی‌ قدیمی‌ترین محله‌هایِ کرمان پرت شدم اونورِ شهر تویِ یکی‌ از مجهزترین مدارسِ ایرانِ اونوقت. ساختمانِ مدرسه تو دلِ دانشکده ی فنی‌ کرمان بود. همه چی‌ برایِ من جدید بود. از رفتن به مدرسه با سرویس، عبور از محیطِ دانشگاه و دیدنِ دانشجوها، و اون ساختمانِ درازِ آجری در سمتِ راستِ محوطه ی دانشکده با اون همه امکانات.

تا واردِ اون ساختمانِ باریکِ بلند می‌شدی، سمت راست که می‌پیچیدی چند تا کلاس بود و تهش یه آمفی تئاتر بزرگ با سنِّ اجرا برایِ موسیقی‌ و تئاتر و تریبونِ سخنرانی‌. سمتِ چپِ درِ ورودی کلاس‌ها بودند . کلاسِ هنر اولین کلاس سمتِ چپ دربِ اول، چسبیده بهش کلاسِ زیست شناسی‌، و بعد ادبیات. روبروش از ته راهرو کارگاهِ حرفه و فنّ ، کلاسِ فیزیک و .....

در موردِ دیگران نمیدونم ولی‌ من همه چیز رو با تعجب نگاه می‌کردم. اعجابِ مطلق تنها حسم بود، حتی نسبتِ به اون دفتر ریاستِ  بزرگِ درب شیشه‌ای درست روبریِ درِ ورودی.

ولی‌ اون مدرسه جایِ دیگری هم داشت. روبرویِ درِ ورودی، درست از کنارِ دفترِ مدیریتِ مدرسه، یه راهرویِ باریکِ کوتاه وجود داشت. تهِ اون راهرو دری بود که برایِ من رو به بهشت باز میشد. کتابخونه ی مدرسه اونجا بود. :) یه کتابخونه با فضا یِ نچندان بزرگ و کمی‌ تاریک، که چند تا میزِ چوپی با صندلی توش بود و ولی‌ سرتاسرِ دیوارهاش از بالا تا پایین پرِ ِکتاب بود. اولین باری که اونجا رو دیدم داشتم از خوشحالی‌ پس میفتادم. غیرِ کتابخونه ی کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانانِ کرمان، این اولین کتابخونه ی واقعی‌ بود که میدیدم.هرگز اینقدر کتاب تو عمرم یه جا ندیده بودم. داشتم دور و بر رو برانداز می‌کردم که درِ کتابخونه باز شد یه مرد جوان با قدی بلند و موهایِ وزیِ قهوه‌ای وارد شد. تند تند و مثلِ میخ راه میرفت. خیلی‌ خیلی‌ صاف و تند راه میرفت. مثلِ فرفره از جلوم رد شد و پرید پشتِ میزِ کوچیکِ تهِ کتابخونه که ظاهرا جایِ مسئول بود نشست. اون مدل خیلی‌ زیادی صاف بودنِ پشتش و تند تند راه رفتنش به خندم انداخت. صدام زد: "سلام، کاری داری؟؟"

ذوق زنون گفتم: "می‌خوام کتابایِ اینجا رو بخونم."

خندید: "اسمت چیه؟"

تا اسممو گفتم فوری از کشویِ کنارِ میزش تو دو دقیقه از میون یه عالمه کارت، یه کارت در آورد که اسمم روش بود با یه عکس از من اون گوشش. گرفت سمتم و تند تند شروع کرد حرف زدن، عینِ راه رفتنش حرف میزد: "همه کتاب‌ها دسته بندی شده، بر اساسِ موضوع و اسم. تو اون کشو چوبی کوچولوهایِ اون وسط ، واسه هر کتاب یه کارت هست. نریزیشون به هم ها. هفته‌ای دو تا کتاب میتونی‌ ببری خونه. کتابا رو تمیز و مرتب عینِ روزِ اول برمی‌گردونی ها فرهمند. یه ذره کثیف باشه دیگه کتاب نمیدم. کتابخونه همیشه بازه، میتونی‌ بشینی‌ همینجا هم کتاب بخونی‌ یا درس بخونی‌. سر و صدا نمیکنی‌، خوراکی نمیاری، با دوستات اینجا مهمونی‌ نمیدی."

وسطِ هر جمله ش منم مثلِ خودش هی‌ تند تند می‌گفتم چشم، چشم!! فقط می‌خواستم ولم کنه برم سراغ کتابا.

بیشتر یک سال و نیمِ بعدِ زندگی‌ من توی اون کتابخونه گذشت. سالِ پنجاه و هفت بود و اعتصاب. مدرسه بیشترش تعطیل بود ولی‌ من به هر بدبختی بود از این سرِ شهر خودمو میرسوندم اون سرِ شهر که برم اون جا بشینم و کتاب بخونم. ساعتِ بینِ کلاس، تعطیلی‌، ورزش، اگه زود میرسیدیم مدرسه، ساعتِ ناهار.... همش اونجا بودم. مدرسه یک سال و نیم بعد تعطیل شد. ولی‌ من تقریبا تمامِ کتاب‌هایِ اونجا رو خوندم. دیگه با آقایِ نصرالهی دوست بودم. هفته ای هر چند تا کتاب می‌خواستم، بهم میداد. خانمِ قطبی هم اونجا بود ولی‌ من با آقایِ نصرالهی راحت تر بودم. زیاد میدونست. هر سؤالی داشتم جواب میداد، با حوصله‌‌ و مهربون بود. خودش یه کتابخونِ حرفه‌ای بود. دقیقا واسه همون شغل ساخته شده بود.

اون کتاب خونه و اون یک سال و نیم از من آدمِ دیگه‌ای ساخت. و شاید مژگانی که الان هستم بیشترش حاصلِ اون یک سال و نیم باشه. اون کتاب‌ها خط به خط رویِ من تاثیر گذاشتند. همه مدل کتاب اونجا بود. از تن تن و کتاب‌هایِ عزیز نسین و ایزاک آسیموف بگیر تا ریشه‌هایِ الکس هیلی و کتاب‌هایِ مطهری و شریعتی‌. یه عالمه کتاب‌هایِ تاریخی‌. نوشته‌هایِ شاه، یه عالمه کتاب راجع به ایسم‌هایِ مختلف، کتاب‌هایِ تاریخی‌، فیزیک، ریاضی‌، شیمی‌، زندگی‌ نامه ی آدم ها، خاطراتشون . کتاب های ادبیات روس، کتابهای صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان، کتابهای اوریانا فلاچی، ادبیات فرانسه ، دایره المعارف ها و ... و ....و ....

با کتاب‌ها گریه کردم، خندیدم، غم خوردم، و شادی کردم. آرزوها و رویاها بافتم.

از همون‌جا من هنوز عشق و ارادتم رو به انتشاراتِ امیرکبیر حفظ کرده ام. بهترین کتاب‌ها و بهترین ترجمه‌ها از نظرِ من همیشه متعلق به اون انتشارات بود. و هنوز هم هست.

                            

مدرسه که تعطیل شد، حاصلِ من و اون یک سال و نیم، دخترکِ ایده‌آل طلبی بود که تو سیزده سالگی سوسیالیسم رو یه رویایِ زیبایِ بزرگِ انسانی‌ میدونست و تنها راه نجاتِ بشر، و هر خطِ شعرِ حافظ رو زیباترین عاشقانه ی دنیا، و آریایی بودن رو افتخار.

همه ی این بیماری هام درمان شد در گذرِ زمان وبا تفکر و تجربه ی بیشتر. خیلی‌ زود، خیلی‌ خیلی‌ زود! دیگه سوسیالیست نیستم، دیگه حافظ شاعرِ محبوبم نیست، و خیلی‌ زود فهمیدم که نژادِ آدم‌ها مسخره‌ترین و بی‌ بنیاد‌ترین دستاویز برایِ افتخاره. تغییر کردم. ولی‌ از جهتِ اصولِ زندگی‌ و اخلاقی‌ من همون آدمی‌ هستم که اون کتاب‌ها از من ساختند. از همون‌جا فهمیدم که کلمات مقدسند. اونها تاثیرِ عجیبی‌ بر آدم‌ها دارند. با احتیاط باید استفاده شون کرد.

کمی‌ بیشتر از یازده سال داشتم که اولین بار واردِ اون کتابخونه شدم، روزی که مدرسه رو بستند، سیزده ساله بودم. روزی که گفتند مدرسه تعطیل میشه، گریه کنون رفتم پیشِ آقایِ نصرالهی: " میگن مدرسه تعطیل میشه." غمگین نگاهم کرد: "درست می‌شه. غصه نخور." ولی‌ هیچوقت درست نشد. مدرسه تعطیل شد و من هر چه هم سعی‌ کردم نفهمیدم با اون همه کتاب چه کردند. روزِ آخر تمامِ روز رو تو کتابخونه گذروندم. و سه‌ تا کتاب به آقای نصراللهی پس دادم. پرسید: "چهار تا نبرده بودی؟ "

فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید، دوباره فقط نگاهش کردم. دستام می‌لرزید. میترسیدم یه بار دیگه اگر بپرسه چی‌ بگم.

گفت: "فردا اگر باز بود اون یکی‌ رو هم بیار."

فردا اون مدرسه باز نشد. و نه فردا و نه فرداهایِ بعدش! و من هرگز اون کتاب رو برنگردوندم. نمیخواستم که برگردونم. من یک کتاب از اون کتابخونه دزدیدم. در زندگیم دو بار دزدی کرده ام. یک بار وقتی‌ سومِ دبستان بودم، و یک بار وقتی‌ که اون کتاب رو هرگز به کتابخونه برنگردوندم.

و تمامِ سال‌هایِ بعد اونو با خودم همه جا بردم. از این خونه به اون خونه، از کرمان به تهران. و سرانجام وقتی‌ جدا شدم با باقی‌ِ زندگیم اونم جا گذاشتم. و از میونِ اون همه چیز تنها چیزیه که گاهی دلم براش تنگ میشه. کتابی‌ با یه جلدِ پاره و جایِ نوار چسبی که روش چسبونده بودم. کتابی با آرمِ انتشاراتِ امیرکبیر....

اقای نصرالهی باید الان کمی کمتر یا شاید بیشتر از هفتاد ساله باشه ولی من مطمئنم که هنوز تند تند و با پشت صاف مثل میخ راه میره. اون جور دیگه ای بلد نبود راه بره.

#مژگان    

January 23, 2018