مسابقه انشای ایرون
نقاشی که صدای مادرش را از یاد برده بود
سیاوش روشندل
دوست داشتم صدای مامان را بشنوم. صدایی که از یاد بردهام. چهرهاش زنده است, اما صدایش را فراموش کردهام. به صدایش نیاز داشتم. خیلی وقت است که یادم رفته است و نمیدانم دقیقا از کی بود که یادم رفته. چند بار دیگر هم سعی کرده بودم صدایش را به یاد بیاورم اما نشد. امروز اما بیش از هر روز به آن صدا نیاز داشتم.
فکرم را بردم به روزهای دور. چهرهها را میدیدم و خیلی از صداها را میشنیدم. اما صدای مادرم گم بود. نمیشنیدمش. بعد صدای حرف زدن سیمین, خواهرم را شنیدم. صدایی که شبیه بود. باز هم دورتر رفتم. صدای خاله را شنیدم. کمی دورتر صدای خندههای مامان را شنیدم اما هنوز صدای حرف زدنش یادم نمیآمد.
خواستم برای خودم چای بریزم. لیوانها، پارچ و جامهای شب قبل را شسته بودم و یادم رفته بود آبشان بکشم. پارچ شیشهای و مکعب شکل است با گنجایش دقیقا یک لیتر. نقشی از یک گیاه پنجه مانند رویش هست. دست راحت تویش میچرخد و راحت شسته میشود. طراحیش مربوط به زمانی است که هنوز مردم شعور داشتند. پارچ یادگار مامان است. جامها هم هنوز آبکشی نشده بودند. شستمشان و خواستم بگذارمشان توی کابینت بالایی سرجایشان که جای بیدست است. فقط همین دوتا ماندهاند. زود میشکنند. دوتایش توی یک دستم بود. خواستم آب تهشان را بریزم که به هم خوردند و جیرینگ صدا دادند. از صدا، صدای مادرم را به شکلی واضح شنیدم. اما فقط یک جایی از حرف زدنش بود. یکی از جاهای صدای حرف زدنش بود.
بعد آمدم این را بنویسم. تازه نوشته بودم سیمین که خودش زنگ زد. میگفت خانمی ۴۲۰۰ تومان پول برای من داده. یادم آمد. توی نمایشگاه کسی کتاب طراحیها را خرید و درخواست کارتخوان کرد که نداشتم. بعد اظهار آشنایی با خواهرم کرد و گفت که با هم جلسهی شاهنامهخوانی میروند. گفته بودم مبلغ کتاب را به او بدهد.
به سیمین گفتم عصر به یادش بودم چون صدای مامانم یادم رفته.
گفت: یادت رفته؟ بیا تا ببرمت پیش یکی که مثل خودش حرف میزند. یادت میآید.
پرسیدم منظورش کیست؟ گفت یکی از نوه خالههای مامان است که بزازی دارد. قرار شد فردا بعد از ظهر یا یک روز دیگر که برایش مناسب باشد برویم و صدای مامان را بشنوم. گفتم فقط بهش نگو. گفت باشد. صدایش شبیه به خانوادهی مادری نبود؟ سیمین گفت: چرا. گفتم مثلا مثل فریده؟ گفت نه، این خیلی شبیهتره.
فروید یک مقاله دارد "در باب فراموشی اسامی خاص" کاش مقالهای هم نوشته بود در باب فراموشی صداهای خاص. نکند به این خاطر فراموشش کردهام که چیزی گفته که نمیخواهم بشنوم؟ رنگها برایم خاطرات را زنده میکنند. فرمها هم قطعا. اما صداها مشکلترند.
از کنار یکی از پرترهها رد می شوم و میبینم که چهرهی مادرم برایم روشن است. با خود میگویم آخر از کی این صدا یادم رفته؟ از خودم بدم میآید. شاید توی سر و صداهای تهران بود که یادم رفت. شاید توی صدای بمبارانها بود. یا از صدای ماشینها. یا از صداهای بیشماری که در زندگیم شنیدهام. من زیاد عمر کردهام. خیلی آدم دیدهام و خیلی صدا شنیدهام. شاید نباید اینقدر آدم میدیدم. نباید اینهمه میشنیدم.
اما همهی اینها توجیه است. شرمآور است. آدم صدای مادرش از یادش نمیرود. اتفاقا من صداها را خیلی خوب به خاطر میآورم. فقط وقتی کسی زنگ میزند ممکن است کمی تاخیر داشته باشم. به خصوص وقتی که تازه بیدار شدهام یا وقتی که ذهنم جای دیگری است. تاخیر کوتاه است، اما همان هم کافیست تا طرف بگوید: نشناختی؟ وقتی شاهمرادی بعد از سی سال زنگ زد، کمی که حرف زد شناختمش. از اینکه کسی به من زنگ بزند و خودش را معرفی نکند متنفرم. اما از او دلخور نشدم. شاید هم چون زود شناختمش. ما فقط دو سه سال با هم هم اتاق بودیم. درحالی که من هشت سال صدای مادرم را شنیدهام. این به جز زمانی است که توی دلش بودم. حتما از یک وقتی صداها را میشنیدهام.
رفیقم گفت: خوب شناختی.
گفتم عزیز من صدای تو توی دوغ ترُش هم پیداست.
این اصطلاح شهرکردیهاست و دقیقا در همین مورد به کار میرود. صداها پیدا هستند و نباید از یاد بروند.
سیمین میگوید: چرا زودتر نگفتی؟ گفتم: فکر نمیکردم کسی بتواند در این مورد کمکی بکند. گفت: قربونت برم.
هنوز مطمئن نیستم که بروم و کسی را که صدای مادرم را دارد ملاقات کنم. در عوض شاید بروم و جامهای مختلف بخرم. شاید بقیهی هجاهای صدایش جایی در جامهای مختلف مخفی شده باشند. شاید باید بیشتر به صداها گوش بدهم.
عصر داشتم ابرها را نگاه میکردم که از شرق به غرب میرفتند. بادهای ما معمولا از جنوب به شمالند. بالای سرم حرکت ابرها کاملا پیدا بود، خیلی سریع عبور میکردند. هر چه دورتر را نگاه میکردی حرکتشان کندتر میشد. توی افق انگار که ساکن بودند. شاید مثل حرکت عقربهی ساعت شمار که خیره شدن به آن کمکی نمیکند اما اگر بروی و برگردی میفهمی که حرکت کرده است. فکر میکنم آن صدا هم جایی در افق زنده است. باید صبور باشم تا نزدیکتر بیاید. شاید هم نباید به آن فکر کنم. الان که فکر میکنم میبینم ترکیب حرف زدنش را کاملا به یاد دارم. شکل حرف زدنش را میدانم. میدانم که شفاف و بلورین بود. فقط نمیدانم با چه سازی نواخته میشد. چیزی که فراموش کردهام طنین صداست.
بسیار شیرین و زیبا. مادر من حدود ۱۸ سال پیش فوت کرد... صدا و خنده و فریادش خوب یادم هست هنوز :)