مسابقه انشای ایرون

 

بوته مشتعل

 

می خواهم که تو را مانند یک جفت گوشواره از گوشهایم بیاویزم تا از لمسِ آنها نفسم به شماره بیافتد. وقتی که موهایم را کنار می زنم و به خودم در آینه می نگرم می خواهم که لبخندت را همچون بوسه ای بر گوش هایم حس کنم. من عاشقی حسود نیستم. زندانبانِ تو نیستم. من خورد و ریزِ تو، کم و کسرِ تو، حس و حالِ تو نیستم. من پاسخ قاطع ات برای زنده ماندن نیستم. من نیمه دیگرت نیستم. تو بدون من کاملی. دستانت بدون گرفتنِ دستانم مهربانند. چشمانت بی برقِ چشمانم روشنند. برای دیدن تصویرم نیازی به خواندن نامه هایم نداری.

تو بدنم را داغ می کنی بی آنکه برهنه ام کنی. 

با صدها هزار نفر گام زده ام،  صدها هزار متن را خوانده ام.  صدها هزار بار زیر باران خود را شسته ام- با این همه می خواهم این عطر تو باشد که  مرا به زانو درمی آورد.

می خواهم این تو باشی که مرا به خود فرا می خوانی، تو باشی که مسیح گونه انتخابم می کنی، می خواهم که جبل النور من باشی و بوته مشتعل ام باقی بمانی. از دوست داشتنت سرافکنده نیستم.  تو گذرا نیستی. تو پذیراییِ من از تو نیستی. تو زبانِ من نیستی- آنگاه که بر بدنت روان می شود تا به فورانت آورد!

ما درود نمی گوییم، بدرود نمی گوییم، مجادله نمی کنیم، نفرت نمی ورزیم، دیگری را دچار غم نمی کنیم، انتقام نمی گیریم، مأیوس نمی شویم، یکدیگر را به پرسش نمی کشیم.

ما هستیم
همچنان که هستی هست.

شیما کلباسی
1/23/2007