سوار گاندولای ماوکنگ در تایپه با دخترم. همه جا سبز، همه جا سبزه، هوا شرجی، و واگن بدون منفذ. به ده ماوکنگ،  بالای کوه میرویم. در واگن به غیر از ما مرد و زن میانسالی هستند با دو نوه و دخترشان، شاید هم عروسشان. نمیدانم. چند دقیقه‌ای در بیگانگی‌، و بعد سر صحبتمان باز میشود. مادر بزرگ و پدر بزرگ انگلیسی‌ میدانند ولی زن جوان حرف نمیزند ولی‌ انگار میفهمد. بچه‌ها یکی‌ پسری ده ساله که کنار ما نشسته و دیگری دختری کوچک بغل مادر.

معبدی در کوهپایه‌ها نمایان میشود. مرد میگوید این معبد آیین  تائو است، که لاو تسو بانی‌ آن بود. بعد میگوید ما در تایوان سه جور معبد داریم، یکی‌ همین تائو، دیگری معبد بودایی، و یکی‌ هم برای کنفسیوس. کنفسیوس جنبه فرهنگی‌ دارد و دین به حساب نمیاید. تائو روش بودن را میاموزد و بودا هم که، درگیر غلبه بر هوی و هوس و رسیدن به نیرواناست.

گفتم تائو دچینگ را خوانده ام. نمیفهمیدند چه میگویم . تلفظم غلط بود. تا مادر بزرگ فهمید و به سر شوق آمد. مرد پرسید به چه زبانی؟ گفتم انگلیسی‌. پوزخندی زد که یعنی‌ دلت خوشه. گفتم به فارسی‌ هم آنرا ترجمه کرده ام. مادر بزرگ گفت باید آنرا فهمیده باشی‌ که توانستی ترجمه کنی‌ و به زن جوان هم گفت و او هم سری به تایید تکان داد. از پسر بچه پرسیدند تو تائو دچینگ را میشناسی؟ نمیشناخت. زن گفت بدرد پیرتر‌ها میخورد جوانها آنرا نمیفهمند.

گفتم بعضی‌ جمله‌های آن را هفته‌ها طول میکشد تا بفهمی، یا شاید هم اصلا نفهمی.