برگی دیگر از «امتناع تفکر...»
از سه حملهٔ بزرگ که ایران در تاریخ به خود دیده سهمناکترینش از آن مغول بوده است. با اینهمه ایلغار مغول، که همتایش را تاریخ فقط در هجوم آشوریها میشناسد، هرگز نتوانسته است خاطرهٔ تلخ حملهٔ عرب را از حافظهٔ تاریخی ما بزداید، با وجود ارمغان اسلام. فردوسی حافظهٔ جاودان این تلخکامی تاریخی است. فاجعهٔ کنونی اسلام دشمنی دیرین با عرب را چنان در ما زنده و تداعی کرده است که از «حملهٔ دوم عرب» سخن میگوییم. چه رابطهای برای ما میان عرب و اسلام وجود دارد که غلبهٔ سراپاگیرِ مجدد اسلام موجب این تداعی شده است؟ ظاهراً پاسخ این پرسش را آسان میتوان داد: هنگامی که تازیان به ایران یورش میآورند دینی قومی داشتهاند، یعنی عرب مسلمان بوده است و مسلمان عرب. بنابراین چه تداعی و اتصافی از این طبیعیتر! بویژه که حمله را به یک قوم نسبت میدهند نه به یک دین. اما اگر چنین پاسخی به خاطر ما خطور کرده بود، در وضع حاضر نیز از «حملهٔ دوم اسلام» میگفتیم. در حالی که غالباً میخواهیم به تلویح و تصریح فاجعهٔ کنونی را در حکم «حمله به اسلام»بدانیم، نه «حمله از سوی اسلام!» یک پاسخ احتمالی دیگر این است که اعراب فقط به سرزمین ما یورش نیاوردهاند، بلکه ما را با هتک آیینمان به دین خودشان گرواندهاند، و این حاکمان کنونی ضمناً داغ دل هزار و چند صد سالهٔ ما را از نو تازه کردهاند! در این صورت ما میبایست ضد اسلام میبودیم که نیستیم! بالاخره پاسخ احتمالی سوم میتواند این باشد. البته اسلام حقیقت و موهبت الهی است که نصیب ما شده، منتها به زور تازیان. بنابراین ما به همان اندازه که طالب موهبت اسلام هستیم و دشمن زورگویی و زورگویان تازی، مجازیم عاملان تیرهروزی کنونی را مجازاً عرب بدانیم و بنامیم! این پاسخ احتمالی با همهٔ ظاهر آراستهاش پرتترین پاسخ ممکن میتواند باشد. نه از اینرو که اسلام را حقیقت و موهبت الهی میداند -این نوع «حقیقت بینی و موهبت جویی» شاخص به سلطهٔ هر پندار دینی مربوط است، نه مختص اسلام -بلکه چون نمیتواند بفهمد که اسلام به عرب زور داده و او را زورگو کرده بوده است، نه بعکس. یعنی اگر زورگویی ذاتی اسلام نمیبود اصلاً عربیتی بوجود نمیآمد و ما از موهبت الهی اسلام محروم مانده بودیم!
پرسش ما این بود: چرا ما اسلام را میخواهیم و فاجعه و فجایع اسلامی را از چشم عرب میبینیم؟ علت و محمل این نشانهگیری عوضی چیست؟ چرا ما باید همیشه عرب را به جای اسلام بگیریم؟ با توجه به اینکه حوادث این سالها برخی از ما را به اسلام نیز ظنین کردهاند، باید سعی کنیم پاسخی برای این پرسش بیابیم: چرا ما عرب را بجای اسلام میزنیم؟ برای پیبردن به علت این روال تاریخی باید نظری به صدر اسلام بیفکنیم تا ببینیم چگونه عرب و اسلام یکی میشوند، چگونه از هم جدا میگردند و نتیجهٔ این جدایی برای ما چه بوده است. تا این اندازه مسلم است که عرب را اهتمام محمد در اسلام گرد میآورد، و به همین گونه نیز مسلم است که عربیت و اسلام در هجوم تازیان به ایران نیز نمیتوانستهاند یکی نبوده باشند. این وحدت هویت دوجانبه، یعنی اسلامیت عربی و عربیت اسلامی با تدابیر حکومتی عمر از قوه به فعل درمیآید، با استقرار خلافت اموی به خویشآگاهی سیاسی-اجتماعی میرسد، و در منتها درجهٔ قوام خود به صورت سیاست برتری نژاد تازی رسمیت مییابد و عمل میکند. اِعمال این سیاست رسمی و علنی توسط امویان در واقع قاطعترین و مهلکترین گامیست که در اسلامی کردن غیر تازیان برداشته میشود: از طریق ارعاب که مردم آواره و بیپناه شده را به اصطلاح از وحشت عقرب اموی به لانهٔ مار اسلامی که نوید تساوی میداده است میکشاند. واکنشی که مسلمانان غیر تازی، یا موالی، در قبال این سیاست از خود نشان میدهند و در جریانش عباسیانِ مترصد و فرصتطلب به حکومت میرسند، کلیت عرب اسلامی یا اسلام عربی را به دو عنصر عرب و اسلام تجزیه میکنند. درست است که این تفکیک بر اساس «برابری اسلامی» میخواهد اعراب را به حربهٔ خودشان بزند! اما به همین سبب درست نیست که ایرانیان در لوای «برابری اسلامی» از نو ایرانیت خود را بازمییابند. خطرناکتر از ترکیب اسلام و عرب، تفکیک این دو از هم به سود رخنهٔ درونی اسلام بوده است، که ایرانیان را از آنپس در این دین سترده از تجاهر عربی مستحیل میسازد و بدینگونه ایرانیت آنها را در خویش میگوارد.
نام تاریخی این عامل تفکیک که رسماً و اصالتاً «جنبشی ادبی» بوده، اما قطعاً نمیتوانسته بدون زمینهٔ اجتماعاً همگون شده از تعدی امویان و حمایت دعات عباسی از گروههای ستمدیده یا چون خودشان به قدرت نرسیده ممکن گردد، «شعوبی» یا «اهل تسویه» است. این عامل در هیأت فرد یا جمع با یک تیر دو نشان میزند: همچنانکه بر مسلمانی ناوابسته به قوم تأکید و تکیه میکند، بر پایهٔ تساوی اسلامی، از عرب مسلمان برتری قومی را میگیرد. بنابراین مراد از «شعوبی» در اینجا آن روال و رفتار درونیست که در ایمان اسلامی خود با ایقان به برابری مسلمانان لااقل امتیاز عرب بودن را نفی میکند و در تحقق این نفی نظراً و عملاً هیچ فرصتی را از دست نمیدهد، بیتفاوت است که خود را «شعوبی» بداند و بنامد یا نه. نام این جنبش از نص قرآنی (سورهٔ حُجُرات، آیهٔ ۱۳) گرفته شده. اما همچنانکه مایهٔ شعوبی میبایستی بالقوه در طبع واکنش موالی از زمان عمَر نهفته بوده باشد، لابد عمَر را فیروز ایرانی تصادفاً نمیکشد، منطقیست که سلطهٔ اموی بهترین وسیلهٔ تغذیهاش شود و این نیروی تقویت شده سرانجام مسلمانان تازی و غیر تازی را بر ضد امویان همداستان کند. ایرانیان آنچنان از پرچمداران و مباشران سختکوش جنبش شعوبی بودهاند که به آسانی تا سرحد برتری نژادیشان بر عرب پیش میروند و از آن مهمتر، اسلام را با تصفیهٔ عنصریاش از عربیت حاکم با پایان بخشیدن به دورهٔ اموی، میان ملل و نحل، همهجایی و همهگانی میکنند. بدینگونه روال شعوبی با برخورداری از حمایت قطعاً حساب شدهٔ دعات عباسی زورمند میگردد، امویان را از میان برمیدارد تا عباسیان جای آنها را بگیرند. اما معنای این امر که عباسیان با حمایت از روال و گرایش شعوبی نیز رقیبان اموی خود را از میدان بدر میکنند و خود بر مسند قدرت مینشینند برای فرهنگ ایران این است که مردم این سرزمین با فروانداختن بار جسمی و ظاهری عرب از دوش خویش، روح خود را به اسلام میفروشند. ماهیت شعوبی در این است که ما را رفته رفته در استیلای دیرپای عباسیان بر ایران به اسلامیان مادرزاد تبدیل مینماید. محمد، عمَر و همهٔ اعراب با هم حتی خواب این را نمیتوانستهاند ببینند که ایرانی با دستگاه گوارش دینیاش شیر اسلام را چنان تا قطرهٔ آخر بمکد که خود در هیأت شعوبی مدعی آن شود! به همین نسبت که ایرانیان، از اسلام پُر و از ایرانیت خود تهی میگردند، خود از برون بر عرب پیروز میشوند و اسلام از درون بر آنها. یکی از عاملان نظامی-سیاسی این پیروزی درخشان «ابومسلم خراسانی» است!
ابومسلم نوجوانی از موالیست که برای حکومت «آل محمد» به امام محمدبن علی و پسرش امام ابراهیم از سلالهٔ عبدالمطلب، جد محمد، میپیوندد و به ارشاد و اشارت این پیشوایان عباسی بر ضد امویان مأموریت سری میگیرد در آن زمان این نوع مأموریتهای سری ضد اموی از ابتکارات عباسیان و همهجاگیر بوده است. اولین قیام بزرگ «ایرانی» چنین آغاز میگردد، به رهبری کسی که به رغم «ملیت ایرانی» خود نسبنامهٔ اسلامی جعل میکند تا تبار خود را به عباسیان برساند. و این ابومسلم خراسانی، که سیاهجامگانش سیاهی جامهٔ خود را از رأیت محمد دارند و به «گرزهای کافرکوب» مجهز و مسلح بودهاند، همان است که برای پیروزی آلمحمد و هموار ساختن راه خلافت و حکومت عباسیان از عرب و عجم به همان سختی و سهولت میکُشد که از دشمن و دوست، تا سرانجام برای ما ایرانیان مدرن و دیر از راه رسیده محیی و مجدد «ملیت ایرانی» میشود!
امتناع تفکر در فرهنگ دینی
ارزش تز روزبه، و کارایی ما پاسداران کنونی فرهنگ ناپرسا
تناقض پژوهش در توضیح وحی
خدای شنونده و خدای گوینده
چگونه چاه را واژگونه کنیم؟
فرهنگ ما در برابر ما مصونیت ذاتی دارد
پیام زرتشت آغاز فرهنگ دینی ماست
چرا دشمنی با عرب؟- شعوبیه
در این رویداد فرهنگی مسلط هیچگاه کسی نکوشیده از این دیوار چین بالا رود
بدینسان پرسش میشود دستاویز برای بازگویی و بازشنوی پاسخهایی که یقینهای دیرپا را پابرجاتر سازند
فقط مولوی و همانندهای فراوان او نیستند که با ذهن تمثیلی-قیاسی بچهگانهشان در تضادها حکمت الهی میبینند
ابن خلدون: جویندهٔ حکمت باید بکوشد از پرتگاههای آن احتراز جوید
استثناهایی چون ابنمقفع، رازی، و به گونهٔ خودش، فردوسی لو دهندهٔ این تبانی همگانی و فطری شده در فرهنگ «شاعرمنش» ما بر ضد اندیشیدناند
ناخویشاگاهی محض از آنِ هر آدم بدوی است
ما «انتلکتوئلهای امروزی» به صرف توارث هم باشد نابینا به دنیا میآییم
خوانندگانی که در فرهنگ اسلامی غوطه زدهاند و پرورده شدهاند، سخن کسی چون ناصرخسرو را یقیناً حمل بر تأیید دید خود میکنند
چرا خدا «آن زمان» که اراده به آفرینش جهان کرده «آن را» آفریده است!
اما به همین نسبت هیچ خطایی، هراندازه هم بزرگ، نمیتواند از ما پسینیان آنان در فرهنگورزیمان سرزند که در خور اعتنا و جدی گرفتنی باشد!
هیچ ایرانی مسلمان یعنی هیچ ماهیت مجعولی در سراسر فرهنگ ایران اسلامی، نه پیش و نه پس از فردوسی، نتوانسته است در این رویارویی و نتایج هولناک آن اساساً بنگرد
بدینگونه اسلام در سراسر حوزهٔ نفوذ خود «من اندیشنده» را ممتنع میکند